تصمیم پائول

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: بیگانه ها در مدرسه / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

تصمیم پائول

توضیح مختصر

پائول تصمیم گرفته با کلایرگ به سیاره‌ی اونها بره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

تصمیم پائول

من مدام به روز قبل فکر میکردم. لحظه‌ای که صورتش رو درآورد رو به خاطر می‌آوردم. پشت اون موهای بلوند یک سر سبز و کچل بود. پشت اون چشم‌های قهوه‌ای، دو تا چشم سرخ بود. و پشت اون دماغ هیچی نبود. لرزیدم.

بعد از مدرسه با دانا رفتم خونه‌اش. پائول در مدرسه موند تا مطمئن بشه کلایرگ میره خونه. وقتی من و دانا به خونه‌اش رسیدیم، کسی اونجا نبود.

دانا گفت: “امیدوارم مت کلید رو با خودش نبرده باشه.” وارد شدیم. دانا رفت تو اتاق برادرش. شنیدم که کشوهای زیادی رو باز میکنه. انگشت‌هام رو به هم بستم.

دانا داد زد: “اینجاست!”

گفتم: “آه، عالیه، حالا بیا برگردیم مدرسه.”

دانا گفت: “صبر کن! مامانم به زودی برمیگرده. باید براش یه یادداشت بنویسم … بهش میگم در کتابخونه هستم.”

برگشتیم مدرسه. پائول روی پله‌ها نشسته بود.

پرسیدم: “کلایرگ رفته؟”

پائول جواب داد: “بله، میتونیم بریم داخل.”

رفتیم بالا به آزمایشگاه علوم. وقتی رسیدیم، متوجه شدیم در بازه. یک نفر داخل سوت می‌زد.

پائول زمزمه کرد: “وای نه، سرایداره!”

دانا پیشنهاد داد: “تو دستشویی قایم بشیم! دستشویی از قبل تمیز شده بنابراین سرایدار نمیاد اینجا.”

ما سریع وارد دستشویی دختران شدیم و قایم شدیم. بعد از چند دقیقه‌ای سرایدار رفت. شنیدیم که از پله‌ها رفت پایین.

پائول گفت: “خوب، حالا!”

وارد آزمایشگاه شدیم و اطراف رو گشتیم. کابینت مواد شیمیایی رو با شاه کلید مت باز کردیم و تمام قوطی‌ها رو با دقت بررسی کردیم. هیچ اسپری یا بطری عجیبی اونجا نبود. بنابراین یخچال رو گشتیم.

گفتم: “این چیه؟” داخل یخچال یک اسپری بدون برچسب بود. باز کردنش خیلی سخت بود و رنگ فسفری عجیبی داشت.

پائول پرسید: “واو! احتمالاً اسپری هیپنوتیزم‌کننده‌ی کلایرگ هست! ولی چطور میتونیم مطمئن بشیم؟”

گفتم: “باید مطمئن باشیم که همون چیزیه که می‌خوایم. اشتباه ممکنه کشنده باشه. من ایده‌ای دارم! میتونیم اسپری رو روی سگم، فرِد، امتحان کنیم.

فرد از حموم کردن و مخصوصاً خوردن غذای مونده متنفره. بهش اسپری میزنم. اگه اعتراض نکنه، می‌فهمیم اسپری درسته!”

“عالیه! لطفاً بعدش به من زنگ بزن و نتیجه رو بهم بگو!”

پائول گفت.

“من هم می‌خوام بدونم!”

دانا اضافه کرد.

ما با احتیاط از آزمایشگاه خارج شدیم و ساختمان رو ترک کردیم.

وقتی رسیدم خونه، یک حمام بزرگ برای فرد آماده کردم. صدا زدم: “فرد، فردی!” سگ تو باغچه بود. وقتی من رو با تشت پر از آب دید، پارس کرد و زوزه کشید. دوید توی خونه‌ی سگ.

