فصل ۹

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: هواپیما ربایی / فصل 9

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل ۹

توضیح مختصر

هواپیماربایان فهمیدند کارل همسر هلن است.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۹

هلن سندبرگ برخاست تا به سفیران آمریکا و انگلیس خوشامد بگوید. این دو مرد بسیار متفاوت بودند. سفیر آمریکا مردی کوتاه قد با صدای بلند بود که هلن بسیار بدش می‌آمد. او اغلب پیراهن‌های یقه باز می‌پوشید و سینه‌اش بسیار پر مو بود. هلن از این هم خوشش نمی‌آمد. سفیر بریتانیا - یک اسکاتلندی اهل ادینبورگ قد بلند و لاغر - همیشه ساکت، مودب و خوش لباس بود، اما هلن همیشه حرف‌هایش را باور نمی‌کرد. یک بار - یک سال پیش - به هلن دروغ گفته بود و هلن هرگز نمی‌توانست این را فراموش کند.

اما بیشتر از همه، آنها را به این دلیل دوست نداشت که هر دو نظامی بودند و کشورهای آنها بسیار بزرگتر از کشور او بودند. آنها برای سربازانشان در کشور او پایگاه‌های نظامی می‌خواستند و هلن آنها را نمی‌خواست.

“خب، آقایان، چه کاری می‌توانم برای شما انجام دهم؟”

اول آمریکایی حرف زد. “خوب، خانم، یک مسافر آمریکایی مرده .”

‘بله، میدانم. از این بابت بسیار متأسفم. امیدوارم مسافر دیگری نمیرد.’

“من هم امیدوارم، خانم. در آن هواپیما بیست و هشت مسافر آمریکایی هست و دولت من همه آنها را زنده می‌خواهد،” هلن آرام جواب داد. اما سفیر گوش نداد.

“پس دولت ایالات متحده به شما کمک می‌کند، خانم. ما پنجاه تفنگدار دریایی آمریکایی در سفارت آمریکا داریم و آنها می‌توانند در عرض یک ساعت اینجا باشند. آنها فقط آن هواپیمای لعنتی را جدا می‌کنند.” اسکاتلندی لبخندی زد. “ببخشید سفیر، اما شاید یک ساعت دیگر دیر شود. یک مرد در حال حاضر مرده. اما، اممم، شاید شما این را نمی‌دانید. نخست وزیر، اما این هفته شش سرباز SAS از سفارت انگلیس دیدن می‌کنند و آنها در حال حاضر بیرون در ماشین من منتظر هستند. این مردان اطلاعات زیادی در مورد هواپیماربایی دارند؛ بسیار بیشتر از تفنگداران دریایی ایالات متحده یا احتمالاً سربازان خود شما، نخست وزیر. آنها دقیقاً می‌دانند چه کار کنند.

بنابراین…’

“حالا فقط یک لحظه!” آمریکایی حرفش را قطع کرد. “تفنگداران دریایی آمریکا .”

“آقایان!” صدای واضح و سخت هلن آنها را متوقف کرد. ‘زمانی برای بحث وجود ندارد. اولا، من از سربازان SAS در سفارت انگلیس اطلاعی نداشتم و از این موضوع بسیار تعجب کردم. واقعا تعجب کردم، سفیر. ثانیاً، من فکر نمی‌کنم ایده خوبی باشد که به هواپیمایی با صد و هفت مسافر حمله کنیم و به قول شما “از هم جدایش کنیم.” من می‌خواهم این افراد زنده بمانند نه اینکه بمیرند. بنابراین من از ایده‌های شما تشکر می‌کنم، اما به یاد داشته باشید که این کشور کوچک مال ماست، نه شما. ما این مشکل را به روش خودمان با مردم خودمان مدیریت می‌کنیم، بسیار سپاسگزارم. حالا باید مرا ببخشید. من مشغول هستم.” اسکاتلندی جلوی در برگشت. گفت: “نخست وزیر، می‌دانم که می‌خواهی جان مردم را نجات دهی. میفهمم. اما این ربایندگان نباید آزاد شوند. دولت من این را نمی‌خواهد. هیچ دولتی در دنیا چنین چیزی را نمی‌خواهد.” هلن آرام جواب داد: ”این را می‌دانم، سفیر. این را خیلی خوب می‌دانم.”

وقتی خارج شدند، تلفن زنگ خورد. مایکل تلفن را برداشت. هلن پشت میز نشست و او را تماشا کرد. صورتش خیلی جدی بود. روی کاغذ نوشت و بعد تلفن را گذاشت. هلن لحظه‌ای نگاهش نکرد.

“چیه، مایکل؟ به من بگو.’

“یک پیغام رادیویی از هواپیما بود، نخست وزیر.”

‘خوب؟ چه گفتند؟ نمی‌خواستند با من صحبت کنند؟’

‘نه، نخست وزیر فقط پیام. پیام این است: “ما برادران خود را دوست داریم، امیدواریم نخست وزیر شوهرش را دوست داشته باشد. او در هواپیما، درست پشت در.” هلن لحظه‌ای طولانی به مایکل خیره شد، اما حرفی نزد. تصویری از مسافر آمریکایی در سرش ظاهر شد. او را دید که از در بیرون میپرد و دختر به او شلیک میکند. ده، شاید پانزده ثانیه به او شلیک میکند.

