اسکروچ

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کریسمس کارول / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

اسکروچ

توضیح مختصر

اسکروچ مرد خسیسی هست که فقط دوست داره پول در بیاره و خرج نکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

اسکروچ

مارلی مرده بود. این قطعی بود چون در مراسم خاکسپاریش آدم‌هایی بودن. اسکروچ هم اونجا بود. اون و مارلی شرکای تجاری بودن، و اسکروچ تنها دوست مارلی بود. ولی اسکروچ در مراسم خاکسپاری مارلی خیلی شاد به نظر می‌رسید، چون اون روز کمی پول در آورده بود. اسکروچ تاجر باهوشی بود.

بله، مارلی پیر قطعاً مرده بود. ولی سال‌ها بعد اسمش هنوز هم اونجا بالای در دفتر بود. اسکروچ و مارلی. این اسم شرکت بود. گاهی آدم‌ها اسکروچ رو اسکروچ صدا می‌زدن و گاهی مارلی. اون همیشه جواب می‌داد. براش فرقی نداشت.

ولی اسکروج مرد خسیسی بود. هیچ وقت پول خرج نمی‌کرد و هرگز پولی به کسی نمیداد. یه خسیس پیر بود. و یک مرد سرد و منزوی بود. سردی از درونش بود. می‌تونستی این رو در چشم‌های قرمزش، در دماغ آبی، و لب‌های باریک و سفیدش ببینی. میتونستی این رو در صدای خشنش بشنوی و باعث می‌شد دفترش سرد باشه مخصوصاً کریسمس‌ها. هیچ‌کس هیچ‌وقت در خیابون جلوش رو نمی‌گرفت بگه: “اسکروچ عزیزم، حالت چطوره؟ کی به دیدن من میای؟” و بچه‌ها هیچ‌وقت باهاش حرف نمی‌زدن حتی سگ‌ها هم ازش فرار می‌کردن. ولی برای اسکروچ اهمیتی نداشت. اون از این خوشش میومد. همین رو میخواست.

یک شب کریسمس اسکروچ در دفترش نشسته بود. تازه ساعت ۳ بعد از ظهر بود ولی هوا تاریک شده بود. هوا خیلی سرد بود و مه زیاد بود. مه از در و پنجره وارد دفتر شد. باب کراچیت، کارمند اسکروچ، داشت در یک اتاق تاریک کوچیک نامه‌هایی کپی می‌کرد و پیرمرد با دقت تماشاش می‌کرد. باب آتش خیلی خیلی کوچکی در اتاقش داشت. حتی کوچک‌تر از آتیش اسکروچ بود، و سعی می‌کرد دستش رو در آتش شمع گرم کنه، ولی نمی‌تونست.

“کریسمس مبارک، عمو!” صدای شادی گفت:

و برادرزاده اسکروچ، فرِد اومد تو.

“اَه! اسکروچ جواب داد:

که چی؟”

برادرزاده‌اش گرم به نظر می‌رسید. صورتش سرخ بود و چشم‌هاش روشن بودن.

“که چی به کریسمس، عمو؟ با تعجب داد زد:

مطمئنم جدی نگفتی.”

اسکروچ گفت: “بله، جدی گفتم. کریسمس مبارک؟ تو چرا خوشحالی؟ تو یه مرد فقیری، نیستی؟”

“خوب، تو چرا اینقدر ناراحتی؟ تو ثروتمندی.”

“اَه

که چی!”

فرد گفت: “عصبانی نباش، عمو.”

“چرا نباشم؟ احمق‌های زیادی تو این دنیا هست. تو میگی “کریسمس مبارک” درحالیکه یک سال پیرتر و فقیرتر میشی. این احمقانه است!”

“عمو- لطفاً!”

“برادرزاده! تو کریسمس خودت رو داری و من هم مال خودم رو. تنهام بزار.”

“ولی تو کریسمس رو جشن نمی‌گیری، عمو.”

“چون هیچ‌وقت کریسمس‌ها پول در نمیارم. دوستش ندارم. تنهام بذار.”

برادرزاده گفت: “ولی کریسمس زمان خوبیه. تنها زمانی در ساله که آدم‌ها قلبشون رو باز می‌کنن و به همدیگه کمک می‌کنن. مهربان و بخشنده میشن. من کریسمس رو دوست دارم و میگم خدا بیامرزدش!”

کارمند دفتر کوچیک با خوشحالی کف زد و گفت: “بله، درسته!”

اسکروچ بهش گفت: “یک کلمه دیگه ازت بشنوم، کارت رو از دست میدی.”

برادرزاده گفت: “عصبانی نباش، عمو. فردا بیا با ما غذا بخور.”

“نه،

برو. من سرم شلوغه.”

“ولی چرا نمیای؟”

“چرا ازدواج کردی؟”اسکروچ پرسید:

“چون عاشق شدم.”

