جاده‌ی قلعه‌ی دراکولا

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: دراکولا / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جاده‌ی قلعه‌ی دراکولا

توضیح مختصر

وکیلی نامه‌ای از کنت دراکولا دریافت می‌کنه که اون رو به قلعه‌اش دعوت میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

جاده‌ی قلعه‌ی دراکولا

اسم من جاناتان هارکر هست. من وکیلم و در لندن زندگی می‌کنم. حدود ۷ سال قبل، اتفاقات عجیب و وحشتناکی برام افتاد. بسیاری از دوستان عزیزم هم در خطر بودن. بالاخره تصمیم گرفتیم داستان اون دوران وحشتناک رو تعریف کنیم.

بخشی از کار من پیدا کردن خونه‌هایی در انگلیس برای آدم‌های ثروتمندی هست که در کشورهای خارج زندگی می‌کنن. در اوایل سال ۱۸۷۵ نامه‌ای از ترانسیلوانیا، کشوری در اروپای شرقی، دریافت کردم. نامه از طرف مرد ثروتمندی به اسم کنت دراکولا بود. می‌خواست خونه‌ای نزدیک لندن بخره.

کنت از من خواسته بود خونه‌ای قدیمی با باغچه‌های بزرگ براش پیدا کنم. قیمت خونه اهمیتی نداشت. من خونه‌ای قدیمی و بزرگ در شرق لندن پیدا کردم. به کنت نامه نوشتم و موافقت کرد که خونه رو بخره.

کاغذهای زیادی بود که باید امضا می‌کرد. در کمال تعجبم، کنت دراکولا من رو دعوت کرد به دیدنش به قلعه‌اش در ترانسیلوانیا برم. در نامه‌‌اش نوشت: “اوراق رو با خودت بیار. میتونم اینجا امضاشون کنم.”

من خیلی مشغول بودم و نمی‌خواستم برم. ترانسیلوانیا خیلی دور بود و مردم انگلیسی کمی اونجا بودن. دلیل دیگه‌ای هم وجود داشت.

قرار بود پاییز با مینای عزیزم ازدواج کنم. نمی‌خواستم تا ازدواج نکردیم انگلیس رو ترک کنم.

ولی مینا گفت باید برم.

گفت: “کنت مرد ثروتمندیه. ممکنه بتونی باهاش بیشتر کار کنی. میتونی بیشتر راه رو با قطار سفر کنی. در عرض دو هفته دوباره بر می‌گردی خونه.”

بنابراین دعوت کنت دراکولا رو قبول کردم. انگلیس رو در پایان آوریل ترک کردم. مینا کتابی درباره ترانسیلوانیا بهم داد تا در قطار بخونم.

صبح چهارم می به بیستریز، شهر کوچکی در ترانسیلوانیا رسیدم. روز زیبایی بود. آفتاب بر روی کوهستان بزرگ کارپاتیان می‌درخشید.

جایی بالای این کوهستان‌ها قلعه‌ی دراکولا بود که کنت زندگی می‌کرد. کالسکه از بیستریز من رو به مسیر برگو میبرد. کالسکه‌ی کنت به دیدنم میومد. کالسکه ساعت سه از مهمانسرای بیستریز حرکت کرد.

باید شش ساعت منتظر میموندم. تصمیم گرفتم ناهار بخورم. هیچکس در مهمانسرا انگلیسی صحبت نمی‌کرد، ولی صاحب مهمانسرا کمی آلمانی صحبت میکرد. بهم خوش‌آمد گفت و کمی بعد غذای خوب می‌خوردم.

مهمانسرا خیلی شلوغ بود. همه‌ی آدم‌ها رو در لباس‌های رنگ روشن‌شون تماشا کردم. به زبان‌هایی حرف میزدن که نمی‌فهمیدم. شراب بیشتری خوردم و صاحب مهمانسرا رو صدا زدم.

درباره کنت دراکولا چی میتونی بهم بگی؟ ازش پرسیدم. تا الان قلعه‌اش رو دیدی؟”

صاحب مهمانسرا بدون اینکه به سؤالم جواب بده، دور شد. همه آدم‌های توی مهمانسرا دست از حرف زدن کشیدن. با ترس و تعجب به من نگاه کردن. و بعد هم همزمان شروع به صحبت کردن. اسم “دراکولا” رو شنیدم و یک کلمه دیگه که چندین بار تکرار شد.

