زخمت کجاست؟

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: نشان قرمز شجاعت / فصل 7

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

زخمت کجاست؟

توضیح مختصر

هنری در صف مجروحان راه میرود و حس بدی پیدا میکند که او نیز زخمی نشده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۶ “زخمت کجاست؟”

خورشید در آسمان پایین آمده بود و جنگل ساکت بود. یک‌مرتبه، صدای بلندی از آتش توپ به گوش رسید. صدها اسلحه شروع به شلیک کردند. هنری گوش داد و سپس به سمت نبرد دوید. اول از خودش تعجب کرد، از نبرد فرار کرده بود. حالا داشت به سمتش می‌دوید.

او از میان جنگل انبوه راهش را به جلو باز کرد تا به یک فضای باز رسید. از آنجا می‌توانست دیوارهای خاکستری بلند دود را بر فراز خطوط نبرد ببیند. صداهای توپ او را تکان داد. صدای تفنگ در گوشش زنگ میزد. ایستاد و تماشا کرد، چشمانش گرد و دهانش باز بود.

“مثل یک نبرد واقعی به گوش می‌رسد.” او فکر کرد. “من فقط نبردهای کوچک دیده‌ام.” به خودش و همرزمانش خندید. “فکر می‌کردیم در جنگ پیروز شده‌ایم. فکر می‌کردیم قهرمان هستیم. اما هیچ کس نام ما را نمی‌داند. هیچ کس نمی‌داند ما چه کردیم. هیچ کس درباره ما در روزنامه‌ها نمی‌خواند. و ما فکر کردیم خیلی جدی است!”

او به حرکت به جلو ادامه داد. نبرد مانند یک

ماشین وحشتناک بزرگ بود. حتی بیشتر به آن نزدیک شد. او می‌خواست اجساد مردگان را ببیند. او از یک دیوار سنگی کم ارتفاع بالا رفت. در طرف دیگر، زمین پوشیده از لباس و تفنگ بود. یک سرباز کشته با صورت مخفی در بازوهایش افتاده بود. چهار یا پنج نفر دیگر نزدیک به هم افتاده بودند. آفتاب داغ بر آنها می‌تابید. سرباز جوان فکر کرد: “من به اینجا تعلق ندارم. این مکان متعلق به آنهاست.” او صدای مردگان را تصور کرد. “گمشو! ما را تنها بگذار!” با عجله از کنارشان گذشت و به پشت سرش نگاه می‌کرد.

بالاخره به جاده‌ای رسید. حالا صدای فریاد می‌شنید. که با صدای تیراندازی در هم آمیخته بود. خیلی دور؛ می‌توانست سربازان تیره بسیاری را در میان ابری از دود ببیند که در حال مبارزه بودند.

صف زخمی‌ها از جنگ دور میشدند و به طرف او می‌آمدند. آنها آرام و با درد راه می‌رفتند. گریه می‌کردند و فحش می‌دادند. کفش یک نفر پر از خون بود. دیوانه وار می‌خندید. مردی با دست شکسته به او کمک کرد تا راه برود.

یک سرباز با چهره خاکستری مانند ماشین جلو می‌آمد. داشت به چیزی در دور دست نگاه می‌کرد. دستانش به پهلوی زخمیش چسبیده بود. غرق در خون بودند.

دو سرباز یک افسر مجروح را حمل می‌کردند. “مراقب باشید!” با عصبانیت گفت. “به پایم آسیب می‌زنید!” بر سر جمعیت مردان پیاده فریاد زد. “از سر راه برید کنار!” مردان مجروح هنگام حرکت به کناره‌های جاده آرام به او فحش دادند. یکی از سربازان در حین عبور محکم به سرباز با رنگ خاکستری خورد.

مردان سوار بر اسب از صف گذشتند و حامل پیام‌هایی بودند.

افسران فریاد می‌زدند: “راه را باز کنید!” گروهی از اسب‌ها که توپ را می‌کشیدند، مجروحان جاده را کنار زدند. صدای فریاد درد و خشم از هر طرف می‌آمد.

سرباز جوان به صف مجروحان پیوست. یک مرد کوچک و لاغر بی صدا در مقابلش راه میرفت. داشت به حرف‌های یک سرباز قد بلند ریشو گوش می‌داد. سرباز قد بلند داستان آخرین نبرد بزرگ را تعریف می‌کرد. مرد لاغر به هر کلمه گوش می‌داد. چشمانش گرد و دهانش باز بود.

مرد ریشو به مرد لاغر نگاه کرد و خندید. “دهنتو ببند پسر!” با صدای بلند گفت. “وگرنه مگس میره تو دهنت!” سربازان دیگر خندیدند.

