تورنفیلد و آقای روچستر

مجموعه: کتاب های پیشرفته / کتاب: جین ایر / فصل 7

کتاب های پیشرفته

14 کتاب | 237 فصل

تورنفیلد و آقای روچستر

توضیح مختصر

ملاقات جین ایر و آقای روچستر در جاده منتهی به تورنفیلد

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

تورنفیلد و آقای روچستر

تورنفیلد هال خانه بزرگ یک مرد متمول در کشور بود که نزدیک شهری به نام میلکوت بود. در آنجا ، بعد از سفر شانزده ساعته ام ، توسط خانم فیرفکس مورد استقبال قرار گرفتم. او یک پیرزن کوچک ، سیاه پوش بود که به نظر می رسید از داشتن شخص دیگری به غیر از خدمتکاران برای گفتگو خوشحال است. اگرچه این خانه تاریک و ترسناک بود ، اما اتاقهای بزرگ آن پر از مبلمان گرانقیمت بود ، من از حضور در مکانی جدید بسیار هیجان زده بودم و چشم به راه زندگی جدیدم در آنجا بودم و برای خانم مهربان فیرفاکس کار می کردم.

اما من متعجب شدم که در اولین روز کامل حضور در تورنفیلد فهمیدم که خانم فیرفکس در واقع آنطور که من تصور می کردم مالک نیست ، بلکه خانه دار است و ارباب جدید من آقای روچستر است که اغلب از خانه دور بود . دانش آموز من دختری به نام آدل ، هفت یا هشت ساله بود که در فرانسه متولد شد و به سختی انگلیسی صحبت می کرد. خوشبختانه من زبان فرانسه را به خوبی در لوود یاد گرفته بودم و در برقراری ارتباط با آدل جوان ، کودک زیبا و با نشاط مشکلی نداشتم. به نظر می رسید كه آقای روچستر ، كه آدل و مادرش را بسیار خوب می شناخت ، پس از مرگ مادرش ، آدل را به انگلیس برگردانده تا با او زندگی كند. من هر روز چندین ساعت در کتابخانه به او آموزش می دادم ، اگرچه تمرکز او روی چیزی طولانی مدت آسان نبود ، زیرا او به وضوح به قواعد دروس عادت نداشت.

یک روز من فرصتی پیدا کردم و از خانم فیرفکس چند سوال در مورد آقای روچستر پرسیدم ، زیرا در مورد او کنجکاو بودم و خانه دار کوچک از صحبت کردن خوشحال به نظر می رسید.

“آیا بیشتر مردم دوستش دارند؟” اولین سوال من بود

“اوه بله ، خانواده او همیشه در اینجا مورد احترام بوده اند. وی پاسخ داد: آنها سالهاست در اینجا مالک زمین بوده اند.

“اما آیا شما او را دوست دارید؟ شخصیت او چگونه است؟ ‘

“من همیشه او را دوست داشته ام ، و من فکر می کنم او یک ارباب خوب برای خدمتکاران خود است. او شاید کمی عجیب باشد. او بسیار سفر کرده است ، می دانید. من فکر می کنم که او باهوش است ، اما واقعاً نمی توانم بگویم. ‘

منظورت چیست ، عجیب و غریب؟”من با علاقه پرسیدم”

توصیف آن آسان نیست. شما هرگز مطمئن نیستید که او جدی است یا شوخی می کند. شما واقعاً او را درک نمی کنید ، حداقل من نمی فهمم. اما این مهم نیست ، او ارباب بسیار خوبی است.

در مورد آقای روچستر نمی توانم هیچ اطلاعات بیشتری از خانم فیرفکس بگیرم ، اما در عوض او پیشنهاد داد که تمام خانه را به من نشان دهد. ما از بسیاری اتاقهای بزرگ و باشکوه عبور کردیم و سرانجام به طبقه آخر رسیدیم ، جایی که یک راهرو باریک با چندین در سیاه و سفید کوچک بود ، همه بسته بودند. ایستادم تا به آنها نگاه کنم و لحظه ای فکر کردم که آنها مانند درهای زندان به نظر می رسند ، و اسرار شیطانی را پنهان می کنند. به محض اینکه برگشتم تا به طبقه پایین بروم ، یک خنده شبح وار عجیب شنیدم.

خانم فیرفاکس ،

من بلند صدا کردم : در حالی که خانه دار در حال رفتن به طبقه پایین بود.