مایکل به آرامی گفت: “متأسفم، نخست وزیر.”

‘چی؟ بله، من هم همینطور. من فکر کردم شاید . شاید هواپیماربایان نمی‌دانند که کارل شوهر من است. اما می‌دانند.’

دستش را به موهایش کشید و بعد به ساعتش نگاه کرد. اما دستش آنقدر می‌لرزید که نمی‌توانست زمان را بگوید.

دوباره تلفن زنگ خورد. مایکل آن را برداشت.

“سرهنگ کارتر بیرون است، نخست وزیر.” او را تماشا کرد و منتظر پاسخ بود. “به او بگویم صبر کند، بگویم؟”

دستانش را روی میز گذاشت و بلند شد. ‘بله. بله، مایکل. به او بگو دو دقیقه صبر کند، همین.” او به سمت پنجره رفت و به هواپیما خیره شد. پیشانیش را روی شیشه خنک فشار داد و دو دقیقه تکان نخورد. سپس برگشت و به مایکل لبخند زد.

فقط امیدوار باشیم نقشه‌ی سرهنگ کارتر خوب باشد، نه؟ بگو بیاید.’

متن انگلیسی فصل

Chapter 9

Helen Sandberg stood up to welcome the American and British Ambassadors. The two men were very different. The American ambassador was a short round man with a loud voice which Helen disliked very much. He often wore open-necked shirts, and he had a very hairy chest. She disliked that too. The British Ambassador – a tall thin Scotsman from Edinburgh - was always quiet, polite and well-dressed, but she did not always believe what he said. Once – a year ago – he had lied to her and she could never forget that.

But most of all, she disliked them because they went were both military men and their countries were much bigger than hers. They wanted military bases for their soldiers in her country and she did not want them.

‘So, gentlemen, what can I do for you?’

The American spoke first. ‘Well, ma’am, an American passenger is dead …’

‘Yes, I know. I am very sorry about that. I hope no more will die.’

‘I hope so too, ma’am. There are twenty-eight US passengers on that plane and my Government wants them all alive,’ Helen answered quietly. But the Ambassador did not listen.

‘So the US Government is going to help you, ma’am. We have fifty US Marines at the US Embassy, and they can be here in one hour from now. Then they’ll just take that goddam plane apart.’ The Scotsman smiled. ‘Excuse me, Ambassador, but perhaps one hour from now will be too late. One man is already dead. But, er… perhaps you don’t know this. Prime Minister, but this week six SAS soldier are visiting the British Embassy, and they’re waiting outside in my car now. These men know a lot about hijacks; much more than the US Marines or, probably, your own soldiers, Prime Minister. They know exactly what to do.

So…’

‘Now just a moment!’ The American interrupted. ‘The US Marines are…’

‘Gentlemen!’ Helen’s clear, hard voice stopped them. ‘There’s no time to argue. Firstly, I didn’t know about SAS soldier in the British Embassy, and I am very surprised about it. Very surprise indeed, Ambassador. Secondly, I do not think it is a good idea to attack a plane with a hundred and seven in it, and “take in apart” as you say. I want these people to live, not die. So I thank you for your ideas, but remember that this small country is ours, not yours. We will manage this problem in our own way, with our own people, thank you very much. Now you must excuse me. I am busy.’ At the door, the Scotsman turned back. ‘Prime Minister, I know you want to save lives,’ he said. ‘I understand that. But these hijackers must not go free. My Government does not want that. No Government in the world wants that.’ ‘I know that, Ambassador,’ Helen answered quietly. ‘I know that very well.’

As they went out, the phone rang. Michael picked it up. Helen sat down at the table and watched him. His face was very serious. He wrote on a piece of paper and then put the phone down. For a moment, he did not look at her.

‘What is it, Michael? Tell me.’

‘It was a radio message from the plane, Prime Minister.’

‘Well? What did they say? Didn’t they want to talk to me?’

‘No, Prime Minister. Just the message. It says: “We love our brothers, we hope the Prime Minister loves her husband. He is on the plane, just behind the door.” ‘ For a long moment she stared at Michael, but she did not speak. A picture of the American passenger appeared in her head. She saw him jumping out of the door and the girl shooting him. Shooting him for ten, maybe fifteen seconds.

‘I’m sorry, Prime Minister,’ said Michael softly.

‘What? Yes, so am I. I thought perhaps… perhaps the hijackers didn’t know Carl was my husband. But they do know.’

She ran her hand trough her hair and then looked at her watch. But her hand was shaking so much that she could not tell the time.

The phone rang again. Michael picked it up.

‘Colonel Carter is outside, Prime Minister.’ He watched her, waiting for an answer. ‘I’ll tell him to wait, shall I?’

She put her hands flat on the table and stood up. ‘Yes. Yes, Michael. Tell him to wait two minutes, that’s all.’ She walked to the window and stared out at the plane. She pressed her forehead against the cool glass and for two minutes she did not move. Then she turned round and smiled at Michael.

‘Let’s just hope Colonel Carter’s plan is a good one, shall we? Show him in.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.