آتش

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: طلای آپولو / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

آتش

توضیح مختصر

ییانوس میمیره و لیز مکالمه‌ی دو تا مرد رو میشنوه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

آتش

برگشتم خونه و شلوار جین و پلیورم رو پوشیدم. بعد دویدم پایین ساحل. آدم‌های زیاد دیگه‌ای هم داشتن به ساحل می‌دویدن. همه فریاد می‌کشیدن.

قایق ییانوس بود که آتش گرفته بود. قایق رو می‌شناختم. بیرونش به رنگ سفید بود و توش سبز بود. قایق کوچیک زیبایی بود، ییانوس دوستش داشت. ولی ییانوس کجا بود؟

در امتداد ساحلی میدویدم و فریاد می‌زدم،”ییانوس!” دوباره فریاد زدم: “ییانوس!”

نمی‌تونستم ببینمش و اون هم جواب نمی‌داد. هنوز دود زیادی از قایق بلند می‌شد.

بعد یک‌مرتبه یه صدای بلند دیگه اومد

و بعد خیلی خیلی ساکت شد. فقط صدای دریا بود.

و حالا هیچ قایقی در دریا نبود، فقط چند تکه چوب بود. هیچ آتش و هیچ دودی هم نبود.

النی گریان افتاد روی ماسه‌ها. زن‌های دیگه‌ی روستا رفتن کمکش. نمیدونستم چیکار کنم. نیکوس، پلیس اهل آپولونیا، و گروهی از ماهیگیران رو دیدم. به طرف اونها رفتم.

نیکوس از یکی از ماهیگیران پرسید: “چی شد؟”

ماهیگیر جواب داد: “نمی‌دونم. وقتی آتیش رو دیدم، بیدار شدم. ییانوس هنوز توی قایق بود. فکر می‌کنم خواب بود. ولی سرعت آتیش خیلی زیاد بود. نتونستم کمکش کنم.”

چند تا بطری شراب خالی کنار دیوار بندر بود. نیکوس یه بطری برداشت.

نیکوس گفت: “شاید ییانوس زیادی شراب خورده بود. فکر می‌کنم این اتفاقیه که افتاده. ییانوس زیاد شراب خورده و نمی‌دونست چیکار داره میکنه. خیلی غم‌انگیزه. برای خواهرش، النی، احساس تأسف می‌کنم.”

ماهیگیران به همدیگه نگاه کردن. بعد از اینکه نیکوس رفت، یکی از اونها گفت: “هیچ کدوم از حرف‌هاش رو باور نمی‌کنم. ییانوس شراب نمی‌خورد. و قایق تنها چیزی بود که داشت. کارش و زندگیش بود. دیدینش. هر روز قایق رو می‌شست. عاشق قایقش بود. نمی‌فهمم!”

یه ماهیگیر دیگه گفت: “من هم نمی‌فهمم. ولی چیکار می‌تونیم بکنیم؟ ییانوس مرده. حالا باید به النی کمک کنیم.”

من زیاد ییانوس رو نمی‌شناختم ولی دوستش داشتم. استاوروس ییانوس رو خیلی خوب می‌شناخت. فکر کردم باید به استاروس بگم.

خونه تلفن نداشت. استاورس بهم گفته بود: “میرم پلاتی تا از کار دور باشم. نه روزنامه‌ای و نه تماس تلفنی.” یک تلفن در رستوران کوچیک النی بود، ولی نمی‌خواستم برم اونجا. نیاز داشت با دوستانش باشه. بنابراین سوار اولین اتوبوس به آپولونیا شدم تا به استاوروس زنگ بزنم. در دفترش بود.

بهش گفتم: “اتفاق وحشتناکی افتاده.” درباره آتش‌سوزی و ییانوس و قایقش بهش گفتم.

استاوروس گفت: “وای نه! سال‌های سال بود که ییانوس رو میشناختم. باورم نمیشه. ییانوس نه. بیچاره النی.”

موافقت کردم، “بله. برای النی وحشتناکه.”

استاروس پرسید: “چه اتفاقی افتاد؟”

بهش گفتم ماهیگیر چی به نیکوس گفت و درباره‌ی بطری‌های شراب هم گفتم.

استاوروس گفت: “باور نمیکنم. ییانوس یک لیوان شراب با شامش میخورد. ولی چند بطری شراب نمیخورد. من ۲۰ سال هست که ییانوس رو میشناسم.” دوباره گفت: “نمیتونم باور کنم.”

گفت: “میام اونجا. سوار کشتی بعدی به سیفنوس میشم. باید بیام و النی رو ببینم.” از من پرسید: “حالت خوبه یا میخوای برگردی آتن؟”

گفتم: “نه، اینجا میمونم.”

گفت: “باشه.” ولی حالا داشت گریه می‌کرد. “ییانوس! این وحشتناکه. باورم نمیشه. زنم چی میخواد بگه؟ ییانوس دوست قدیمی ما بود. سال‌های زیادی می‌شناختیمش … “

من هم داشتم گریه میکردم. “دیشب داشتیم با هم میخندیم و حالا اون مرده. داشتیم به اینکه یک نفر اون رو میکشه، می‌خندیدیم و حالا مرده.”

استاوروس گفت: “نمی‌فهمم. هیچکس نمی‌خواست ییانوس بمیره.”

گفتم: “منظورم این نیست. درباره ماهیگیری در اگیوس سوستیس به من گفت، و اینکه هنوز هم تکه‌های طلا اونجا در دریا هست. داشتیم می‌خندیدیم. چیزی نبود.”

استاوروس گفت: “متوجهم. ولی هیچ طلایی در سیفنوس نیست.”

گفتم: “می‌دونم. فقط داشتیم با هم میخندیم.”

