سرتاسر فلات

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: سردترین جای زمین / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

سرتاسر فلات

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم - سرتا سر فلات

در بیست و یکم نوامبر نروژی ها سی تا از سگها رو کشتند .

آموندسن گفت اونا سگ های شادی بودند. و الان قراره زود بمیرند . ما سه تا سورتمه و 18 تا سگ برای رفتن به قطب احتیاج داریم .

وقتی سگها مردند بقیه سگا اونا رو خوردند . افراد هم از سگها تغذیه کردند . بالاند تو خاطراتش نوشت اونا دوستای خوبی بودند. و الان غذای خوبی هستند . دو روز بعد سگها چاق شدند. و در طوفان برف اونا سفرشونو از سر گرفتند .

بعد از طوفان برف مه بود و در مه اونا تو رودخونه یخ که صد ها چاله بزرگ داشت گم شدند . اونا نمی تونستند چیزی ببینند و خیلی خطرناک بود . در 4 روز اونا نه کیلومتری راه رفتند . بالاند نوشت ولی یخ زیباست . آبی و سبز و سفید . اینجا یه مکان خارق العادست ولی نمی خوام مدت زیادی اینجا باشم .

بعد از یخ باد شدید و طوفانهای وحشتناکی بود . اونا هیچ چیزی جلو روشون نمی دیدند . ولی هرروز 25 الی 30 کیلومتری راه می رفتند . سرانجام در 9 دسامبر خورشید بیرون اومد . اونا در 23 درجه ای قطب بودند، 175 کیلومتر با قطب فاصله داشتند .

بالاند نوشت 5 روز طولانی و سخت دیگه در پیش داریم . همش همینه . ولی اسکات کجاست ؟

چهار روزی افراد اسکات تو چادراشون نزدیک کوهستان موندند . اوتس نوشت طوفان برف وحشتناکی اون بیرونه . این هوا برای اسبهای پا کوتاه خیلی سرده و لباسها و اسکی هامونم خیلی بد هستند .

در نه دسامبر اوتس اسبها رو کشت . اونا خسته و مریض بودند و نمی تونستند بالا به سمت فلات برند . بعد میارس و سگ هاش برگشتند به دماغه ایوانز . اسکات گفت ما می تونیم خودمون سورتمه ها رو بکشیم . مامی تونیم این کارو انجام بدیم - ما مردهای قوی هستیم .

دو تا سورتمه و 8 نفر بودند . اونا هر روز 24 کیلومتر راه می رفتند . در 31 دسامبر اسکات به تدی ایوانز و افراد روی سورتمه دوم گفت شما نمی تونید خوب اسکی کنید .

اسکی هاتونو اینجا جا بذارید . به همین دلیل اونا سورتمشونو 24 کیلومتر ، خودشون بدون اسکی کشیدند

روز بعدش اسکات به چادر تدی ایوانز رفت. بهش گفت تو مریضی تدی . نمی تونی به قطب بیای . دو نفر رو بردار با خودت و فردا برگرد .

تدی ایوانز خیلی ناراحت شد . دو نفر کاپیتان ؟ چرا سه تا نه ؟

چون باور قراره با من بیاد . اون مرد قوی هست - ما به اون احتیاج داریم .

ایوانز گفت ولی شما رو سورتمتون برای 4 نفر فقط غذا دارید نه 5 نفر ! و باور هم اسکی نداره !

من کاپیتان هستم تدی ! تو هرچی من بگم انجام می دی ! دو نفر رو بردار و بذار باور پیش من بمونه !

اوتس برای مادرش نامه نوشت : من با اسکات به قطب می رم . من خوشحالم و احساس قوی بودن می کنم . ولی در خاطراتش نوشت : پاهام خیلی خوب نیستند . همیشه خیسند و به نظر خوب نمیاند .

در چهارم ژانویه افراد اسکات ، تدی ایوانز رو جا گذاشتند و به راهشون ادامه دادند . اسکات ، اوتس ،ویلسون و ادگار. ایوانز اسکی داشت ولی باورز اسکی نداشت . اونا 270 کیلومتری با قطب فاصله داشتند .

چهاردهم دسامبر 1911 روز گرم و آفتابی بود . پنج نفر نروژی روی برف زیبای سپید اسکی می کردند . خیلی ساکت بود . هیچ کس چیزی نمی گفت . اونا هیجانزده و خوشحال بودند .

بالاند با خوش فکر کرد شش کیلومتر دیگه . آیا پرچم بریتانیا اونجا هست یا نه ؟ من پرچمی نمی بینم - اما ..

هسل گفت اونجا رو ببین ! اون چیه اونجا ؟

بالاند سورتمشو رها کرد و روی برفها سریع با اسکی رفت سمت اون . با خودش گفت این چیه ؟ این .. ؟ نه .. ! اون گفت هیچی نیست . هیچی اونجا نیست - هیچی !

هنسن به آموندسن گفت سه کیلومتر ، دو کیلومتر ، روالد ! برو جلوی من لطفا . این کار به سگهای من کمک میکنه .

