کوئیلپ از راز پرده‌برداری میکنه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مغازه کنجکاوی قدیمی / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

کوئیلپ از راز پرده‌برداری میکنه

توضیح مختصر

کوئیلپ میفهمه پیرمرد با پول‌ها چیکار میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

کوئیلپ از راز پرده‌برداری میکنه

آقای کوئیلپ شغل خاصی نداشت، ولی هر کاری برای پول انجام می‌داد. اجاره‌ی تمام منطقه‌های نزدیک رودخانه تیمز رو جمع می‌کرد، به ملوانان پول قرض می‌داد و چشم‌هاش رو برای فرصت‌های شغلی جدید (و گاهی غیرقانونی) باز نگه می‌داشت. در تاور هیل، نزدیک اسکله‌های لندن، زندگی می‌کرد همچنین یک حیاط کوچیک پر از موش به اسم “اسکله‌ی کوئیلپ” داشت که زیاد از جنوب رودخانه‌ی تیمز دور نبود. یک پارکینگ قایق بود، ولی به نظر نمی‌رسید هرگز کوئیلپ هیچ قایقی اونجا خرید و فروش کنه. فقط از ساختمان‌های چوبی قدیمی به عنوان مکانی برای مخفی نگه داشتن و شمردن پول‌هاش استفاده می‌کرد.

پدربزرگ نل اغلب ازش می‌خواست به اون مکان ترسناک و خطرناک و دورافتاده بره. ازش می‌خواست نامه‌هایی رو به آقای کوئیلپ برسونه. امروز نل که خیلی خسته و نگران بود، یکی دیگه از اون نامه‌ها رو می‌رسوند. وقتی به پارکینگ قایقرانی رسید، اولین چیزی که دید آقای کوئیلپ و یک پسر جوون با ظاهر نامرتب بود که براش کار می‌کرد. در حیاط دعوا می‌کردن. کوئیلپ داد میزد و بعد یک‌مرتبه با صدای بلند خندید و تمام مدت پسر رو با یه چوب بزرگ محکم میزد. بالاخره پسر تونست از دست ارباب زشتش لحظه‌ای فرار کنه. همون موقع بود که کوئیلپ متوجه شد نل اون نزدیکی‌ها ایستاده.

داد زد: “آه، نلی!”

بچه با نامطمئنی گفت: “بله.”

کوئیلت که با نل وارد دفترخونه‌ میشد، گفت: “بیا تو. نگران پسر نباش.”

نل توضیح داد: “نامه‌ی مهمی از طرف پدربزرگم آوردم” و نامه رو داد دست مرد کوتاه و زشت. کوئیلپ بدون اینکه یک کلمه هم حرف بزنه، نامه رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.

کوئیلپ سرش رو تکون داد و با خودش گفت: “همش از بین رفته؟ فقط در ۲۴ ساعت! باهاش چیکار کرده؟ این معماست!”

نل معذب بود و می‌خواست هر چه زودتر بره. مدتی گذشت و چیزی گفته نشد ولی کوئیلپ دست‌هاش رو به هم مالید و سرش رو خاروند.

“اخیراً از این نامه‌ها زیاد برام آوردی، مگه نه؟کوئیلپ به سردی گفت. از پدربزرگت پرسیدی چرا این نامه‌ها رو میاری؟”

نل جواب داد: “بله، صدها بار ازش پرسیدم، ولی اون بهم نمیگه. قلبم میشکنه. فقط سرش رو تکون میده و غمگین به نظر می‌رسه.”

“ولی اون همیشه چنین پیرمرد غمگینی نبود، مگه نه؟”کوئیلپ با نامهربانی گفت.

بچه سریع گفت: “آه، نه! ما یک زمان‌هایی خیلی خوشحال بودیم و پدربزرگم هم شاد بود. ولی همه‌ی اینها تغییر کرد، از وقتی اون …”. و حرفش رو قطع کرد و نامطمئن بود که باید چیزی بهش بگه یا نه.

“بله؟آقای کوئیلپ ناگهان با صدای ملایم‌تری گفت. از وقتی اون … ؟”

نل جواب داد: “من . من . نمیدونم.”

“بیخیال، نل می‌تونی همه چیز رو به من بگی. در واقع تا نگی نمیذارم بری.” تکرار کرد: “پس از وقتی اون …”

نل حرفش رو تموم کرد: “خوب، از وقتی کل شب شروع به بیرون رفتن کرد، هر شب.” نمیدونم کجا میره. خواب و استراحت نداره، جدای از اینکه در طول روز در صندلیش میشینه.”

کوئیلپ چیزی نگفت، ولی به سادگی سرش رو تکون داد. می‌خواست نل بیشتر بگه.

بچه ادامه داد: “وقتی صبح زود میاد خونه، من در رو براش باز می‌کنم. امروز صبح دیدم که صورتش سفید بود و بیمار به نظر می‌رسید. و بعداً وقتی نمی‌دونست من تو اتاقم، شنیدم که میگه دیگه نمیتونه زندگیش رو تحمل کنه. گفت: “باورم نمیشه چقدر با کارت‌هایی که سر و کار داشتم بدشانس بودم.” و بعد گفت: “اگه نل جوون رو نداشتم آرزو می‌کردم بمیرم. چیکار می‌خوام بکنم؟”

بعد بچه صورتش رو تو دست‌هاش مخفی کرد و شروع به گریه کرد.