به دیکشنریم نگاه کردم. داشتن کلمه‌ی “خون‌آشام” رو می‌گفتن. قبلاً این کلمه رو کجا خونده بودم؟ کتابی که مینا بهم داده بود رو باز کردم.

خوندم داستان‌های خیلی قدیمی درباره خون‌آشام‌های ترانسیلوانیا هست. خون‌آشام‌ها مردان و زنانی هستن که هرگز نمی‌میرن. خون‌آشام‌ها دندان‌های بلند و تیزی دارن. گلوی آدم‌های زنده رو گاز میگیرن. بعد خونشون رو میخورن. همه در ترانسیلوانیا از خون‌آشام‌ها می‌ترسن. آدم‌ها اغلب صلیب میندازن گردنشون تا اونها رو در امان نگه داره …

سریع کتاب رو بستم. آدم‌ها این داستان‌ها رو باور داشتن؟

زمانش رسیده بود که برم. پول غذا رو دادم. بعد رفتم بیرون و سوار کالسکه شدم. جمعیتی از مردم بیرون مهمانسرا بودن. یک‌مرتبه صاحب مهمانسرا دوید جلو و از پشت شیشه‌ی کالسکه با من صحبت کرد.

باید بری قلعه‌ی دراکولا؟ گفت. به اون مکان وحشتناک نرو!”

جواب دادم: “کار مهمی با کنت دارم.”

صاحب مهمانسرا گفت: “پس این رو بگیر و باشد که خداوند کمکت کنه.” و صلیب طلایی روی زنجیر رو گذاشت توی دستم.

وقتی کالسکه شروع به حرکت کرد، افکار عجیبی از ذهنم رد شد. این مردی که به دیدنش می‌رفتم کی بود؟ کنت دراکولا قدرت‌های عجیبی داشت؟ باورم نمیشد.

کالسکه با سرعت بیشتری شروع به حرکت کرد. آفتاب روی درخت‌ها و آب رودخانه‌های کوچک می‌درخشید. روی بلندترین کوه‌ها برف بود. ترانسیلوانیا چه کشور زیبایی بود!

کوه‌ها حالا نزدیک ما بودن و جاده بالاتر و بالاتر می‌رفت. وقتی آفتاب پشت کوه‌ها شروع به غروب کرد، سایه‌ها بلندتر شدن. بعد یک مرتبه نور رفت. کوه‌ها و آسمون تیره شدن. کالسکه با سرعت بیشتر و بیشتر حرکت کرد. میتونستم صدای وحشتناک رو بشنوم. صدای زوزه‌ی ‌گرگ‌ها بود.

الان ماه می‌درخشید. میتونستم اشکال تیره رو نزدیک جاده ببینم. کالسکه بالاتر و بالاتر رفت. حالا می‌تونستم جاده‌ی باریک سمت راست رو ببینم. کالسکه از حرکت ایستاد. در مسیر برگو بودیم.

از پایین جاده‌ی باریک کالسکه‌ی کوچکی می‌اومد چهار تا اسب مشکی کالسکه رو میکشیدن. وقتی کالسکه توقف کرد، راننده فریاد کشید: “از قلعه‌ی دراکولا اومدم. مرد انگلیسی کجاست؟”

جواب دادم: “اینجا!” راننده از روی کالسکه پرید پایین. کیفم رو گرفت و از دستم گرفت. یک لحظه بعد کنارش نشسته بودم و اسب‌های مشکی چهار نعل از جاده‌ی باریک بالا می‌رفتن.

راننده ردای مشکی پوشیده بود و کلاه رو تا روی صورتش پایین کشیده بود. کوه‌ها در هر دو طرف ما دیوارهای مشکی بلندی بودن. به قدری با سرعت حرکت می‌کردیم که من مجبور بودم دو دستی از کالسکه بگیرم. ابرهای تیره روی ماه رو پوشوندن. کالسکه هیچ نوری نداشت و نمی‌تونستم چیزی ببینم. گرگ‌ها دورمون زوزه می‌کشیدن. راننده خندید. وقتی اسب‌ها با سرعت بیشتری حرکت کردن، از ترس چشم‌هام رو بستم.

بعد یک مرتبه سفر به پایان رسید. راننده من رو از روی کالسکه کشید پایین. کیفم رو انداخت کنارم. یک لحظه بعد کالسکه و راننده ناپدید شدن. به قلعه دراکولا رسیده بودم!

متن انگلیسی فصل

Chapter one

The Road to Castle Dracula

My name is Jonathan Harker. I am a lawyer and I live in London. About seven years ago, some strange and terrible things happened to me. Many of my dear friends were in danger too. At last we have decided to tell the story of that terrible time.

