خیلی متفاوتی …

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ربکا / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خیلی متفاوتی …

توضیح مختصر

خواهر ماکسیم مهمون میاد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

خیلی متفاوتی …

وقتی صدای ماشینی رو در مسیر ماشین‌رو شنیدم، از ترس ناگهانی ایستادم. بئاتریس و شوهرش رسیده بودن. زودتر از انتظارم اومده بودن. و ماکسیم برنگشته بود. نمی‌تونستم تنها ببینمشون.

سریع از اتاق بیرون دویدم. از در سمت چپ رفتم. در یک راهروی سنگی دیگه بودم. یک خدمتکار با تعجب به من خیره شد. با عجله از چند تا پله بالا رفتم و امیدوار بودم که راهم رو به اتاقم در جناح شرق پیدا کنم. می‌تونستم تا ماکسیم برمیگرده اونجا بمونم.

یک جورهایی راهم رو گم کردم. ولی ادامه دادم و به یک راه‌پله‌ی عریض رسیدم. ازش بالا رفتم. همه جا ساکت و تاریک بود. در راهرویی بودم که هر دو طرفش درهایی بود. ادامه دادم و بالاخره به یک پنجره‌ی دراز رسیدم. بیرون رو نگاه کردم. میتونستم پایین‌ چمن‌های سبز و دریا رو ببینم.

دریا به رنگ سبز روشن بود با امواجی که روشون سفید بود. نزدیک‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم- خیلی نزدیک‌تر. همون موقع فهمیدم خونه رو دور زدم. در راهروی جناح غرب ایستاده بودم. بله، خانم دانورز حق داشت، می‌تونستی از اینجا صدای دریا رو بشنوی.

خوشحال بودم که اتاق‌های من در جناح شرق هستن. زیبایی آروم باغ رز رو دوست داشتم. دریا اینجا خیلی نزدیک بود. وقتی برگشتم تا از پله‌ها پایین برم، شنیدم دری پشت سرم باز شد. خانم دانورز اونجا ایستاده بود. لحظه‌ای بدون اینکه حرف بزنیم به هم خیره شدیم.

گفتم: “راهم رو گم کردم، سعی کردم اتاقم رو پیدا کنم.”

گفت: “اینجا جناح غرب هست. رفتید به اتاق‌ها؟ اگه میخواید اتاق‌ها رو ببینید، لطفاً به من بگید. میتونم حالا نشونتون بدم.”

سرم رو تکون دادم. گفتم: “نه، نه، ممنونم. باید برم پایین.” وقتی شروع به رفتن به طرف پله‌ها کردم، خانم دانورز پشت سرم اومد.

“اگه میخواید اتاق‌های جناح غرب رو ببینید میتونم هر وقت خواستید نشونتون بدم.”

گفتم: “خیلی لطف دارید، خانم دانورز. بهتون اطلاع میدم.” خانم دانورز کنارم اومد.

گفت: “میجر و خانم لیسی گاهی می‌اومدن اینجا. صدای ماشینشون رو نشنیدید؟ فریس اونها رو برد تو اتاق صبح. فکر می‌کنم حالا راهتون رو میشناسید، درسته؟”

گفتم: “بله، خانم دانورز.” اون موقع فهمیدم من رو زیر نظر گرفته و به ترسم میخند. وقتی وارد پذیرایی شدم، برگشتم و نگاه کردم. خانم دانورس هنوز هم از بالای پله‌ها من رو زیر نظر گرفته بود.

می‌تونستم صداهایی که از اتاق صبح میومد رو بشنوم. لحظه‌ای ایستادم و بعد وارد شدم.

ماکسیم گفت: “بالاخره اومد. کجا قایم شده بودی؟ این هم بیاتریس و این هم گیلز. و این هم فرانک کراولی، پیشکار ما.”

بیاتریس قدبلند بود با شانه‌های پهن و خیلی کم شبیه ماکسیم بود. با من دست داد و به ماکسیم گفت: “خیلی با چیزی که انتظار داشتم فرق داره. اصلاً اونطور که توصیف کرده بودی نیست.”

همه خندیدن، ولی دوستانه به نظر می‌رسیدن. گیلز یک مرد درشت و سنگین بود. چشم‌هاش از پشت عینک ضخیمش به من لبخند زدن. فرانک کراولی یک مرد لاغر بود با صورت نگران و دلپذیر. ماکسیم به من گفته بود کراولی چقدر سخت برای ماندرلی کار کرده. مردها شروع به صحبت با هم کردن و من مجبور بودم به سؤالات بئاتریس جواب بدم.

ازم پرسید: “نظرت درباره‌ی ماندرلی چیه؟”

گفتم: “هنوز چیز زیادی ازش ندیدم. البته خونه زیباست. باغ‌ها رو ندیدم، ولی مطمئنم هرگز ازشون خسته نمیشم. عاشق قدم زدن هستم. میتونم وقتی هوا گرم‌تر هست شنا هم بکنم.”

بئاتریس گفت: “عزیزم، اینجا آب همیشه خیلی سرده.”