‘آیا آن خنده را شنیدی؟ کیه؟’

او با آرامش جواب داد: “ممکن است گریس پول باشد.” “او برای کمک به خدمتکار خانه در کار خود دستمزد می گیرد و همیشه در یکی از آن اتاق ها خیاطی می کند.” دوباره خنده را شنیدم. به نظر من انسانی نبود.

خانم فیرفکس صدا زد: گریس. من انتظار نداشتم که کسی پاسخ دهد ، اما در واقع دری باز شد و زنی میانسال ظاهر شد. او بیش از حد ساده و معقول به نظر می رسید که یک شبح باشد.

خانم فیرفکس گفت: “سر و صدا زیاد است ، گریس.” “دستورالعمل های خود را بخاطر بسپارید!” گریس سری تکون داد و برگشت تو اتاق.

در چند ماه آینده چندین بار دوباره به طبقه بالا رفتم ، جایی که می توانستم از پنجره های بلند سقف نگاه کنم و حومه اطراف را ببینم و با افکارم تنها باشم. من بسیار خوشحال بودم که روزها به آدل کوچک زیبا آموزش می دادم و عصر با خانم فیرفکس پیرمرد مهربان صحبت می کردم ، اما فقدان چیزی را در زندگی ام احساس می کردم . من آرزوی زندگی خارق العاده و بهتری را داشتم و بیش از همه ، می خواستم کارهای بیشتری انجام دهم. مردم همیشه از یک زندگی آرام راضی نیستند و زنان و همچنین مردان نیاز به جنبش و حرکت دارند.

وقتی در طبقه بالا بودم ، غالباً خنده عجیب گریس پول را می شنیدم و گاهی اوقات نیز او را می دیدم. او عادت داشت بی سروصدا با یک بشقاب غذا یا یک لیوان آبجو به داخل و بیرون اتاق برود.

یک روز در ژانویه ، چون آدل بیمار بود ، یک روز بعدازظهر آزاد داشتم ، بنابراین تصمیم گرفتم تا به هی ، روستایی دو مایل دورتر بروم تا نامه ای را برای خانه دار پست کنم. یک روز روشن و یخبندان بود و من از هوای تازه و ورزش لذت می بردم. با توقف در جاده متروک ، خورشید را که در درختان پشت تورنفیلد غروب می کرد ، تماشا کردم و سپس در سکوت صدای نزدیک شدن اسبی را شنیدم. ناگهان تصادفی رخ داد آن اسب لیز خورد و روی یخ افتاد و سوار خود را به پایین انداخت. من دویدم تا ببینم آیا می توانم به سوار که در حالی که خودش را از اسبش کنار می کشید با خشم ناسزا می گفت کمک کنم.

آقا، شما صدمه دیده اید؟ آیا می توانم کاری انجام دهم؟ من پرسیدم :

در حالی که خودش را با درد به روی پاهای خود بلند می کرد ، غرید: “فقط عقب بایست.” بدیهی بود که پایش آسیب دیده بود و او سریع نشست.

من پیشنهاد کردم: “اگر شما به کمک احتیاج دارید ، من می توانم بروم کسی را بیاورم یا از تورنفیلد هال یا هی.”

با ترشرویی پاسخ داد: ‘متشکرم ، اما من به کسی احتیاج ندارم. هیچ استخوانی نشکسته است . می توانستم او را در مهتاب به وضوح ببینم. قد متوسطی داشت ، شانه های پهن و سینه ای قوی داشت. چهره ای تیره و چشمانی خشم آلود داشت و حدود سی و پنج سال داشت. اگر او آقایی جوان و جذاب بود ، من برای پیشنهاد کمک دادن خیلی خجالتی بودم ، اما چون او خوش قیافه نبود و حتی نسبتا” خشن بود ، احساس کردم می خواهم به او کمک کنم.

من اصرار کردم: ، آقا ، خیلی دیروقت است در این جاده متروک، من نمی توانم شما را ترک کنم تا زمانی که ببینم شما تقریبا”قادرید سوار اسب خود شوید”

وقتی این را گفتم برای اولین بار نگاهم کرد.