بالاند با خودش فکر کرد اینطور نیست . امروز سگای اون خیلی خوب حرکت می کنند . ولی هانسن می خواد آموندسن اولین نفر باشه . اولین نفر در قطب جنوب ! اونا روی برف زیبا اسکی کردند و اسکی کردند .

آموندسن گفت وایسید ! اون برای افرادش آروم منتظر موند . اون گفت: این خودشه . بالاند بهش نگاه کرد . ولی هیچی اینجا نیست .

آموندسن لبخندی زد . و گفت اوه بله که هست . یه چیز خیلی مهم اینجاست اولاو بالاند! خیلی خیلی مهم .

اون چیه روالد ؟

ما! ما الان اینجاییم . این مهم نیست اولاو ؟

چهار نفر مرد روی برف ایستاده بودند و به اون نگاه می کردند . و بعد یواش همه زدند زیر خنده .

متن انگلیسی فصل

Chapter 8 - Across the Plateau

0n November 21st, the Norwegians killed thirty dogs.

‘They were happy,’ Amundsen said. ‘And now they’re going to die quickly. We need three sledges, and eighteen dogs, to go to the Pole.’

When the dogs were dead, the other dogs ate them. The men ate them, too. They were good friends, Bjaaland wrote in his diary. And now they are good food. Two days later, the dogs were fat. Then, in a snowstorm, they began the journey again.

After the snowstorm, there was fog, and in the fog, they got lost on an ice river with hundreds of big holes in it. They could see nothing, and it was very dangerous. In four days they moved nine kilometres. But the ice is beautiful, Bjaaland wrote.

Blue and green and white. This is a wonderful place- but 1 don’t want to stay a long time.

After the ice, there were strong winds and bad snowstorms.

They could see nothing in front of them. But every day, they travelled twenty-five or thirty kilometres. Then, on December 9th, the sun came out. They were at 88’ 23’ South 175 kilometres from the Pole.

Five more long days, Bjaaland wrote. That’s all now. But where is Scott?

For four days, Scott’s men stayed in their tents near the mountains. There is a bad snowstorm outside, Oates wrote. It’s too cold for the ponies, and our clothes and skis are bad, too.

On December 9th, Oates killed the ponies. They were tired and ill and they could not walk up to the plateau. Then Meares and his dogs went back to Cape Evans. ‘We can pull the sledges ourselves,’ Scott said. ‘We can do it - we’re all strong men.’

There were two sledges and eight men. They went twentyfour kilometres a day. On December 31st, Scott said to Teddy Evans, and the men on the second sledge: ‘You can’t ski well.

Leave your skis here.’ So they pulled their sledge twenty-four kilometres without skis.

Next day, Scott went to Teddy Evans’s tent. ‘You are ill, Teddy,’ he said. ‘You can’t come to the Pole. Take two men and go back, tomorrow.’

Teddy Evans was very unhappy. ‘Two men, Captain’ he said. ‘Why not three?’

‘Because Bowers is going to come with me,’ Scott said. ‘He’s strong - we need him.’

‘But - you have food on your sledge for four men, not five’ Evans said. ‘And Bowers has no skis!’

‘I’m the Captain, Teddy’ Scott said. ‘You do what I say.

Take two men and leave Bowers with me!’

Oates wrote to his mother: I am going to the Pole with Scott.

I am pleased and 1 feel strong. But in his diary he wrote: My feet are very bad. They are always wet now, and they don’t look good.

On January 4th Scott’s men left Teddy Evans and went on.

Scott, Oates, Wilson and Edgar

Evans had skis, but Bowers did not. They were 270 kilometres from the Pole.

December 14th 1911 was a warm, sunny day. Five Norwegians skied over the beautiful white snow. It was very quiet. No one spoke. They were excited, and happy.

‘Six more kilometres,’ Bjaaland thought. Is there a British flag? 1 can’t see a flag, but . . .

‘Look’ Hassel said. ‘What’s that over there?’

Bjaaland left his sledge and skied quickly away over the snow. ‘What is it’ he thought. ‘Is it . . .? No!’

‘It’s nothing’ he called. ‘There’s nothing there - nothing!’

Three kilometrcs, two– , ‘Roald’ Hansscn called to Amundsen. ‘Go in front of me, please. It helps my dogs.’

‘That’s not true,’ Bjaaland thought. ‘His dogs are running well today. But Hanssen wants Amundsen to be first. The first man at the South Pole!’

They skied on and on, over the beautiful snow.

‘Stop’ Amundsen said. He waited quietly for his men. ‘This is it,’ he said. Bjaaland looked at him. ‘But there’s nothing here,’ he said.

Amundsen smiled. ‘Oh yes there is,’ he said. ‘There’s something very important here, Olav. Very, very important.’

‘What’s that, Roald?’

‘Us. We’re here now. Isn’t that important, Olav?’

The four men stood on the snow, and looked at him. Then, slowly, they all began to laugh.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.