آخرین همایش

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: حزب موج / فصل 12

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

آخرین همایش

توضیح مختصر

آقای راس به موج پایان می‌دهد و آن را برای دانش‌آموزان توضیح میدهد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۱۱ - آخرین تجمع

آقای راس روز بعد به دانش‌آموزان تاریخش گفت: “چیزی هست که در مورد موج می‌خواهم به شما بگویم. امروز ساعت پنج یک تجمع برگزار میشود. این فقط برای اعضای موج خواهد بود.’ دیوید لبخند زد و به لوری نگاه کرد.

آقای راس گفت: “موج آزمایشی در درس تاریخ شما نیست. خیلی بیشتر از اینهاست. اکنون در سراسر کشور اعضای موج وجود دارد. موج بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شود.” لوری بسیار ترسید و دیوید دیگر لبخند نزد. دیوید از جای خود پرید. “آقای راس، آقای راس!” “بنشین دیوید!” آقای راس گفت.

‘اما آقای راس، شما گفتید -

‘بنشین، دیوید!’

دیوید سر جایش نشست. آقای راس گفت: “حالا با دقت گوش کنید. امروز بعد از ظهر رهبرمان را در تلویزیون خواهیم دید.

قرار است او موج را در تمام مدارس آمریکا راه بیندازد!’ دیوید و لوری پریدند سر پا. دویدند جلوی کلاس.

“به حرف‌های او گوش ندهید!” دیوید گفت.

لوری گفت: “ما باید موج را متوقف کنیم.”

کلاس خیلی ساکت بود. آقای راس گفت: “برگردید سر جایتان. من بعد از درس با شما صحبت خواهم کرد.’ آقای راس بعد از درس با دیوید و لوری صحبت کرد. گفت: “نگران نباشید. میدانم چه کار میکنم. شما باید به من ایمان داشته باشید.’

لوری گفت: “ما به شما ایمان داشتیم. و به موج ایمان داشتیم. حالا نمی‌دانیم به چه چیز باور داشته باشیم.’

ساعت چهار مدرسه تمام شد. لوری و دیوید نمی‌خواستند منتظر تجمع بمانند. با هم رفتند.

دیوید گفت: “نمی‌دانم چرا به آن اعتقاد داشتم. و نمی‌فهمم چرا بقیه حالا به آن اعتقاد دارند. شاید ما در مورد موج اشتباه کرده‌ایم.”

لوری گفت: “نه، دیوید، کار ما درست است.”

“پس چرا بقیه آن را نمی‌بینند؟”

لوری گفت: “نمیدانم. آنها نمی‌خواهند گوش دهند. شاید ترسیده‌اند.”

یک دقیقه صحبت نکردند. بعد لوری گفت: “آن فیلم در مورد نازی‌ها را به یاد داری، دیوید؟ موج خطرناک است! ما نمی‌توانیم از آن دور شویم. این کاری است که مردم آلمان انجام دادند. ما باید برگردیم مدرسه. ما باید به آن تجمع برویم.”

بیش از دویست دانش‌آموز در اتاق بودند. جلو دو تلویزیون بود. بالای تلویزیون‌ها تصاویر موج وجود داشت.

آقای راس رفت جلو. اعضای موج همگی برخاستند و سلام دادند.

‘همه ما در یک تیم هستیم.” همه با هم گفتند: “برندگان نیاز به نظم و انضباط دارند.”

آقای راس دستش را بالا برد. دانش‌آموزان ساکت بودند.

آقای راس گفت: “یک دقیقه دیگر رهبر ما صحبت خواهد کرد. رابرت، تلویزیون‌ها را روشن کن.”

“آقای راس، بله.”

رابرت دو تلویزیون را روشن کرد. دویست عضو موج منتظر دیدن رهبرشان بودند.

اما هیچ اتفاقی نیفتاد. تلویزیون‌ها هیچ تصویری نشان ندادند.

دیوید و لوری وارد اتاق شدند. “چه خبر هست؟” دیوید آرام پرسید.

لوری گفت: “نمیدانم.”

اعضای موج منتظر ماندند و منتظر ماندند. سپس یک دانش‌آموز از جایش پرید. “هیچ رهبری وجود ندارد!” گفت.

بن به سمت یکی از تلویزیون‌ها رفت. “بله، شما یک رهبر دارید!” گفت.

یکباره همان تصویر در دو تلویزیون نمایان شد.

“این هم از رهبر شما!”

“اما این آدولف هیتلر است!” یکی از دانش‌آموزان گفت. “هیتلر چطور می‌تواند رهبر موج باشد؟”

“آن عکس مربوط به فیلمی است که در درس تاریخ آقای راس دیدیم.

فیلمی که در مورد نازی‌ها بود!” لوری گفت.

اتاق الان خیلی ساکت بود. اعضای موج نمی‌فهمیدند. هیتلر رهبر آنها بود؟ اما هیتلر بدترین مرد تاریخ بود!

بن گفت: “حالا با دقت گوش کنید. هیچ موجی در خارج از این مدرسه وجود ندارد. هیچ رهبر بزرگی وجود ندارد.’ بن به عکس هیتلر اشاره کرد. ‘مردانی مانند هیتلر اوضاع را همانند موج رهبری می‌کنند. همه شما فکر می‌کردید بهتر از دانش‌آموزان دیگر هستید. نازی‌ها فکر می‌کردند بهتر از یهودیان هستند.’