“چون عاشق شدی! په! این احمقانه‌تر از کریسمس‌مبارکه! عصر بخیر!”

“ولی چرا هیچ‌وقت به دیدن من نمیای، عمو؟”

اسکروچ گفت: “عصر بخیر.”

“نمی‌تونیم دوست باشیم؟”

اسکروچ گفت: “عصر بخیر.”

“خوب،

از این بابت خیلی متأسفم. ولی با تمام قلبم برات آرزوی کریسمسی شاد دارم، عمو.”

اسکروچ گفت: “عصر بخیر.”

“و سال نوی شاد!”

اسکروچ گفت: “عصر بخیر.”

بنابراین برادرزاده‌اش به طرف در رفت و در رو باز کرد. ولی قبل از اینکه بره، گفت: “سال نو مبارک!” به کارمندی که با “سال نو مبارک گرمی پاسخش رو داد.

“تو هم احمقی؟” اسکروچ گفت:

همون لحظه دو تا مرد چاق وارد شدن.

“ببخشید اینجا شرکت اسکروچ و مارلی هست؟ یکی از مردها گفت:

میتونم بپرسم شما آقای اسکروچ هستید یا آقای مارلی؟”

“آقای مارلی مرده. هفت سال قبل در شب کریسمس مرد.”

مرد که خودکاری از جیبش در می‌آورد، گفت: “آقای اسکروچ، در این وقت جشن و شادی سال، از آدم‌ها می‌خوایم برای کمک به فقرا پول بدن. هزاران نفر در دنیا وجود دارن که کریسمس چیزی برای خوردن ندارن.”

“هیچ زندانی وجود نداره؟” اسکورچ پرسید:

“چرا، زیاد هم هست.”

“و اردوهای کار چی؟ هنوز تعداد زیادی از اونها وجود نداره؟”

“متأسفانه، وجود داره.”

“خوبه. از شنیدنش خوشحالم.”

“فکر نمی‌کنیم آدم‌های توی اردوهای کار یا زندان‌ها از این بابت خوشحال باشن. اونها چیز زیادی برای خوردن و نوشیدن ندارن و همیشه سردشون هست. چقدر میتونید بدید، آقا؟”

“هیچی! اسکورچ جواب داد:

تنهام بزارید. من کریسمس رو جشن نمی‌گیرم و پولی به آدم‌های تنبل نمیدم. من به اردوهای کاری و زندان‌ها کمک می‌کنم. این کافیه.”

“ولی آدم‌های زیادی نمی‌تونن برن اونجا و در این هوای سرد می‌میرن.”

“خوب همین حالاش هم جمعیت دنیا زیاده، پس این چیز خوبیه. عصربخیر، آقایون!”

و به این ترتیب دو تا مرد رفتن بیرون و اسکورچ به کارش ادامه داد. هوا سردتر شد و مه بیشتر شد و تاریک شد. وقتی پسری اومد تا سرود کریسمس رو بیرون در اسکروچ بخونه، اسکورچ بلند شد و خشمگینانه فریاد کشید: “برو گمشو!” پسر ترسید و سریع فرار کرد و رفت.

بالاخره وقت بستن دفتر و رفتن به خونه بود. اسکروچ کارش رو تموم کرد و خودکارش رو گذاشت پایین. کارمند کلاهش رو گذاشت سرش که بره.

“میخوای فردا کلاً تعطیل باشی، آره؟” اسکروچ گفت:

“اگه اشکالی نداره، آقا- بله.”

اسکروچ جواب داد: “اشکال داره. باید پول یک روز تعطیلیت رو بدم.”

“فقط یک بار در ساله، آقا.”

“پَه! هر بیست و پنجم دسامبر تو بابت هیچی پول میگیری. خوب، بجاش بیست و ششم زودتر بیا شنیدی چی گفتم؟”

کارمند گفت: “بله، آقا.”

و وقتی از دفتر خارج شد، تمام راه تا خونه رقصید چون شب کریسمس بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Scrooge

Marley was dead. That was certain because there were people at his funeral. Scrooge was there too. He and Marley were business partners, and he was Marley’s only friend. But Scrooge looked very happy at the funeral because on that day he made some money. Scrooge was a clever businessman.

Yes, old Marley was certainly dead. But years later his name was still there above the office door. Scrooge and Marley. That was the company’s name. Sometimes people called Scrooge ‘Scrooge’ and sometimes ‘Marley’. He always answered. It was all the same to him.

Oh, but he was a mean man, Scrooge! He never spent any money and he never gave any away. He was an old miser. And he was a cold and solitary man. The cold was inside him. You could see it in his red eyes and on his blue nose and thin, white lips.