فکر کردم: “ای سگ احمق!” اسپری رو برداشتم، رفتم تو خونه‌ی سگ و به فرد اسپری زدم. بعد دوباره صداش کردم و به آب توی تشت اشاره کردم. عجب سورپرایزی! فرد به آرومی از خونه‌ی سگ بیرون اومد و پرید توی آب. بعد از حموم فرد، رفتم سمت یخچال و کمی غذای مونده بیرون آوردم. ریختم تو ظرفش و دادم بهش.

گفتم: “وقت غذاست، فرد!” فرد غذای موند رو دید و اعتراضی نکرد. شروع به خوردن کرد. باورکردنی نبود! بلافاصله به دانا زنگ زدم و خبر خوب رو بهش دادم. بعد به پائول زنگ زدم. “سلام، پائول. منم. اسپری درست رو برداشتیم. فرد کاملاً هیپنوتیزم شده بود.”

“عالیه! گوش کن، میتونی بیای خونه‌ی من؟ باید باهات حرف بزنم!”

چیز عجیبی در صداش بود.

پرسیدم: “پائول، حالت خوبه؟”

“بله، حالم خوبه. وقتی برسی همه چیز رو بهت میگم، باشه؟

لطفاً بیا. مهمه.”

سوار اتوبوس شدم و به خونه‌ی پائول رسیدم. مثل همیشه تنها بود. در اتاقش بود و گربه‌اش، آپولو، بغلش بود.

پائول گفت: “می‌خوام با کلایرگ برم میتراکس.”

“چی!؟”

پائول تکرار کرد: “بله، می‌خوام با کلایرگ برم میتراکس!”

“داری شوخی می‌کنی؟ تو دیوونه‌ای!”

“دیوونه نیستم. به زندگی من نگاه کن. مادرم دوستم نداره. رفته و هیچ وقت نمی‌خواد من رو ببینه. فکر می‌کنی من چه حسی دارم؟ پدرم همیشه کار میکنه. براش مهم نیست من اینجا هستم یا در تیمبوکتو. فقط به منشی‌های جوون و بلوندش اهمیت میده. در مدرسه همه فکر می‌کنن من عجیبم، تو تنها دوست واقعی من در کلاسی، جنی. من اینجا خوشحال نیستم. سعی کن بفهمی. این دنیا برای من نیست. زندگیم رو دوست ندارم. می‌خوام سرنوشتم رو آزمایش کنم و ببینم چه اتفاقی برام میفته. صادقانه بگم، واقعاً فکر نمی‌کنم کلایرگ بخواد آسیبی به ما دانش‌آموزان بزنه.”

با عصبانیت پرسیدم: “از کجا میدونی؟” و از حرف‌هایی که میزد شوکه بودم.

“این حس رو به من نمیده. مطمئنم بیگانگان فضایی فقط می‌خوان ما رو مطالعه کنن. احساس می‌کنم میتونم بهشون اعتماد کنم. همچنین تو میدونی که من عاشق فضا هستم. همیشه به فضانوردی و زندگی بیگانگان علاقه‌مند بودم. این فرصت فوق‌العاده‌ای هست تا زندگی در سیاره‌های دیگه و در کهکشان دیگه رو ببینم. این رویای منه! این فرصت دیگه دست نمیده. اگه بیگانگان در دیدار بین کهکشانی دیگه به زمین بیان، قطعاً دیگه به شهر ما نمیان!”

در حالی که به حرف‌های پائول گوش میدادم، شروع به درک نقطه‌ نظرش کردم. ولی فکر کردن به این که پائول کسی رو نداره، وحشتناک بود. در واقع هیچ کس بهش اهمیت نمی‌داد. ناراحت بودم.

گفتم: “فرار کردن به یک سیاره‌ی دیگه راه‌حل درستی برای مشکلاتت نیست.”

“ولی من سعی کردم با پدرم درباره‌ی مشکلاتم حرف بزنم، چندین بار سعی کردم. هیچ چیزی تغییر نکرد. گوش بده، می‌خوام به میتراکس برم. احساس می‌کنم کار درستی برای انجام هست. چیزی درونم من رو به رفتن سوق میده.”

شاید رفتن به میتراکس بهترین کار برای پائول بود، هرچند هنوز هم نمی‌تونستم باور کنم.