وی پاسخ داد: “من فکر می کنم شما خودتان باید در خانه باشید.” ‘آیا شما نزدیک اینجا زندگی میکنید؟’

گفتم: “در آن خانه آنجا” و من اصلاً نمی ترسم که شب بیرون باشم. من فقط برای ارسال نامه به هی می روم و خوشحال می شوم که از طرف شما پیامی ببرم. ‘

شما زندگی می کنید؟در آن خانه

او با تعجب ، با اشاره به سالن تورنفیلد ، که در مهتاب روشن شده بود ، پرسید:

من جواب دادم: “بله آقا”

“آن خانه کیست؟” پرسید

‘آقای روچستر
“آیا آقای روچستر را می شناسید؟”سوال بعدی او بود جواب دادم: “نه ، من هرگز او را ندیده ام”.

“شما البته یک خدمتکار در تورنفیلد هال نیستید. شما باید باشید . او مردد شد و به لباس سیاه و ساده من نگاه کرد. به نظر می رسید او گیج است و می داند من کیستم ، بنابراین من به او کمک کردم. “من معلم سرخانه هستم.”

“آه ، معلم سرخانه ! فراموش کرده بودم؟’ او سعی کرد از جای خود بلند شود اما پایش هنوز به شدت آزارش می داد. “من نمی خواهم شما کمک بیاورید ، اما اگر دوست دارید می توانید خودتان به من کمک کنید.”

گفتم: “البته آقا”. و بنابراین او وزن خود را روی شانه من تکیه داد و من به او کمک کردم تا به سمت اسب خود برود. در یک لحظه او به پشت اسب پرید.”“متشکرم ، اکنون نامه خود را به هی برسان ، سپس سریع به خانه برگرد”. وقتی سوار دور می شد داد زد:

من راه می رفتم ، خوشحال از اینکه به کسی کمک کرده ام ، برای یک بار هم که شده یه کاری انجام داده ام. در ذهنم آن چهره تیره و قوی را دیدم و هنوز هم از دیدارمان احساس هیجان می کردم. حتی وقتی دوباره به تورنفیلد برگشتم ، مدتی وارد آنجا نشدم. من نمی خواستم به آن خانه تاریک بروم ، جایی که شب را بی سر و صدا با خانم فیرفاکس پیر می گذراندم. بنابراین من بیرون ماندم و با قلبی تپنده به ماه و ستاره خیره شدم و آرزو می کردم و زندگی متفاوت و مهیج تری را آرزو می کردم.

وقتی وارد شدم ، خدمتکاران به من گفتند که آقای روچستر آمده است و هنگامی که اسبش روی یخ در جاده هی لغزیده ، پایش آسیب دیده است .

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Thornfield and Mr. Rochester

Thornfield Hall was a large gentleman’s house in the country, near a town called Millcote. There, after my sixteen-hour journey, I was welcomed by Mrs. Fairfax.

She was a little old lady, dressed in black, who seemed glad to have someone else to talk to, apart from the servants.

Although the house was dark and frightening, with its big rooms full of heavy furniture, I was excited at being in a new place, and looked forward to my new life there, working for kind Mrs. Fairfax.

But I was surprised to discover on my first full day at Thornfield that Mrs. Fairfax was not in fact the owner, as I had assumed, but the housekeeper, and that my new master was a Mr. Rochester, who was often away from home. My pupil was a girl called Adele, seven or eight years old, who was born in France and could hardly speak English.

Luckily I had learnt French very well at Lowood, and had no difficulty in communicating with young Adele, a pretty, cheerful child. It appeared that Mr. Rochester, who had known Adele and her mother very well, had brought Adele back to England to live with him after her mother had died.

I taught her for several hours every day in the library, although it was not easy to make her concentrate on anything for long, as she was clearly not used to the discipline of lessons.

One day I took the opportunity of asking Mrs. Fairfax a few questions about Mr. Rochester, as I was curious about him, and the little housekeeper seemed happy to talk.

‘Is he liked by most people?’ was my first question. ‘Oh yes, his family have always been respected here. They’ve owned the land round here for years,’ she replied.

‘But do you like him? What is his character like?’

‘I have always liked him, and I think he’s a fair master to his servants. He’s a little peculiar, perhaps. He’s travelled a lot, you know. I expect he’s clever, but I can’t tell, really.’

‘What do you mean, peculiar?’ I asked, interested.

‘It’s not easy to describe. You’re never sure whether he’s serious or joking. You don’t really understand him, at least I don’t. But that doesn’t matter, he’s a very good master.’

I could get no further information from Mrs. Fairfax about Mr. Rochester, but instead she offered to show me round the whole house.

We went through many large, impressive rooms, finally reaching the top floor, where there was a narrow corridor with several small black doors, all shut.