“برام مهم نیست، من عاشق شنا هستم. شنا کردن در خلیج‌ها ایمن هست؟” همه حرف زدن رو قطع کردن. متوجه شدم چی گفتم. ربکا در خلیج غرق شده بود. نمی‌تونستم به ماکسیم نگاه کنم. خم شدم تا سر سگ رو نوازش کنم. بعد، خدا رو شکر، فریس اومد تا بگه ناهار آماده است. بئاتریس در راهرو با من اومد.

گفت: “میدونی، تو خیلی جوون‌تر از حد انتظارم هستی. بگو ببینم ماکسیم رو خیلی دوست داری؟”

بیاتریس به صورت متعجبم نگاه کرد و خندید.

گفت: “جواب نده. میتونم ببینم که داری. ماکسیم خیلی خوب به نظر میرسه. همه سال گذشته نگرانش بودیم. ولی البته تو کل داستان رو میدونی.”

ولی بئاتریس اشتباه می‌کرد. من نمی‌دونستم در خلیج چه اتفاقی افتاده. ماکسیم چیزی به من نگفته بود. هرگز درباره‌ی مرگ ربکا از ماکسیم سؤال نکرده بودم.

بئاتریس در طول ناهار با ماکسیم صحبت کرد. فرانک کراولی چیزهای زیادی درباره‌ی ماندرلی بهم گفت. می‌تونستم ببینم که به اندازه‌ی ماکسیم اینجا رو دوست داره.

وقتی ناهار تموم شد، دیدم ماکسیم خسته است. آرزو کردم به این زودی مهمان نداشتیم. بئاتریس رو بردم بیرون به تراس. از من پرسید چطور با ماکسیم آشنا شدم. درباره‌ی خانم وان هاپر و اینکه چقدر تعجب کرده بهش گفتم.

بئاتریس گفت: “برای ما هم شوک بود. ماکسیم در نامه‌اش گفته بود که خیلی جوون و زیبا هستی. انتظار یک دختر خیلی مدرن داشتیم.” خندید و من هم باهاش خندیدم.

بئاتریس گفت: “بیچاره ماکسیم. اوقات خیلی وحشتناکی داشت. بیا امیدوار باشیم تو کاری کنی همه چیز رو فراموش کنه. اون ماندرلی رو خیلی زیاد دوست داره. ولی تو هرگز نمی‌دونی به چی فکر میکنه. با خانم دانورز چطور پیش میره؟”

از سؤال بئاتریس تعجب کردم.

گفتم: “کمی من رو میترسونه.”

بئاتریس ادامه داد: “ممکنه سعی کنه چیزها رو برات ناخوشایند کنه. البته خیلی حسوده. حتماً از این که اینجایی متنفره.”

پرسیدم: “چرا؟ چرا باید از اینکه در ماندرلی هستم متنفر باشه؟”

بئاتریس به آرومی جواب داد: “بچه‌ی عزیزم، فکر میکردم ماکسیم بهت گفته. خانم دانورز ربکا رو پرستش می‌کرد. هنوز هم همینطوره.”

همون لحظه مردها از خونه بیرون اومدن. یک خدمتکار قالیچه و صندلی آورد و همه زیر درخت بزرگی روی چمن‌ها نشستیم. امیدوار بودم همه به زودی برن. می‌خواستم با ماکسیم تنها باشم. روی قالیچه نشسته بودم و به صندلی ماکسیم تکیه داده بودم. به حرف‌های دیگران گوش می‌دادم. بعد از ظهر خواب‌آلود و پر از آرامش بود. همه جا ساکت و ساکن بود. حتی دریا دور به نظر می‌رسید.

فکر کردم این همون چیزیه که می‌خواستم. فکر میکردم زندگی در ماندرلی اینطور باشه.

این لحظه امن بود. نمیشد بهش دست زد. من و ماکسیم دست در دست هم با هم نشسته بودیم. گذشته و آینده به هیچ عنوان اهمیت نداشت. اون لحظه نمی‌ترسیدم.

اون لحظه سپری شد. بئاتریس بلند شد ایستاد.

گفت: “باید بریم. شام مهمون داریم.” همه بلند شدیم و گیلز به آسمون نگاه کرد.

گفت: “متأسفانه بارون میباره.” همه به آرومی برگشتیم به مسیر ماشین‌رو.

بئاتریس دست من رو گرفت. بعد خم شد و من رو بوسید. “من رو ببخش اگر سؤالات بی‌ادبانه‌ی زیادی ازت پرسیدم، عزیزم. همونطور که قبلاً گفتم چیزی که انتظار داشتم نیستی. خیلی متفاوت‌تر از ربکا هستی.”

وقتی به ماشین‌رو رسیدیم، آفتاب رفت پشت ابر و باران کمی شروع به باریدن کرد. من و ماکسیم دور شدن ماشین رو تماشا کردیم. برگشتیم خونه.

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

You Are So Very Different.

When I heard the sound of a car in the drive, I stood up in sudden fear. Beatrice and her husband had arrived. They were earlier than I expected. And Maxim had not come back. I could not meet them by myself.