کوئیلپ انگار که غرق در فکره دور و برش رو نگاه کرد. به نل خیره شد، بعد دستش رو دراز کرد و به سنگینی گذاشت روی شونه‌ی بچه. نل بلافاصله دست از گریه کردن برداشت و سریع از کوئیلپ دور شد.

نل گفت: “من زیادی موندم، آقا. حالا باید برم” و چشم‌هاش رو خشک کرد.

آقای کوئیلپ رفت سر میزش و شروع به نوشتن کرد. بعد رو کرد به نل و گفت: “این یادداشت رو ببر براش. فقط میگه فردا می‌بینمش و چیزی که تو نامه‌اش از من خواسته رو نمی‌تونم انجام‌ بدم. خداحافظ، نلی.”

آقای کوئیلپ دو روز صبر کرد، بعد در مغازه‌ی کنجکاوی قدیمی به دیدن پیرمرد رفت. وقتی رفت داخل دید پدربزرگ نل تو مغازه تنهاست.

پیرمرد داد زد: “بالاخره! برام پول آوردی؟”

کوئیلپ جواب داد: “نه، دیگه نمیارم!”

پیرمرد که از روی صندلیش بلند می‌شد، گفت: “پس من و نل هیچ امیدی نداریم!”

کوئیلپ گفت: “گوش بده” و دستش رو زد روی میز. “حالا دیگه هیچ رازی نداری.”

پیرمرد با ترس در چشمانش به کوئیلپ خیره شد.

کوئیلپ گفت: “میدونم چه اتفاقی برای همه‌ی پول‌هایی که بهت قرض دادم افتاده. تو هر شب با پول من میری بیرون و باهاش قمار می‌کنی، آره؟ این نقشه‌ی مخفی تو بود- که با ورق‌بازی ثروتمند بشی؟”

پیرمرد داد زد: “بله!”

“و من فکر می‌کردم با پولم با دقت تو یک فرصت کسب و کار هوشمندانه سرمایه‌گذاری می‌کنی. یه قمارباز سرم کلاه گذاشته!”کوئیلپ در حالی که با عصبانیت به پیرمرد نگاه می‌کرد، گفت.

پیرمرد داد زد: “من قمارباز نیستم. من هیچ وقت برای اینکه برای خودم پول بسازم یا چون قماربازی رو دوست دارم، ورق بازی نکردم. فقط برای نجات نل این کارو کردم.”

کوئیلپ گفت: “پس فکر می‌کنم اول همه‌ی پول خودت رو خرج کردی و بعد برای پول بیشتر اومدی سراغ من. وقتی میگفتی داری خودتو ثروتمند می‌کنی، در واقع خودتو گدا می‌کردی، آره؟ خدای بزرگ! و البته من هر تضمینی که قادر بودی بهم بدی رو نگه داشتم، شامل نامه‌هایی که میگن این ساختمان و هر چیزی که داخلش است متعلق به منه.” وقتی این حرف رو زد، طوری دور و برش رو نگاه کرد انگار که می‌خواد مطمئن بشه هیچکدوم از وسایل برده نمیشه.

پیرمرد گفت: “من کمی بدشانسی آوردم. ولی با پول بیشتر شانسم تغییر میکنه. باید تغییر کنه! لطفاً کمکم کن یا حداقل به نل کمک کن.”

کوئیلپ با آرامش گفت: “متأسفم ولی قرار کاری دیگه‌ای دارم” و به ساعتش نگاه کرد. “اگه به طور غیر منتظره خبر قمارت رو نمی‌شنیدم، شاید پول بیشتری بهت قرض می‌دادم. ولی حالا دیگه نه.”

“کی بود که این حرف رو به تو گفت؟” پیرمرد پرسید.

کوئیلپ به سادگی جواب داد: “فکر میکنی کی بوده؟”

پیرمرد بعد از لحظه‌ای فکر گفت: “کیت بود. بله، باید اون باشه.”

آقای کوئیلپ به روشنی گفت: “بله، کیت بود. کیت بیچاره!” و بعد برگشت و به طرف در رفت و خارج شد.

متن انگلیسی فصل

Chapter four

Quilp Uncovers a Secret

Mr Quilp did not have one particular job, but he did all sorts of different things for money. He collected the rent for whole areas of dirty streets near the river Thames, he lent money to sailors and he kept his eyes open for new (and sometimes illegal) business opportunities. He lived in Tower Hill, near the London docks, but he also had a small yard full of rats called ‘Quilp’s Wharf’ not far away on the south side of the river Thames. It was a boatyard, but Quilp never seemed to buy or sell any boats there. He just used the old wooden building as a place to secretly keep and count all of his money.