بن ایستاد و به دانش‌آموزان نگاه کرد. ‘متأسفم که این کار را شروع کردم. من نمی‌خواستم “هیتلر” شما باشم. اما این اتفاق افتاد و من بسیار متأسفم. شاید ما چیزی از موج یاد بگیریم.’

دیوید و لوری به آرامی با بقیه از اتاق خارج شدند. هیچ کس صحبت نکرد. ایمی سرش را بلند کرد و لوری را دید. ایمی شروع به گریه کرد. گفت: “متأسفم، لوری.”

دیوید پشت سر او، اریک و برایان را دید. این سه فوتبالیست بدون هیچ حرفی کنار هم ایستادند. دیوید برای دوستانش ناراحت بود. به آنها گفت: “ما باید سعی کنیم و موج را فراموش کنیم. اما نباید فراموش کنیم که با ما چه کرد. می‌فهمید؟’ اریک لبخند زد. گفت: “وقتی مقابل کلارکستون شکست خوردیم، فهمیدم اثربخشی ندارد.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 11 - The Last Rally

‘I have something to tell you about the Wave’ Mr Ross told his history students the next day. ‘At five o’clock today there will be a rally. It will be for Wave members only.’ David smiled and looked at Laurie.

‘The Wave is not an experiment in your history lesson,’ said Mr Ross. ‘It’s much more than that. All across the country there are now Wave members. The Wave is getting bigger and bigger.’ Laurie looked very afraid and David stopped smiling. He jumped out of his place. ‘Mr Ross, Mr Ross!’ ‘Sit down, David!’ said Mr Ross.

‘But, Mr Ross, you said —’

‘Sit down, David!’

David sat down in his place. ‘Now listen carefully,’ said Mr Ross. ‘This afternoon we will see our leader on the television.

He is going to start the Wave in every school in America!’ David and Laurie jumped to their feet. They ran to the front of the room.

‘Don’t listen to him!’ said David.

‘We must stop the Wave,’ said Laurie.

The room was very quiet. ‘Go back to your places,’ said Mr Ross. ‘I’ll speak to you after the lesson.’ After the lesson Mr Ross spoke to David and Laurie. ‘Don’t worry,’ he said. ‘I know what I’m doing. You must believe in me.’

‘We did believe in you,’ said Laurie. ‘And believed in the Wave. Now we don’t know what to believe.’ ♦

School finished at four o’clock. Laurie and David did not want to wait for the rally. They left together.

‘I don’t know why I believed in it,’ said David. ‘And I don’t understand why the others believe in it now. Perhaps we’re wrong about the Wave.’

‘No, David, we’re right,’ said Laurie.

‘Then why do the others not see it?’

‘I don’t know,’ said Laurie. ‘They don’t want to listen. Perhaps they’re afraid.’

For a minute they did not speak. Then Laurie said, ‘Do you remember that film about the Nazis, David? The Wave is dangerous! We can’t walk away from this. That’s what the people in Germany did. We must go back to school. We must go to that rally.’

There were more than two hundred students in the room. At the front there were two televisions. Above the televisions there were the Wave pictures.

Mr Ross walked to the front. The Wave members all stood up and gave the Wave salute.

‘We’re all in the same team. Winners need discipline,’ they all said together.

Mr Ross put his hand up. The students were quiet.

‘In a minute our leader will speak,’ said Mr Ross. ‘Robert, turn on the televisions’

‘Mr Ross, yes.’

Robert turned on the two televisions. Two hundred Wave members waited to see their leader.

But nothing happened. The televisions showed no pictures.

David and Laurie came into the room. ‘What’s happening?’ asked David quietly.

‘I don’t know,’ said Laurie.

The Wave members waited and waited. Then one student jumped up. ‘There is no leader!’ he said.

Ben walked over to one of the televisions. ‘Yes, you have a leader!’ he said.

Suddenly there was the same picture on the two televisions.

‘There is your leader!’

‘But it’s Adolf Hitler!’ said one of the students. ‘How can Hitler be the leader of the Wave?’

That photo is from the film we saw in Mr Ross’s history lesson.

The film about the Nazis!’ said Laurie.

The room was now very quiet. The Wave members did not understand. Was Hitler their leader? But Hitler was the worst man in history!

‘Now listen carefully,’ said Ben. There is no Wave outside this school. There is no great leader.’ Ben pointed to the picture of Hitler. ‘Men like Hitler lead things like the Wave. You all thought you were better than the other students. The Nazis thought they were better than the Jews.’

Ben stopped and looked down at the students. ‘I’m sorry that I started this. I didn’t want to be your “Hitler”. But that’s what happened and I’m very sorry. Perhaps we alt learned something from the Wave.’

David and Laurie walked slowly out of the room with all the others. Nobody spoke. Amy looked up and saw Laurie. She began to cry. ‘I’m sorry, Laurie,’ she said.

Behind her, David saw Eric and Brian. The three footballers stood together without a word. David felt bad for his friends. ‘We must try and forget the Wave,’ he told them. ‘But we must not forget what it did to us. Do you understand?’ Eric smiled. ‘I knew that it didn’t work when we lost to Clarkstown,’ he said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.