مرد لاغر برگشت عقب کنار هنری. صورتش سرخ شده بود. با خجالت به هنری نگاه کرد اما حرفی نزد. چشمانش از سرباز جوان می‌خواست دوستش باشد. سر تا پا کثیف بود و روی لباسش خون دیده میشد. روی سرش پارچه‌ای کهنه پوشیده از خون بود. یک دست شکسته به پهلویش آویزان بود.

بالاخره با صدای ملایمی صحبت کرد. “جنگ خوبی بود، نه؟” ذهن هنری جای دیگری بود. “آره.” بی‌حوصله گفت. سریعتر راه رفت.

مرد لاغر سعی کرد او را دنبال کند. می‌خواست با کسی صحبت کند. با خجالت ادامه داد: “بله، آقا! این بهترین جنگی است که تا به حال دیده‌ام. آن پسرها با شنیدن صدای اسلحه‌ها فرار نکردند. خیر

آقا! آنها ماندند و جنگیدند! شما نمی‌توانید آن پسرها را شکست دهید!” او به هنری لبخند زد، اما هنری چیزی نگفت. بعد از مدتی دوباره حرف زد. “از کجا ضربه خوردی؟” هنری فقط نگاهش کرد. او نفهمید.

“از کجا تیر خوردی؟” تکرار کرد. “زخمت کجاست؟” سرباز جوان جواب نداد. “من-من.” صورتش سرخ شده بود و با اضطراب اطرافش را نگاه می‌کرد. یکباره روی برگرداند و در میان جمعیت ناپدید شد. مرد لاغر با تعجب از پشت سر به او نگاه کرد.

سرباز جوان تا زمانی که دیگر نتوانست مرد لاغر را ببیند، عقب رفت. بعد شروع به راه رفتن در صف با دیگران کرد. اطرافش همه جا زخم بود. به سؤال مرد لاغر فکر کرد و شروع به نگرانی کرد. به سربازان دیگر نگاه کرد. “همه آنها به من نگاه می‌کنند.” فکر کرد. “آنها راز من را می‌دانند. می‌توانند ببینند که من آسیبی ندیده‌ام.” شروع کرد به عصبانیت. “همه فکر می‌کنند شجاع هستند. اما آنها فقط زخمی شده‌اند! آنها خوش شانس هستند!” او هم یک زخم می‌خواست، نشان قرمز شجاعت.

سپس به سرباز با صورت خاکستری رنگ که در کنارش راه می‌رفت نگاه کرد. یکباره احساس بدی پیدا کرد. با خود گفت: “او یک زخم واقعی دارد. من به اینجا تعلق ندارم.”

اطراف سرباز با صورت خاکستری سربازان دیگری بودند. با او صحبت می‌کردند. اما او پاسخ نمی‌داد. مستقیم می‌رفت و به چیزی در دور دست نگاه می‌کرد. سعی کردند به او کمک کنند. اما او آنها را با دست دور کرد. سرباز جوان دوباره به دست نگاه کرد. فریادی از تعجب زد. با پاهایی که یکباره احساس ضعف کردند به جلو دوید. از دست سرباز با چهره‌ی خاکستری گرفت.

“جیم!” فریاد زد.

سرباز قد بلند لبخند خفیفی زد. “سلام. هنری،” گفت.

هنری نمی‌دانست چه بگوید. “اوه، جیم! اوه. جیم!” تکرار کرد.

سرباز قد بلند دستش را دراز کرد. پوشیده از خون کهنه. و سیاه و خون تازه و سرخ بود. “کجا بودی، هنری؟” پرسید. “نگران بودم. فکر می‌کردم مرده‌ای.” هنری احساس بدتر و بدتری پیدا کرد . “اوه، جیم!” دوباره گفت.

سرباز قد بلند ادامه داد: “می‌دانی، من آنجا بودم. جنگ وحشتناکی بود. و به من شلیک کردند” متعجب به نظر می‌رسید. “درسته. آنها به من شلیک کردند.” سرش را به آرامی تکان داد.

متن انگلیسی فصل

Chapter 6 “Where’s your wound?”

The sun was low in the sky, and the forest was silent. Suddenly, there was a loud crash of cannon fire. Hundreds of rifles began filing. Henry listened, then ran toward the battle. He was surprised at himself First, he ran away from a battle. Now he was running toward it.

He pushed forward through the thick forest until he reached an open space. From there he could see long gray walls of smoke oyer the battle lines. The sounds of cannon shook him. The rifle fire rang in his ears. He stood and watched, his eyes wide and his mouth open.