Nell’s grandfather often asked her to come to this frightening, dangerous and far-away place. He would ask her to deliver letters to Quilp. Today Nell, who was very tired and worried, had brought another of those letters. When she arrived at the boatyard the first thing she saw was Mr Quilp and the young, untidy-looking boy who worked for him. They were fighting in the yard. Quilp was shouting and then suddenly laughing loudly, and all the while he was hitting the boy hard with a large stick. At last the boy managed to pull away from his ugly master for a moment. It was then that Quilp noticed Nell standing nearby.

‘Oh, Nelly’ he cried.

‘Yes,’ said the child uncertainly.

‘Come in. Don’t worry about the boy,’ said Quilp, walking with Nell into the counting-house.

‘I’ve brought an important letter from my grandfather,’ Nell explained and handed the ugly little man the letter. Quilp, without saying a word, opened it and began to read.

Quilp shook his head and said to himself, ‘It’s all gone already? In just twenty-four hours! What on earth has he done with it? That is the mystery!’

Nell was uncomfortable and wanted to leave as soon as she could. A few moments passed during which nothing was said, but Quilp rubbed his hands together and scratched his head.

‘You’ve brought a lot of these letters to me recently, haven’t you, Nell?’ Quilp said coldly. ‘Have you asked your grandfather why you have to bring them?’

‘Yes, I’ve asked him a hundred times, but he won’t tell me,’ replied Nell. ‘It breaks my heart. He just shakes his head and looks sad.’

‘But he hasn’t always been such a sad old man, has he?’ said Quilp unkindly.

‘Oh, no’ said the child quickly. ‘We were once so happy and he was so cheerful! But that has all changed since he.’ and she stopped, unsure that she should tell him anymore.

‘Yes?’ said Mr Quilp in a suddenly gentler voice. ‘Since he.?’

‘I. I. don’t know,’ replied Nell.

‘Come now, Nell, you can tell me anything! In fact, I won’t let you go until you tell me. So, since he he repeated.

‘Well, since he started going out all night, every night,’ finished Nell. ‘I don’t know where he goes. He has no sleep or rest, apart from in his chair during the day.’

Quilp said nothing, but simply nodded his head. He wanted her to say more.

‘When he comes home early in the morning,’ continued the child, ‘I let him in. This morning I saw that his face was white and he looked ill. And later, when he didn’t know I was in the room, I heard him say that he couldn’t bear his life anymore. He said, ‘I can’t believe how unlucky I’ve been with the cards I’ve been dealt.’ And then he said, ‘If I didn’t have young Nell, I would wish to die.’ Oh What will I do?’

Then the child hid her face in her hands and started to cry.

Quilp looked about him as if he was deep in thought. He stared at Nell, then reached out and put his hand heavily on her shoulder. Nell immediately stopped crying and moved quickly away from him.

‘I have been away too long, sir. I have to go now,’ said Nell, drying her eyes.

Mr Quilp went to his desk and started to write. Then he turned to Nell and said, ‘Take this note to him. It’s only to say that I will see him tomorrow, and that I couldn’t do what he has asked me to do in his letter. Goodbye, Nelly.’

Mr Quilp waited for two days before he went to see the old man in The Old Curiosity Shop. When he went inside he found Nell’s grandfather alone in the shop.

‘At last’ cried the old man. ‘Have you brought me any money?’

‘No, never again’ answered Quilp.

‘Then,’ said the old man, standing up from his chair, ‘Nell and I have no hope!’

‘Listen to me,’ said Quilp, beating his hand on the table. ‘You have no secret from me now.’

The old man stared at Quilp with fear in his eyes.

‘I now know what has happened to all that money I have lent you,’ Quilp said. ‘Every night, you’ve been going out with my money and gambling with it, haven’t you? Was that your secret plan - to make your fortune by playing cards?’

‘Yes’ cried the old man.

‘And I thought that you were investing my money carefully in some clever business opportunity! I have been tricked by a gambler!’ said Quilp, looking at him in anger.

‘I’m not a gambler,’ cried the old man. ‘I’ve never played cards to make money for myself, or because I love gambling. I’ve only done it to try and save Nell.’

‘So,’ said Quilp, ‘I suppose that you spent all your money first and then you came to me for some more. While you said you were making yourself rich, you were actually making yourself a beggar, eh? Dear me! And of course I hold every security you were able to give me - including the letter which says that this building and everything in it now belongs to me.’ As he said this, Quilp looked around him, as if to make sure that none of it had been taken away.

‘I’ve had some bad luck,’ said the old man. ‘But with a little more money my luck will change. It must change! Help me, please, or at least help Nell.’

‘I’m sorry, but I’ve got another business appointment,’ said Quilp calmly, looking at his watch. ‘If I hadn’t unexpectedly heard about your gambling secret, perhaps I would have lent you more money. But not now.’

‘Who was it that told you?’ asked the old man.

Quilp simply replied, ‘Who do you think it was?’

After a moment’s thought the old man said, ‘It was Kit. Yes, it must have been him.’

Mr Quilp said brightly, ‘Yes, it was Kit. Poor Kit!’ And then he turned, walked to the door and left.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.