گفتم: “اگه خودت متقاعد شدی … ولی خیلی دلم برات تنگ میشه. دیگه نمی‌بینمت.”

“هیچ چیز همیشگی نیست. منو دوباره میبینی، قول میدم.”

با اشک در چشمانم گفتم: “قولی نده که نتونی پاش بایستی.”

“باور کن، جنی. دیر یا زود وقتی درهای بین کهکشانی دوباره باز بشن، برمی‌گردم و چیزهای خیلی زیادی برای گفتن بهت خواهم داشت!”

ادامه داد: “گوش کن، باید برنامه‌ی نقشه‌ی فردا شب رو بریزیم! وقتی کلایرگ دانش‌آموزها رو به آزمایشگاه علوم میبره، یخچال رو باز میکنه، ولی اسپری رو پیدا نمی‌کنه.”

پائول توضیح داد: “اون لحظه قادر نخواهد بود کاری بکنه. چون نمیتونه به ما دست بزنه، اگه به ما دست بزنه، ما رو برق میگیره.”

حرفش رو قطع کردم: “بعد دیگه نمی‌تونه ما رو مطالعه کنه، دقیقاً.

بنابراین وقتی میبینه مأموریتش با شکست مواجه شده، تنها کاری که میتونه انجام بده اینه که بره فرودگاه و با سفینه‌ی فضایی اینجا رو ترک کنه. نمی‌تونه بیشتر بمونه، چون نمیتونه سفینه فضایی رو از دست بده. و سفینه‌ی فضایی منتظر اون نمیمونه. من به جلسه‌ی اولیا-مربیان نمیام، در فرودگاه منتظر آقای آدامز میمونم، با ناراحتی به پائول نگاه کردم.

گفتم: “موفق باشی. منتظرت میمونم.”

پائول آپولو رو بلند کرد و داد به من. “می‌خوام نگهش داری. ازش مراقبت کن.” به من نزدیک‌تر شد. برای اولین بار همدیگه رو بوسیدیم. قلبم تپید و به درد اومد.

“آه، پائول، به خاطر آپولو ممنونم. خیلی ازت ممنونم.” گربه مشکی رو نوازش کردم و گربه صدا داد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Paul’s Decision

I constantly thought of the day before. I remembered when he took off his face. Behind that blond hair there was a bald, green head. Behind those brown eyes, two red ones. And behind the nose, nothing! I shivered.

After school, I went with Dana to her house. Paul, instead, stayed at school to make sure that Klyreg went home. When Dana and I arrived at her house, there was no one there.

“I hope Matt didn’t take the key with him” said Dana. We went in. Dana went to her brother’s room. I heard her open many drawers. I crossed my fingers.

“Here it is” Dana exclaimed.

“Oh, great, Now let’s go back to school” I said.

“Wait! My mom will be back soon. I have to leave her a note, I’ll tell her I’m at the library,” Dana said.

We went back to school. Paul was sitting on the steps.

“Has Klyreg left” I asked.

“Yes, We can go in,” Paul answered.

We went up to the science lab. When we arrived, we noticed that the door was open. Someone was whistling inside.

“Oh no, It’s the janitor” Paul whispered.

“Let’s hide in the bathroom” Dana suggested. “It’s already been cleaned, so he won’t come in.”

We quickly entered the girls’ bathroom and hid. After some time the janitor walked away. We heard him go down the stairs.

“OK, now” Paul said.

We entered the lab and looked around. We opened the chemical cabinet with Matt’s passe-partout and examined every container. There weren’t any sprays or strange bottles. So we tried the refrigerator.

“What’s this” I said. Inside the refrigerator there was a spray without a label. It was very difficult to open and it had a bizarre phosphorescence.

“Wow! It’s probably Klyreg’s hypnotizing spray! But how can we be sure” Paul asked.

“We have to be sure that it’s the right one. An error could be fatal. I have an idea! I can try the spray on my dog, Fred.

Fred hates taking baths and especially eating leftovers. I’ll spray him. If he doesn’t protest, we have the right spray” I said.

“Excellent! Please phone me after and tell me the results!”

Paul said.

“I want to know, too!”

