فصل دوازدهم

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قرار ملاقات با مرگ / فصل 24

فصل دوازدهم

توضیح مختصر

پوآرو با گینورا صحبت می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

چند دقیقه بعد، گینورا بوینتون بهشون رسید و دکتر جرارد اونو به هرکول پوآرو معرفی کرد. پوآرو گفت: “من سعی کردم شما رو در هتل ببینم، مادمازل. ممکنه حالا با من حرف بزنی؟” اونا از سارا و دکتر جرارد دور شدن.

“شما- شما کارآگاه هستید، مگه نه؟

گینورا پرسید:

یک کارآگاه خیلی مشهور؟”

پوآرو انگار که حقیقتی ساده هست، گفت: “بهترین کارآگاه دنیا.”

“اومدید اینجا تا از من محافظت کنید؟”

گینورا به آرومی پرسید:‌

پوآرو سبیلش رو متفکرانه لمس کرد. “شما در خطر هستید، مادمازل؟”

“بله- بله- اونا سعی می‌کنن منو بکشن!” گینورا سریع اطراف رو نگاه کرد. “دربارش در اورشلیم به دکتر جرارد گفتم. اون خیلی باهوش بود. هیچی نگفت، ولی دنبالم تا پترا اومد. اون مهربون و خوبه- اون عاشق منه!” صدای گینورا شیرین و زیبا شد. “اون تو خواب اسمم رو میگه. دیدمش- اونجا بیمار رو تختش دراز کشیده بود و اسم من رو می‌گفت. من به آرومی دور شدم.” مکث کرد. “دکتر جرارد از شما خواسته که از من محافظت کنید؟ دور و بر من همه دشمن هستن- بعضی وقت‌ها تغییر قیافه میدن.”

پوآرو به ملایمت گفت: “بله، بله. ولی شما اینجا در امان هستید- کنار خانوادتون.”

“اونا خانواده‌ی من نیستن!

گینورا با افتخار گفت:

می‌تونم بهتون بگم در حقیقت کی هستم این یه رازه.”

“مرگ مادرت شوکه بزرگی برات بود، مادمازل؟”

پوآرو به ملایمت پرسید:

گینورا پاش رو با عصبانیت کوبید زمین. “اون مادر من نبود! دشمنای من بهش پول داده بودن که تظاهر کنه مادرمه!”

“بعد از ظهر مرگش کجا بودی؟”

“توی چادرم بودم. اون تو گرم بود، ولی نیومدم بیرون به احتمال اینکه ممکنه منو بکشن…”

از ترس لرزید. “یکی از اونها توی چادرم رو نگاه کرد. تغییر قیافه داده بود، ولی من می‌شناختمش. وانمود کردم خوابم. شاهزاده عرب اونو فرستاده بود تا منو بدزده.”

پوآرو گفت: “داستان‌هایی که از خودت در میاری، خیلی رمانتیکن.”

گینورا ایستاد و با عصبانیت بهش نگاه کرد. “اینها حقیقتن! همش حقیقته.” قبل از اینکه برگرده و بدو از سرازیری تپه پایین بره، دوباره پاش رو کوبید زمین. پوآرو ایستاد و از پشت سر بهش نگاه کرد، و در عرض چند دقیقه صدایی از پشت سرش شنید.

“بهش چی گفتی؟”

دکتر جرارد، وقتی سارا اومد پیششون، کمی از نفس افتاده، پرسید:

پوآرو جواب سؤال دکتر رو داد. “و گینورا عصبانی بود؟

دکتر جرارد گفت:

این خوبه! هنوز میدونه چیزهایی که میگه حقیقت نداره. وقتی به کلینیکم در پاریس بیاد، ترتیب همش داده میشه، من حالش رو بهتر می‌کنم. گینورا از بازیگری و نمایش و مثل مادرش، در مرکز توجه بودن، لذت می‌بره.” پشت سر گینورا با عجله از تپه پایین رفت.

سارا با اخم گفت: “گینورا اصلاً شبیه اون زن پیر وحشتناک نیست هر چند در اورشلیم من خودم یک بار برای خانم بوینتون احساس تأسف کردم. یهو متفاوت دیدمش- نه شیطان، بلکه ترحم‌انگیز.” وقتی اون دیدار رو به خاطر آورد، صورت سارا سرخ شد. قبول کرد: “خیلی احساس حماقت کردم و و وقتی لیدی وستهولم گفت منو دیده که با خانم بوینتون صحبت می‌کردم، حتی بیشتر هم احساس حماقت کردم. احتمالاً شنیده چی گفتم.”