You could hear it in his hard voice, and it made his office cold, especially at Christmas. Nobody ever stopped him in the street to say, ‘My dear Scrooge, how are you? When will you come and see me?’ Children never spoke to him, and even dogs ran away from him. But Scrooge didn’t care. He liked it. That was what he wanted.

One Christmas Eve Scrooge was sitting in his office. It was only three o’clock in the afternoon but it was already dark. The weather was very cold and there was a lot of fog. It came into the office through the windows and doors.

Bob Cratchit, Scrooge’s clerk, was copying letters in a dark little room, and the old man watched him carefully. Bob had a very very small fire in his room. It was even smaller than Scrooge’s, and he tried to warm his hands at the candle but he couldn’t do it.

‘A merry Christmas, uncle!’ said a happy voice. And Scrooge’s nephew Fred came in.

‘Bah!’ answered Scrooge. ‘Humbug!’

His nephew looked warm. His face was red and his eyes were bright.

‘Christmas a humbug, uncle?’ he cried, surprised. ‘You don’t mean that, I’m sure.’

‘Yes, I do,’ said Scrooge. ‘Merry Christmas! Why are you merry? You’re a poor man, aren’t you?’

‘Well, why are you so unhappy? You’re rich.’

‘Bah! Humbug!’

‘Don’t be angry, uncle,’ said Fred.

‘Why not? There are too many fools in this world. You say “Merry Christmas” when you’re a year older and poorer. That’s stupid!’

‘Uncle - please!’

‘Nephew! You have your own Christmas and I’ll have mine. Leave me alone.’

‘But you don’t celebrate Christmas, uncle.’

‘Because I never make any money at Christmas. I don’t like it. Leave me alone.’

‘But Christmas is a good time,’ said the nephew. ‘It’s the only time in the year when people open their hearts and help each other. They become kind and generous. I like Christmas and I say God bless it!’

The clerk in his little room clapped his hands happily and said, ‘Yes, that’s right!’

‘Another word from you and you’ll lose your job,’ Scrooge said to him.

‘Don’t be angry, uncle. Come and eat with us tomorrow,’ said his nephew.

‘No! Go away! I’m busy.’

‘But why won’t you come?’

‘Why did you get married?’ Scrooge asked.

‘Because I fell in love.’

‘Because you fell in love! Bah! That’s more stupid than a merry Christmas. Good afternoon.’

‘But why don’t you ever come to see me, uncle?’

‘Good afternoon,’ said Scrooge.

‘Can’t we be friends?’

‘Good afternoon,’ said Scrooge.

‘Well. I’m very sorry about this, but I wish you a merry Christmas with all my heart, uncle.’

‘Good afternoon,’ said Scrooge.

‘And a happy new Year!’

‘Good afternoon!’ said Scrooge.

So his nephew went to the door and opened it. But before he left, he said ‘Merry Christmas!’ to the clerk, who answered with a warm ‘ Happy Christmas!’

‘Are you stupid too?’ Scrooge said.

At that moment two fat gentlemen came in.

‘Excuse me, is this Scrooge and Marley’s?’ said one of them. ‘May I ask if you are Mr Scrooge or Mr Marley?’

‘Mr Marley is dead. He died on Christmas Eve seven years ago.’

‘At this festive time of the year, Mr Scrooge,’ said the man, taking a pen from his pocket, ‘we ask people to give some money to help the poor. There are thousands of people with nothing to eat at Christmas.’

‘Aren’t there any prisons?’ asked Scrooge.

‘Yes, lots of them.’

‘And what about the workhouses? Aren’t there still lots of them?’

‘Unfortunately, yes.’

‘Good. I’m happy to hear it.’

‘We don’t think the people in the workhouses or prisons are happy about it. They don’t have much to eat or drink, and they’re always cold. How much can you give us, sir?’

‘Nothing!’ Scrooge replied. ‘Leave me alone. I don’t celebrate Christmas and I don’t give money to lazy people. I help to pay for the workhouses and prisons. That’s enough.’

‘But many people can’t go there and they’ll die in this cold weather.’

‘Well, there are too many people in the world already, so that’s a good thing. Good afternoon, gentlemen!’

So the two men went out and Scrooge continued his work. It became colder and foggier and darker. When a boy came to sing a Christmas carol outside Scrooge’s door, he stood up and shouted angrily, ‘Go away!’ The boy was frightened and ran away very quickly.

Finally, it was time to close the office and go home. Scrooge stopped his work and put down his pen. The clerk put on his hat to go.

‘You want all day tomorrow, do you?’ said Scrooge.

‘If it’s all right, sir - yes.’

‘It’s not all right,’ Scrooge answered. ‘I must pay you for a day’s holiday.’

‘It’s only once a year, sir.’

‘Bah! Every December 25th you get money for nothing! Well, arrive here extra early on the 26th - do you hear me?’

‘Yes, sir,’ said the clerk.

And when he left the office, he ran and danced all the way home because it was Christmas Eve.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.