بابام میفهمه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آرزویی به حقیقت پیوسته / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

بابام میفهمه

توضیح مختصر

الی در مسابقه‌ آوازخوانی برای رفتن به گلاستونبری شرکت می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

بابام میفهمه

“ولی من ۱۷ سالمه، بابا! دیگه بچه نیستم!”

“برام مهم نیست. تو خونه‌ی من زندگی میکنی. معنیش اینه که هر کاری من بگم رو انجام میدی! کنسرت راکی در کار نخواهد بود.”

“این فستیوال هنریه. کنسرت راک نیست.”

“برام مهم نیست چیه. نمیری. تو به من دروغ گفتی، الی!” رو می‌کنه به لیز. “مهمونی. یک روز با دوستانش برای برنامه‌ریزی مطالعات. خیلی احمق بودم که همه‌ی اینها رو باور کردم!”

“مطمئنم اگه همسن من بودی به کنسرت میرفتی!”

بابام میگه: “این فرق میکنه! اون موقع اوضاع متفاوت بود!”

از لیز میپرسم: “نمیتونی باهاش حرف بزنی؟” ولی اون سرش رو تکون میده.

“متأسفم، الی!” سعی میکنه دستش رو بندازه دورم، ولی اجازه نمیدم.

داد میزنم: “ولم کم!” و دستش رو کنار می‌زنم. “هیچ وقت شما رو به خاطر این نمی‌بخشم. هرگز!”

از پله‌ها بالا می‌دوم و خودم رو میندازم روی تختم. انصاف نیست.

پدر و مادر همه اجازه میدن برن کنسرت. چرا مال من اجازه نمیدن؟

موبایلم رو برمیدارم و سعی می‌کنم به کاسی زنگ بزنم ولی شارژ پولی ندارم. درست وقتی که لیز در اتاقم رو میزنه، تلفنم رو میندازم روی تخت.

“الی، شام آماده است!”

“من گرسنه نیستم.”

“باید بخوری، الی.”

“تنهام بذار! هیچی نمیخوام!”

داد میزنم:

چطور میتونم دوباره چیزی بخورم؟ دیدن مورفی بهترین روز زندگیم میشد.

ولی نیم ساعت بعد برمیگرده. این بار قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم وارد میشه. چشم‌هام رو میبندم و امیدوارم فکر کنه خوابیدم.

“برات ساندویچ درست کردم.” روی تختم میشینه، و به آرومی بازوم رو لمس میکنه. “برات یه مجله هم آوردم. مقاله‌ای درباره خواننده‌ای که دوست داری توش هست. مورفی، آره؟”

“مجله‌ی احمقانه‌ات رو نمی‌خوام. می‌خوام برم و مورفی رو زنده در گلاستونبری ببینم چیزیه که تو درک نمی‌کنی!”

و مجله رو برمیدارم و پرت می‌کنم اون طرف اتاق. به عکس عروسی اون و بابا میخوره

و میفته روی زمین و میشکنه. لیز به آرامی بلند میشه و شروع به جمع کردن تکه‌های شیشه‌ی شکسته میکنه.

به خودم میگم تقصیر اون‌هاست. عصبانی هستم، چون بابا اجازه نمیده به گلاستونبری برم. چون فکر میکنه من هفت ساله هستم، نه ۱۷ ساله. ولی هنوز هم حس بدی دارم وقتی میبینم لیز از اتاقم بیرون میره. ناراحت به نظر میرسه و اشک در چشمانش جمع شده.

وقتی میره، مجله رو برمیدارم. روی صفحه‌اش عکسی از مورفی هست.

فکر نرفتن به گلاستونبری باعث میشه شکمم درد بگیره. ولی با این حال نگاهی به مجله میندازم.

وقتی به مقاله مورفی میرسم، اشک‌های بیشتری چشم‌هام رو پر می‌کنن. ولی بعد چیزی میخونم که باعث میشه دیگه گریه نکنم .

می‌خوای مورفی رو ببینی؟

میخوای به گلاستون‌بری بری، از پشت صحنه دیدن کنی و با خود ستاره آشنا بشی؟

میخوایم رویای یکی از خوانندگان خوش‌شانسمون به حقیقت بپیونده. اگه میتونی آواز بخونی، ما می‌خوایم صدات رو بشنویم! برای شرکت فقط صدای ضبط‌شده‌ات از آهنگ مورد علاقت از مورفی رو برای موسیقی حالا بفرست!

تا دهم می ثبت نام کن.

دهم می! وای نه! دوشنبه است! امروز جمعه است! اگه می‌خوام شرکت کنم، باید فردا صبح ثبت‌نام کنم.