“خانم بوینتون دقیقاً چی بهت گفت؟

پوآرو پرسید:

میتونی کلمات رو دقیقاً به خاطر بیاری؟”

سارا جواب داد: “به خاطر میارم برای اینکه خیلی سمی گفتشون و حتی بهم نگاه هم نکرد. گفت: «من هیچ وقت فراموش نمیکنم. به خاطر داشته باش. هیچ وقت هیچی رو فراموش نمی‌کنم. یک عمل، یک اسم، یا یک قیاف بعد یهو پرسید: “مسیو پوآرو، چیزی قطعی درباره مرگ خانم بوینتون نفهمیدید؟”

“فهمیدم وقتی رایموند بوینتون درباره‌ی کشتن مادرش حرف میزد، با خواهرش، کارول، حرف میزده. بهم گفت هر دو زیادی هیجان‌زده بودن و روز بعد فراموشش کردن بعد به ملایمت اضافه کرد. “دوشیزه سارا از چی انقدر می‌ترسی؟” صورت سارا سفید شد. “اون بعد از ظهر، وقتی رایموند ترکم کرد، گفت حالا که جسارتش رو داره، باید کاری انجام بده. من فکر می‌کردم منظورش اینه که فقط بهش بگه. ولی اگه منظورش بود چی؟”

متن انگلیسی فصل

Chapter twelve

A few minutes later Ginevra Boynton reached them, and Dr Gerard introduced her to Hercule Poirot. ‘I tried to see you in the hotel, mademoiselle,’ said Poirot. ‘Will you talk to me now?’ They walked away from Sarah and Dr Gerard.

‘You are - you are a detective, aren’t you?’ asked Ginevra. ‘A very well-known detective?’

‘The best detective in the world,’ said Poirot, saying it as a simple truth.

‘Have you come here to protect me?’ Ginevra asked quietly.

Poirot stroked his moustache thoughtfully. ‘Are you in danger, mademoiselle’?’

‘Yes, yes - they’re trying to kill me!’ Ginevra looked around quickly. ‘I told Dr Gerard about it in Jerusalem. He was very clever. He didn’t say anything but he followed me to Petra. He is kind and good - he’s in love with me!’ Ginevra’s voice became soft and beautiful. ‘He says my name in his sleep.

I saw him - lying there ill on his bed - saying my name. I went away quietly.’ She paused. ‘Did Dr Gerard ask you to protect me? There are enemies all around me - sometimes they are in disguise.’

‘Yes, yes,’ said Poirot gently. ‘But you are safe here - with your family.’

‘They are not my family!’ Ginevra said proudly. ‘I can’t tell you who I really am - it’s a secret.’

‘Was your mother’s death a great shock to you, mademoiselle?’ Poirot asked gently.

Ginevra stamped her foot angrily. ‘She wasn’t my mother! My enemies paid her to pretend she was!’

‘Where were you on the afternoon of her death?’

‘I was in my tent . It was hot in there, but I didn’t come out in case they killed me.’ She shivered with fear. ‘One of them - looked into my tent. He was in disguise but I knew him. I pretended to be asleep. The Arab prince sent him to kidnap me.’

‘They are very romantic, these stories that you invent,’ Poirot said.

Ginevra stopped and looked at him angrily. ‘They’re true! They’re all true.’ Again she stamped her foot, before turning and running down the hillside. Poirot stood looking after her, and in a few minutes he heard a voice close behind him.

‘What did you say to her?’ asked Dr Gerard, a little out of breath, as Sarah joined them.

Poirot answered the doctor’s question. ‘And Ginevra was angry?’ said Dr Gerard. ‘That’s good! She still knows that what she says isn’t true. When she comes to my clinic in Paris - it is all arranged - I will make her better.

Ginevra enjoys acting and drama, and being the centre of attention - like her mother!’ He hurried down the hill after Ginevra.

‘Ginevra is nothing like that horrible old woman,’ said Sarah with a frown, ‘although in Jerusalem I once felt sorry for Mrs Boynton myself. I suddenly saw her differently - not evil, but pathetic.’

Sarah’s face went red as she remembered that meeting. ‘I felt so stupid,’ she admitted, ‘and I felt even more stupid when Lady Westholme said she’d seen me talking to Mrs Boynton. She probably overheard me.’

‘What exactly did Mrs Boynton say to you?’ Poirot asked. ‘Can you remember the exact words?’

‘I remember,’ replied Sarah, ‘because she said it so poisonously- not even looking at me. She said, “I never forget. Remember that. I never forget anything - an action, a name or a face.”

Then she suddenly asked, ‘Monsieur Poirot, have you found out anything definite about Mrs Boynton’s death?’

‘I have found out that Raymond Boynton spoke to his sister Carol when he talked about killing his mother. He told me that they were both overexcited - and forgot about it the next day.’ Then he added gently, ‘Miss Sarah, what are you so afraid of?’ Sarah’s face was white.

‘That afternoon, when he left me, Raymond said he wanted to do something now while he had the courage. I thought he meant just to - to tell her. But what if he meant.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.