فصل هشتم

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قرار ملاقات با مرگ / فصل 8

فصل هشتم

توضیح مختصر

نادین از شوهرش خواست برن و برای خودشون زندگی کنن، ولی شوهرش قبول نمی‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

وقتی شب بعد کارول به اتاق سارا نیومد، سارا تصمیم گرفت با نادین بوینتون حرف بزنه و خوشبختانه روز بعد اونو تنها در سالن استراحت هتل پیدا کرد. وقتی سارا خودش رو معرفی کرد و توضیح داد چه اتفاقی افتاده، نادین تعجب کرد ولی گفت: “خوشحالم که کارول دوستی برای حرف زدن باهاش پیدا کرده.”

سارا ادامه داد: “ولی وقتی امروز با کارول صحبت کردم، جواب نداد. به من نگاه کرد و با عجله رفت.”

نادین گفت: “خیلی متأسفم. کارول دختر مضطربیه.”

سارا بعد از مکثی، تصمیم گرفت بازتر صحبت کنه. “فکر نمی‌کنم برای کارول خوب باشه که هیچ دوستی نداره.”

نادین بوینتون متفکرانه به سارا نگاه کرد. در آخر گفت: “باهات موافقم. ولی سلامتی مادرشوهرم- خانم بوینتون- بده و از غریبه‌ها خوشش نمیاد. مطمئنم خانم بوینتون به کارول گفته دیگه باهات حرف نزنه. کارول کاری رو میکنه که اون گفته.”

سارا از حرف‌های نادین خیلی ناامید شد. فکر می‌کرد به کارول کمک کرده ولی به نظر می‌رسید خانم بوینتون برده. درست همون موقع خانم بوینتون اومد داخل سالن استراحت هتل در حالی که به عصاش تکیه داده بود. رایموند داشت بهش کمک می‌کرد. خانم بوینتون با لذتی شرورانه در چشم‌های سیاه کوچیکش به سارا نگاه کرد. می‌دونست برنده شده. سارا برگشت و رفت.

خانم بوینتون با لذت گفت: “فکر می‌کنم بشینم و قبل از اینکه برم بیرون استراحت کنم.” نادین و رایموند کنارش نشستن.

خانم بوینتون گفت: “پس این دوشیزه کینگه. رای، چرا نمیری باهاش حرف بزنی؟” لبخند ناخوشایندی زد.

صورت رایموند سرخ شد. گفت: “نمی‌خوام باهاش حرف بزنم.”

خانم بوینتون که هنوز لبخند میزد، گفت:

“نه، باهاش حرف نمیزنی. حتی اگه میخواستی هم نمی‌تونستی!” یهو سرفه کرد.

گفت: “از این سفر لذت می‌برم، نادین. خیلی خوشحالم که اومدیم. رای؟”

“بله، مادر؟”

“برو و یه مجله از روی میز برام بیار.”

رایموند بلند شد و به اون طرف اتاق، نزدیک سارا که امیدوارانه نگاه می‌کرد، رفت. ولی رایموند بهش نگاه نکرد. صورتش هنوز سفید بود و مجله رو داد دست مادرش. خانم بوینتون وقتی صورت پسرش رو دید، به ملایمت گفت: “آه…”

بعد دید که نادین داره بهش نگاه میکنه

و با عصبانیت گفت: “آقای کاپ امروز کجاست نادین به آرومی گفت:

“نمیدونم. ندیدمش.”

خانم بوینتون گفت: “ازش خوشم میاد. باید بیشتر ببینیمش. میخوای؟”

نادین گفت: “بله،

من هم ازش خوشم میاد.”

“و اخیراً لنوکس چِش شده؟

خانم بوینتون ادامه داد:

خیلی ساکته. شاید دوست داشته باشید تو خونه‌ی خودتون زندگی کنید؟”

نادین لبخند زد. “ولی شما خوشتون نمیاد، مادر.”

صورت خانم بوینتون قرمز تیره شد. گفت: “داروی قلبم رو فراموش کردم. برام بیارش، نادین.”

نادین بلند شد و رفت طبقه بالا تا دارو بیاره. بعد رفت تو اتاق خودش در هتل، که دید شوهرش کنار پنجره نشسته.

“لنوکس، باید بریم!

نادین به شوهرش گفت:

باید فرار کنیم.”

یک یا دو لحظه طول کشید تا لنوکس جواب بده- به نظر می‌رسید حرف‌های نادین مسیر زیادی طی کردن تا شنیدشون. “باید دوباره در این مورد صحبت کنیم؟”

نادین گفت: “بله، باید صحبت کنیم. بیا بریم. من می‌تونم کار کنم و پول در بیارم. من یه زندگی برای خودم می‌خوام- با تو. مادرت دیوانه است! اون نمیخواد تو خوشحال باشی.”

لنوکس گفت: “ولی مادر تا ابد زنده نمیمونه. سلامتیش بده. وقتی بمیره، سهممون رو از پول پدر میگیریم.”

نادین گفت: “ممکنه اون موقع خیلی دیر بشه. خیلی دیر که خوشبخت بشیم. لنوکس، دوستت دارم. می‌خوای منو انتخاب کنی یا مادرت رو؟”

لنوکس گفت: “می‌دونی دوستت دارم، نادین. تو برای من خیلی خوبی.”