“This sounds like a real battle.” he thought. “I’ve only seen little fights.” He laughed at himself and his comrades. “We thought that we were winning the war. We thought we were heroes. But nobody knows our names. Nobody knows what we did. Nobody will read about us in the newspapers. And we thought it was so serious!”

He continued moving forward. The battle was like a big.

terrible machine. He moved even closer to it. He wanted to see dead bodies. He climbed over a low stone wall. On the other side, the ground was covered with clothes and rifles. A dead soldier lay with his face hidden in his arm. Four or five others lay close together. A hot sun shone on them. ”I don’t belong here,” thought the young soldier. “This place belongs to them.” He imagined the voices of the dead men. “Go away! Leave us alone!” He hurried past, looking behind him.

He finally came to a road. He could hear shouting now. mixed with gunfire. Far away; he could see many dark soldiers fighting in a cloud of smoke.

A line of wounded men was coming toward him, away from the battle. They walked slowly and painfully. They were crying and cursing. One man had a shoe that was full of blood. He was laughing crazily. A man with a broken arm helped him to walk.

A gray-faced soldier walked forward like a machine. He was looking at something far away. His hands were pressed against his wounded side. They were covered in blood.

Two soldiers were carrying a wounded officer. “Be careful!” he said angrily. “You’re hurting my leg!” He shouted at the crowd of men on foot. “Move out of the way!” The wounded men cursed him quietly as they moved to the sides of the road. One of the soldiers knocked heavily into the gray-faced soldier as they passed.

Men on horseback rode through the line, carrying messages.

Officers shouted, “Clear the way!” Teams of horses pulling cannon pushed the wounded men of the road. There were loud cries of pain and anger from all sides.

The young soldier joined the line of wounded men. A small, thin man walked silently in front of him. He was listening to a tall soldier with a beard. The tall soldier was telling the story of the last great battle. The thin man listened to every word. His eyes were wide and his mouth hung open.

The bearded man looked at the thin man and laughed. “Shut your mouth, boy!” he said loudly. “Or you’ll catch flies!” The other soldiers laughed.

The thin man moved back beside Henry. His face was red. He looked at Henry shyly, but did not speak. His eyes asked the young soldier to be his friend. He was dirty from head to foot, and there was blood on his uniform. On his head was an old piece of cloth covered in blood. A broken arm hung at his side.

Finally, he spoke in a soft voice. “It was a good fight, wasn’t it?” Henry’s mind was far away. “Yes.” he said impatiently. He walked faster

The thin man tried to follow him. He wanted to talk to someone. He continued shyly: “Yes, sir! That’s the best light I’ve ever seen. Those boys didn’t run when they heard the guns. No.

sir! They stayed and fought! You can’t beat those boys!” He smiled at Henry, but Henry said nothing. After a time, he spoke again. “Where were you hit?” Henry just looked at him. He didn’t understand.

“Where were you shot?” he repeated. ”Where’s your wound?” The young soldier didn’t answer. “I-I …” His face was red and he looked nervously around him. He turned away suddenly and disappeared into the crowd. The thin man looked after him in surprise.

The young soldier moved back until he couldn’t see the thin man. Then he started to walk in line with the others. There were wounds all around him. He thought about the thin man’s question and he began to worry. He looked at the other soldiers. “They’re all looking at me.” he thought. “They know my secret. They can see that I’m not hurt.” He began to feel angry. “Everyone thinks they’re brave. But they’re only wounded! They’re lucky!” He too wanted a wound, a red badge of courage.

Then he looked at the gray-faced soldier walking at his side. He suddenly felt bad. “He has a real wound,” he said to himself. “I don’t belong here.”

There were soldiers all around the gray-faced soldier. They spoke to him. but he didn’t reply. He walked straight on, looking at something far away. They tried to help him. but he waved them away with his hand. The young soldier looked at the hand again. He gave a cry of surprise. He ran forward on legs that suddenly felt weak. He took the gray-faced soldier by the arm.

“Jim!” he screamed.

The tall soldier gave a little smile. “Hello. Henry,” he said.

Henry didn’t know what to say. ”Oh, Jim! Oh. Jim!’” he repeated.

The tall soldier held out his hand. It was covered in old. black blood and new, red blood. “Where have you been, Henry?” he asked. “I was worried. I thought that you were dead.” Henry felt worse and worse. “Oh, Jim!” he said again.

The tall soldier continued, “You know, I was out there. It was a terrible fight. And they shot me” He looked surprised. “That’s right. They shot me.” He shook his head slowly.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.