Part of my work is to find houses in England for rich people who live in foreign countries. At the beginning of 1875, I received a letter from Transylvania, a country in Eastern Europe. The letter was from a rich man called Count Dracula. He wanted to buy a house near London.

The Count asked me to find him an old house with a large garden. The price of the house was not important. I found him a large, old house to the east of London. I wrote to the Count and he agreed to buy it.

There were many papers which he had to sign. To my surprise, Count Dracula invited me to visit him in his castle in Transylvania. ‘Bring the papers with you,’ he wrote in his letter. ‘I can sign them here.’

I was very busy and did not want to go. Transylvania was far away and few English people had been there. There was another reason too.

I was going to get married in the autumn to my darling Mina. I did not want to leave England until we were married.

But Mina said that I should go.

‘The Count is a rich man,’ she said. ‘You may be able to do more business with him. You can travel most of the way by train. In two weeks, you will be home again.’

So I accepted Count Dracula’s invitation. I left England at the end of April. Mina gave me a book about Transylvania to read on the train.

On the morning of the 4th of May, I reached Bistritz, a small town in Transylvania. It was a beautiful day. The sun was shining on the great Carpathian Mountains.

Somewhere, high up in those mountains, was Castle Dracula where the Count lived. The coach from Bistritz would take me to the Borgo Pass. There, the Count’s carriage would meet me. The coach left from the inn in Bistritz at three o’clock.

I had six hours to wait. I decided to have a meal. Nobody in the inn spoke English, but the innkeeper spoke some German. He welcomed me and I was soon eating a good meal.

The inn was very crowded. I watched all the people in their brightly-coloured clothes. They were speaking in languages I could not understand. I drank some more wine and called to the innkeeper.

‘What can you tell me about Count Dracula?’ I asked him. ‘Have you ever seen his castle?’

The innkeeper walked away without answering my questions. All the people in the inn stopped talking. They looked at me in fear and surprise. Then they all began to talk at the same time. I heard the name ‘Dracula’ and another word, repeated several times.

I looked at my dictionary. They were saying the word ‘vampire’. Where had I read the word before? I opened the book that Mina had given me.

There are many old stories about the vampires of Transylvania, I read. Vampires are men and women who never die. Vampires have long, sharp teeth. They bite the throats of living people. Then they drink their blood. Everyone in Transylvania fears vampires. People often wear a cross to keep themselves safe.

I shut the book quickly. Did people believe these stories?

It was time for me to leave. I paid for my meal. Then I walked outside and got into the coach. There was a crowd of people outside the inn. Suddenly the innkeeper ran forward and spoke to me through the coach window.

‘Must you go to Castle Dracula?’ he said. ‘Do not go to that terrible place!’

‘I have important business with the Count,’ I answered.

‘Then take this,’ the innkeeper said, ‘and may God help you!’ And he put a gold cross on a chain into my hand.

As the coach began to move, strange thoughts went through my mind. Who was this man I was going to meet? Did Count Dracula have strange powers? I could not believe it.

The coach began to move more quickly. The sun shone on the trees and the water of little rivers. There was snow on the tops of the highest mountains. What a beautiful country Transylvania was!

The mountains were closer to us now, and the road went higher and higher. Shadows grew longer as the sun began to go down behind the mountains. Then suddenly, the light had gone. The mountains and sky were dark. The coach went faster and faster. I could hear a terrible sound. It was the howling of wolves.

The moon was shining now. I could see dark shapes near the road. The coach went higher and higher. And now I could see a narrow road to the right. The coach stopped. We were at the Borgo Pass.

Down the narrow road came a small carriage, pulled by four black horses. As the carriage stopped, its driver shouted, ‘I have come from Castle Dracula! Where is the Englishman?’

‘Here’ I replied. The driver jumped down from the carriage. He took my bag and held me by the arm. In a moment, I was sitting beside him and the black horses were galloping up the narrow road.

The driver wore a black cloak and his hat was pulled down over his face. The mountains were high black walls on both sides of us.

We were going so fast that I had to hold onto the carriage with both hands. Black clouds covered the moon. The carriage had no lights and I could see nothing. Wolves howled all around us. The driver laughed. As the horses went faster, I closed my eyes in fear.

Then suddenly, the journey was over. The driver pulled me down from the carriage. He threw my bag beside me. In a moment, the carriage and the driver had disappeared. I had arrived at Castle Dracula!

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.