I stopped to look at them, and thought for a moment they looked like prison doors, hiding evil secrets. No sooner had I turned away to go downstairs than I heard a strange, ghostly laugh.

‘Mrs. Fairfax!’ I called out, as the housekeeper was already on her way downstairs. ‘Did you hear that laugh? Who is it?’

‘It may be Grace Poole,’ she answered calmly. ‘She is paid to help the housemaid in her work, and always sews in one of those rooms.’ I heard the laugh again. It did not sound human to me.

‘Grace!’ called Mrs. Fairfax. I did not expect anyone to answer, but in fact a door opened and a middle-aged woman appeared. She looked too plain and sensible to be a ghost.

‘Too much noise, Grace,’ said Mrs. Fairfax. ‘Remember your instructions!’ Grace nodded and went back into the room.

Several times in the next few months I went up to the top floor again, where I could look out of the high windows in the roof to see the surrounding countryside and be alone with my thoughts.

I was very happy teaching pretty little Adele in the daytime, and talking to kind old Mrs. Fairfax in the evening, but I felt that something was missing from my life.

I had dreams of a greater and better life, and above all, I wanted to do more. People are not always satisfied with a quiet life, and women as well as men need action.

While on the top floor I often heard Grace Poole’s strange laugh, and sometimes I saw her too. She used to go silently in and out of the room with a plate of food or a glass of beer.

One day in January I had a free afternoon, as Adele was ill, so I decided to walk to Hay, a village two miles away, to post a letter for the housekeeper. It was a bright, frosty day, and I was enjoying the fresh air and the exercise.

Stopping on the lonely road, I watched the sun go down in the trees behind Thornfield, and then in the silence I heard a horse approaching.

Suddenly there was a crash as the horse slipped and fell on the ice, bringing down its rider. I ran to see if I could help the traveller, who was swearing furiously as he pulled himself free of his horse.

‘Are you hurt, sir? Can I do anything?’ I asked.

‘Just stand back,’ he growled, as he lifted himself painfully to his feet. Obviously his leg hurt him, and he sat down quickly.

‘If you need help, sir, I can fetch someone either from Thornfield Hall or from Hay,’ I offered.

‘Thank you, but I don’t need anyone. I haven’t broken any bones,’ he replied crossly. I could see him clearly in the moonlight. He was of medium height, with wide shoulders and a strong chest.

He had a dark face, with angry-looking eyes, and was about thirty-five. If he had been a young, attractive gentleman, I would have been too shy to offer help, but as he was not handsome, and even quite rough, I felt I wanted to help him.

‘I can’t leave you, sir, so late on this lonely road, till I see you are fit enough to get on your horse,’ I insisted.

He looked at me for the first time when I said this.

‘I think you ought to be at home yourself,’ he answered. ‘Do you live near here?’

‘In that house over there,’ I said, ‘and I’m not at all afraid of being out at night. I’m just going to Hay to post a letter, and I’ll be happy to take a message for you.’

‘You live in. in that house?’ he asked, surprised, pointing to Thornfield Hall, which was lit up in the moonlight. ‘Yes, sir,’ I replied. ‘Whose house is it?’ he asked. ‘Mr. Rochester’s.’

‘Do you know Mr. Rochester?’ was his next question. ‘No, I’ve never seen him,’ I answered.

‘You aren’t a servant at Thornfield Hall, of course. You must be.’he hesitated, looking at my plain black dress. He seemed puzzled to know who I was, so I helped him. ‘I am the governess.’

‘Ah, the governess! I had forgotten?’ He tried to get up but his leg was still hurting him badly. ‘I don’t want you to fetch help, but you could help me yourself, if you like.’

‘Of course, sir,’ I said. And so he leaned his weight on my shoulder and I helped him walk to his horse. In a moment he had jumped on to the horse’s back. ‘Thank you, now take your letter to Hay, then hurry home!

’ he called as he rode off into the distance. I walked on, glad to have helped someone, to have done something active for once. In my mind I saw that dark, strong face, and I still felt excited by our meeting.

Even when I arrived back at Thornfield, I did not go in for a while. I did not want to go into the dark house, where I would spend the evening quietly with old Mrs Fairfax.

So I stayed outside, staring up at the moon and the stars with a beating heart, wishing and dreaming of a different, more exciting life.

When I entered, the servants told me that Mr. Rochester had arrived, and that he had hurt his leg when his horse slipped on ice on the road to Hay.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.