استاورس گفت: “آه.” چیزی برای گفتن نبود ییانوس مرده بود.

با اتوبوس از آپولونیا برگشتم. خیلی غمگین بودم. در باغچه نشستم و سعی کردم کتابی بخونم. ولی حس کتاب خوندن نداشتم.

فکر می‌کنم به خواب رفتم، چون چیز بعدی که شنیدم صدای فریاد دو تا مرد بود. پشت یک درخت بزرگ نشسته بودم، بنابراین نمی‌تونستن من رو ببینن.

مرد اول داد زد: “کاری که تو گفته بودی رو انجام دادم. ولی حالا یه مرد مرده.”

مرد دوم گفت: “این تقصیر من نیست. نمی‌دونستم قراره کسی رو بکشن.”

مرد اول داد زد: “ولی چرا کشتنش؟” فکر کردم صدا شبیه صدای نیکوس پلیسه.

مرد دوم گفت: “دیدنش که نزدیک آگیوس سوستیس ماهیگیری می‌کرد. فکر کردم می‌خوان بهش بگن نره اونجا. نمی‌دونستم قراره بکشنش.”

متن انگلیسی فصل

Chapter four

The fire

I ran back into the house and put on my jeans and a pullover. Then I ran down to the beach. Lots of other people were running to the beach, too. Everyone was shouting.

It was Yiannis’s boat on fire. I knew the boat. It was painted white outside and green inside. It was a beautiful little boat and Yiannis loved it. But where was Yiannis?

I ran along the beach shouting, ‘Yiannis!’ I shouted again, ‘Yiannis!’

I couldn’t see him and he didn’t answer. There was still a lot of smoke coming from the boat.

Then, suddenly, there was another very loud noise.

And then it was very, very quiet. There was just the sound of the sea.

And now there was no boat on the sea, just a few bits of wood. No fire and no smoke.

Eleni fell down onto the sand crying. The other women in the village went to help her. I didn’t know what to do. I saw Nikos, the policeman from Apollonia, and a group of fishermen. I walked up to them.

‘What happened’ Nikos asked one of the fishermen.

‘I don’t know,’ the fisherman answered. ‘I woke up when I saw the fire. Yiannis was still inside the boat. I think he was asleep. But the fire was too quick. I couldn’t help him.’

There was several empty wine bottles on the harbour wall. Nikos picked up a bottle.

‘Perhaps Yiannis drank too much wine,’ said Nikos. ‘I think that’s what happened. Yiannis drank too much wine and didn’t know what he was doing. It’s very sad,’ Nikos said. ‘I feel very sorry for his sister, Eleni.’

The fishermen looked at each other. After Nikos walked away, one of them said, ‘I don’t believe any of that. Yiannis didn’t drink. And that boat was all that he had. It was his work and his life. You’ve seen him. He washed it every day. He loved that boat. I don’t understand it.’

‘I don’t believe it, either,’ said another fisherman. ‘But what can we do? Yiannis is dead. We must help Eleni now.’

I didn’t know Yiannis very well, but I liked him. Stavros knew Yiannis very well. ‘I must tell Stavros,’ I thought.

There wasn’t a telephone in the house. ‘I go to Poulati to get away from work,’ Stavros told me. ‘No newspapers and no telephone calls.’ There was a telephone in Eleni’s taverna, but I didn’t want to go there. She needed to be with her friends. So I took the first bus to Apollonia to phone Stavros. He was in his office.

‘Something terrible has happened,’ I told him. I told him about the fire and about Yiannis and his boat.

‘Oh no,’ said Stavros. ‘I’ve known Yiannis for years and years. I can’t believe it. Not Yiannis. Poor Eleni.’

‘Yes,’ I agreed. ‘It’s terrible for Eleni.’

‘What happened’ asked Stavros.

I told him what the fisherman told Nikos, and about the bottles of wine.

‘I don’t believe it,’ said Stavros. ‘Yiannis drank a glass of wine with his dinner. But he didn’t drink bottles of wine. I’ve known Yiannis for twenty years. I can’t believe it,’ he said again.

‘I’ll come out,’ he said. ‘I’ll get the next boat to Sifnos. I must come and see Eleni. Are you OK or do you want to come back to Athens,’ he asked me.

‘No,’ I said, ‘I’ll stay here.’

‘OK,’ he said. But now he was crying. ‘Yiannis! It’s terrible. I can’t believe it. What’s my wife going to say? Yiannis is an old friend of ours. We’ve known him for so many years.’

I was crying, too. ‘Last night we were laughing together and now he’s dead. We were laughing about someone killing him and now he’s dead.’

‘I don’t understand,’ said Stavros. ‘No-one wanted Yiannis dead.’

‘I don’t mean that,’ I said. ‘He told me about fishing at Aghios Sostis and that there were still bits of gold in the sea there. We were laughing. It was nothing.’

‘I see,’ said Stavros. ‘But there isn’t any gold on Sifnos.’

‘I know,’ I said. ‘We were just laughing together.’

‘Oh,’ said Stavros. There was nothing else to say, Yiannis was dead.

I took the bus back from Apollonia. I was very sad. I sat in the garden and tried to read a book. But I didn’t feel like reading.

I think I fell asleep, because the next thing I heard was two men shouting. I was sitting behind a large tree, so they couldn’t see me.

‘I’ve done what you said,’ shouted the first man. ‘But a man’s dead now.’

‘It’s not my fault,’ said the second man. ‘I didn’t know they were going to kill anyone.’

‘But why kill him’ shouted the first man. I thought that he sounded like Nikos, the policeman.

‘They saw him fishing near Aghios Sostis,’ said the second man. ‘I thought that they were going to tell him not to go there. I didn’t know that they were going to kill him.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.