یک‌مرتبه خشمم از بین‌ میره. احساس هیجان می‌کنم. میدونم هزاران نفر وارد مسابقه میشن. و من زمان زیادی برای آماده شدن ندارم. ولی ممکنه من اون یک نفر باشم؟ رویاهای بعضی آدم‌ها گاهی به حقیقت می‌پیونده، مگه نه؟

اول باید تصمیم بگیرم کدوم آهنگش رو بخونم. ام‌پی‌تری پلیرم رو برمی‌دارم و بالاخره یک آهنگ رمانتیک انتخاب می‌کنم. دو بار بهش گوش میدم، ولی میدونم که آهنگ مناسب هست.

چشم‌هام رو می‌بندم و به کلماتش گوش میدم.

بابا و ناراحتی توی چشم‌های لیز رو وقتی عکس شکسته رو برمی‌داشت، فراموش می‌کنم. مدرسه و تکالیفی که هنوز انجام ندادم رو فراموش می‌کنم.

نفس عمیقی می‌کشم و دکمه‌ی ضبط رو روی سی‌دی پلیر فشار میدم. میکروفون رو برمیدارم و شروع به آواز می‌کنم وقتی پنج دقیقه بعد تموم می‌کنم، میدونم که بهتر از این نمی‌تونستم انجام بدم.

حالا تنها کاری که باید انجام می‌دادم، صبر کردن هست.

متن انگلیسی فصل

Chapter three

Dad Finds Out

‘But I’m seventeen years old, Dad! I’m not a baby anymore!’

‘I don’t care! You’re living in my house. That means you do what I tell you to do! There will be no rock concerts.’

‘It’s an arts festival. Not a rock concert.’

‘I don’t care what it is! You’re not going! You lied to me, Ellie!’ He turns to Liz. ‘A party. A day with her friends making a study plan. I was so stupid to believe all of that!’

‘I’m sure you went to concerts when you were my age!’

‘That was different. Things were different then,’ says Dad.

‘Can’t you talk to him?’ I ask Liz, but she shakes her head.

‘I’m sorry, Ellie.’ She tries to put her arm around me, but I don’t let her.

‘Leave me alone!’ I shout pushing her arm away. ‘I’ll never forgive you both for this! NEVER!’

I run up the stairs and throw myself onto my bed. It’s not fair.

Everyone else’s parents let them go to concerts. Why can’t mine?

I pick up my mobile phone and try to phone Cassie, but I have no credit left. I throw my phone onto the bed just as Liz knocks on my door.

‘Ellie, dinner’s ready.’

‘I’m not hungry.’

‘You’ve got to eat, Ellie.’

‘Leave me alone! I don’t want anything!’ I shout. How can I eat ever again? Seeing Murphy was going to be the best day of my life.

But half an hour later she is back. This time she comes in before I can stop her. I close my eyes, hoping she’ll think I’m asleep.

‘I made you a sandwich.’ She sits on my bed and touches my arm gently. ‘I brought you a magazine too. There’s an article on that singer you like. Murphy isn’t it?’

‘I don’t want your stupid magazine. I was going to see Murphy live at Glastonbury, not that you can understand!’

I pick up the magazine and throw it across the room. It hits the photo of her and Dad’s wedding. It falls to the floor and breaks. Liz gets up and slowly starts to pick up the pieces of broken glass.

I tell myself that it’s their fault. I’m angry because Dad won’t let me go to Glastonbury. because he thinks I’m seven not seventeen. But I still feel horrible as I watch Liz leave my room. She looks sad and there are tears in her eyes.

When she has gone, I pick up the magazine. On the cover there is a photo of Murphy.

The thought of missing Glastonbury makes my stomach hurt. But I still look through the magazine.

When I get to the article on Murphy more tears fill my eyes. But then I read something that makes me stop crying.

Do you want to meet Murphy?

Would you like to go to Glastonbury, tour backstage and meet the star himself?

We are going to make one lucky reader’s dream come true. If you can sing, then we want to hear from you! To enter, just send us a tape of you singing your favourite Murphy song to MUSIC NOW!

Send us your entries by 10 May.

10 May! Oh no! That’s Monday! Today’s Friday! If I want to enter I must send my entry tomorrow morning.

Suddenly, my anger disappears. I feel excited. I know that thousands of people will enter the competition. And I don’t have a lot of time to prepare.

But could I be the one? Dreams come true for some people sometimes, don’t they?

First I have to decide which song to sing. I pick up my MP3 player and finally choose a romantic song. I listen to it twice, but I know that it’s the right one.

I close my eyes and listen to the words.

I forget about Dad and the sadness in Liz’s eyes when she picked up the broken photo. I forget about school and the homework I still haven’t done.

I take a deep breath and press ‘record’ on my CD player. I pick up the microphone and start to sing, and when I stop five minutes later I know that I can’t do any better.

All I have to do now is wait.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.