نادین گفت: “اگه نمی‌خوای بری، نمی‌تونم مجبورت کنم. ولی من می‌تونم برم- در حقیقت فکر می‌کنم میرم!”

لنوکس به زنش خیره شد. برای اولین بار سریع صحبت کرد. “ولی نمیتونی بری! مادر بهت اجازه نمیده.”

نادین گفت: “اون نمیتونه جلوی منو بگیره. من هر کاری که بخوام رو میتونم انجام بدم.”

“نادین- ترکم نکن، ترکم نکن…” لنوکس مثل یه بچه حرف می‌زد. نادین سرش رو برگردوند تا شوهرش نبینه چقدر ناراحته.

“پس با من بیا، لنوکس- میتونی!”

لنوکس از زنش رو برگردوند. گفت: “نمی‌تونم، نمی‌تونم. جسارت ندارم…”

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

When Carol didn’t come to Sarah’s room the next night, Sarah decided to speak to Nadine Boynton, and luckily found her alone in the hotel lounge the next day. Nadine was surprised when Sarah introduced herself and explained what had happened, but she said, ‘I’m glad Carol has found a friend to talk to.’

‘But when I spoke to Carol today,’ continued Sarah, ‘she didn’t answer. She just looked at me and hurried away.’

‘I’m very sorry,’ said Nadine. ‘Carol is - a nervous girl.’

After a pause, Sarah decided to speak openly. ‘I don’t think it’s very good for Carol not to have any friends.’

Nadine Boynton looked thoughtfully at Sarah. ‘I agree with you,’ she said at last. ‘But my mother-in-law - Mrs Boynton - is in bad health and doesn’t like strangers. I am sure Mrs Boynton told Carol not to talk to you again. Carol is doing what she is told.’

Sarah felt very disappointed at Nadine’s words. She thought she’d helped Carol, but it seemed that Mrs Boynton had won. Just then Mrs Boynton came into the hotel lounge, leaning on a walking stick.

Raymond was helping her. Mrs Boynton looked at Sarah, with an evil pleasure in her small black eyes. She knew she had won. Sarah turned away.

‘I think I’ll sit down and rest before I go out,’ said Mrs Boynton with enjoyment. Nadine and Raymond sat down beside her.

‘So that’s Miss King,’ said Mrs Boynton. ‘Why don’t you go and speak to her, Ray?’ She smiled unpleasantly.

Raymond’s face turned red. ‘I don’t want to speak to her,’ he said.

‘No,’ said Mrs Boynton, still smiling. ‘You won’t speak to her. You couldn’t even if you wanted to!’ She coughed suddenly.

‘I’m enjoying this trip, Nadine,’ she said. ‘I’m very glad we came. Ray?’

‘Yes, Mother?’

‘Go and get me a magazine from that table.’

Raymond stood up and walked across the room, close to Sarah, who looked up hopefully. But Raymond didn’t look at her.

His face was white as he handed the magazine to his mother. Very softly Mrs Boynton said, ‘Ah.’ as she watched her son’s face. Then she saw that Nadine was looking at her, and she said angrily, ‘Where’s Mr Cope today?’

‘I don’t know. I haven’t seen him,’ said Nadine calmly.

‘I like him,’ said Mrs Boynton. ‘We must see him more often. Would you like that?’

‘Yes,’ said Nadine. ‘I like him, too.’

‘And what’s the matter with Lennox lately?’ continued Mrs Boynton. ‘He’s very quiet. Perhaps you’d like to live in a house of your own?’

Nadine smiled. ‘But you wouldn’t like that, mother.’

Mrs Boynton’s face turned dark red. ‘I forgot my heart medicine,’ she said. ‘Get it for me, Nadine.’

Nadine stood up and went upstairs to get the medicine. Then she went into her own hotel room, where she found her husband sitting by the window.

‘Lennox, we must leave!’ said Nadine to her husband. ‘We must get away.’

It was a moment or two before Lennox answered - it seemed as if Nadine’s words had a long way to travel before he heard them. ‘Do we have to talk about this again?’

‘Yes, we do,’ said Nadine. ‘Let’s go away. I can work and earn money. I want a life of my own - with you. Your mother is mad! She doesn’t want you to be happy.’

‘But mother can’t live for ever,’ said Lennox. ‘Her health is bad. When she dies we’ll get our share of my father’s money.’

‘It may be too late by then,’ said Nadine, ‘too late for us to be happy. Lennox, I love you. Are you going to choose me or your mother?’

‘You know I love you, Nadine,’ said Lennox. ‘You’re far too good for me.’

‘If you don’t want to leave,’ said Nadine, ‘I can’t force you. But I can leave - in fact, I think I will!’

Lennox stared at his wife. For once he spoke quickly. ‘But you can’t leave! Mother wouldn’t let you.’

‘She can’t stop me,’ said Nadine. ‘I can do what I want.’

‘Nadine - don’t leave me, don’t leave me.’ Lennox spoke like a child. Nadine turned her head away, so that he didn’t see how upset she was.

‘Then come with me, Lennox - you can!’

Lennox turned away from his wife. ‘I can’t,’ he said, ‘I can’t. I don’t have the courage.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.