Dana added.

We carefully went out of the lab and left the building.

When I arrived home, I prepared a big bath for Fred. “Fred, Freddie” I called. The dog was in the garden. When he saw me with the big basin full of water, he barked and howled. He ran inside his dog-house.

“Silly dog” I thought. I took the spray, went to the doghouse and sprayed Fred. Then I called him again and I pointed towards the water in the basin. What a surprise! Fred calmly came out of the dog-house and jumped into the water! After Fred’s bath I went to the refrigerator and took out some leftovers. I put them in his dish and gave it to him.

“Food time, Fred” I said. Fred saw the leftovers and didn’t protest. He started eating. It was incredible! I immediately phoned Dana and gave her the good news. Then I phoned Paul. “Hi, Paul. It’s me. We have the right spray. Fred has been completely hypnotized.”

“Great! Listen, can you come to my house now? I need to talk to you.”

There was something strange in his voice.

“Paul, are you OK” I asked.

“Yes, I’m fine. I’ll tell you everything when you arrive, OK?

Please come. It’s important.”

I took the bus and arrived at Paul’s house. He was alone, as always. He was in his room with his cat, Apollo, in his arms.

“I want to go to Mitrax with Klyreg,” Paul said.

“What?!!”

“Yes, I want to go to Mitrax with Klyreg” Paul repeated.

“Are you kidding? You’re crazy!”

“No, I’m not crazy. Look at my life. My mother doesn’t love me. She went away and never wants to see me. How do you think I feel? My father is always working. He doesn’t care if I’m here or in Timbuktu! He only cares about his young, blonde secretaries. At school everyone thinks I’m strange; you’re my only true friend in class. Jenny, I’m not happy here. Try to understand. This world isn’t for me. I don’t like my life. I want to test my destiny and see what happens to me. Honestly, I really don’t think that Klyreg wants to hurt us students.”

“How do you know?” I asked angrily, shocked at what he was saying.

“He doesn’t give me that impression. I’m sure the aliens just want to study us. I feel I can trust them. Also, you know I love space. I’ve always been interested in astronomy and alien life. This is a fantastic opportunity to see life on another planet, in another galaxy. This is my dream! This opportunity will never exist again. If aliens come to Earth at the next intergalactic meeting, they certainly won’t come to our town again!”

Listening to Paul, I started to understand his point of view. But it was terrible to think that Paul didn’t have anyone. No one really cared about him. I was very sad.

“Running away to another planet isn’t the right solution to your problems,” I said.

“But I’ve tried to talk to my father about my problems. I’ve tried many times. Nothing has changed. Listen, I want to go to Mitrax. I feel it’s the right thing for me. Something inside is pushing me to go.”

Maybe going to Mitrax was the best thing for Paul, although I still couldn’t believe it.

“If you’re convinced, But I’ll miss you, a lot. I’ll never see you again,” I said.

“Nothing is forever. You will see me again, I promise.”

“Don’t make promises you can’t keep,” I said, with tears in my eyes.

“Believe me, Jenny. Sooner or later, when the next intergalactic door opens, I’ll return, And I’ll have many new things to tell you!”

“Listen,” he continued, “we must organise our plan for tomorrow evening! When Klyreg takes the two students to the science lab, he’ll open the refrigerator but he won’t find the spray.

“At that point he won’t be able to do anything, because he can’t touch us. If he touches us, he’ll electrocute us,” Paul explained.

“Then he won’t be able to study us anymore” I interrupted, “Exactly.

So, when he sees that his mission has failed, the only thing he can do is go to the airfield and leave with his spaceship. He can’t stay any longer because he can’t miss his spaceship. And the spaceship can’t wait for him. I won’t come to the family-teachers’ meeting; I’ll wait for Mr Adams at the airfield, I sadly looked at Paul.

“Good luck. I’ll wait for you,” I said.

Paul picked up Apollo and gave him to me. “I want you to keep him. Take care of him for me.” He came closer to me. For the first time, we kissed. My heart pounded.

“Oh, Paul, thanks for Apollo. Thank you very much.” I stroked the black cat and he purred.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.