I ran quickly out of the morning-room. I took a door to the left. I was in a stone corridor. A servant stared at me in surprise. I hurried up some stairs, hoping that I could find my way to my bedroom in the east wing. I could stay there until Maxim came back.

Somehow I lost my way. But I went on and came to a wide staircase. I went up it. All was quiet and dark. I was in a corridor with doors on either side. I walked on and at last I came to a long window. I looked out. Below me I could see green lawns and the sea.

The sea was bright green, with white-topped waves. It was closer than I thought, much closer. I knew then that I had walked right round the house. I was standing in the corridor of the west wing. Yes, Mrs Danvers was right, you could hear the sea from here.

I was glad that my rooms were in the east wing. I loved the quiet beauty of the rose-garden. The sea was too near here. As I turned to go back to the stairs, I heard a door open behind me. Mrs Danvers stood there. We stared at one another for a moment without speaking.

‘I lost my way,’ I said, ‘I was trying to find my room.’

‘This is the west wing,’ she said. ‘Did you go into any of the rooms? If you wish to see them, please tell me. I could show them to you now.’

I shook my head. ‘No, no thank you,’ I said. ‘I must go downstairs.’ As I began to walk towards the stairs, Mrs Danvers followed me.

‘If you want to see the rooms in the west wing, I can show them to you at any time.’

‘It’s very kind of you, Mrs Danvers,’ I said. ‘I will let you know.’ Mrs Danvers walked beside me.

‘Major and Mrs Lacy have been here some time,’ she said. ‘Didn’t you hear their car? Frith took them to the morning-room. I think you know your way now, don’t you?’

‘Yes, Mrs Danvers,’ I said. I knew then that she had been watching me, laughing at my fear. As I went into the drawing-room, I looked back. Mrs Danvers was still watching me from the top of the stairs.

I could hear the sound of voices from the morning-room. I stood for a moment and then walked in.

‘Here she is at last,’ Maxim said. ‘Where have you been hiding? Here is Beatrice and this is Giles. And this is Frank Crawley, our agent.’

Beatrice was tall, broad-shouldered and very much like Maxim. She shook hands with me and said to Maxim, ‘She’s quite different from what I expected. Not like your description at all.’

Everyone laughed, but they seemed friendly. Giles was a big, heavy man. His eyes smiled at me from behind his thick glasses. Frank Crawley was a thin man with a pleasant, worried face. Maxim had told me how hard Frank Crawley worked for Manderley. The men began to talk together and I had to answer Beatrice’s questions.

‘What do you think of Manderley’ she asked me.

‘I haven’t seen much of it yet,’ I said. ‘The house is beautiful, of course. I haven’t seen the gardens, but I’m sure I shall never get tired of them. I love walking. I can swim too, when the weather is warmer.’

‘My dear, the water is always far too cold here,’ said Beatrice.

‘I don’t mind that, I love swimming. Is it safe to swim in the bays?’ Everyone stopped talking. I realized what I had said. Rebecca had been drowned in the bay. I could not look at Maxim. I bent down to stroke the dog’s head. Then, thank God, Frith came in to say that lunch was ready. Beatrice walked with me through the hall.

‘You know,’ she said, ‘you are much younger than I expected. Tell me, do you love Maxim very much?’

Beatrice looked at my surprised face and laughed.

‘Don’t answer,’ she said. ‘I can see that you do. Maxim looks very well. We were all very worried about him last year. But of course, you know the whole story.’

But Beatrice was wrong. I did not know what had happened down in the bay. Maxim had told me nothing. I had never asked him about Rebecca’s death.

Beatrice talked to Maxim all through lunch. Frank Crawley told me a lot about Manderley. I could see that he loved it as much as Maxim did.

When lunch was over, I could see that Maxim was tired. I wished we hadn’t had visitors so soon. I took Beatrice out on to the terrace. She asked me how I had met Maxim. I told her about Mrs Van Hopper and how surprised she had been.

‘It was rather a shock to us too,’ Beatrice said. ‘Maxim said in his letter that you were very young and pretty. We expected a very modern sort of girl.’ Beatrice laughed and I laughed with her.

‘Poor Maxim. He had a terrible time,’ Beatrice said. ‘Let’s hope you have made him forget all about it. He loves Manderley so much. But you never know what he is thinking. How do you get on with Mrs Danvers?’

I was surprised by Beatrice’s question.

‘She frightens me a little,’ I said.

‘She may try to make things unpleasant for you,’ Beatrice went on. ‘She’s very jealous, of course. She must hate you being here.’

‘Why’ I asked. ‘Why must she hate me being at Manderley?’

‘My dear child,’ Beatrice answered slowly, ‘I thought Maxim had told you. Mrs Danvers adored Rebecca. She still does.’

At that moment, the men came out of the house. A servant brought rugs and chairs and we all sat under the great tree on the lawn. I hoped everyone would go soon. I wanted to be alone with Maxim. I was sitting on a rug, leaning against Maxim’s chair. I listened to the others talking. The afternoon was sleepy and peaceful. Everything was quiet and still. Even the sea seemed far away.

This is what I wanted, I thought. This is how I thought life at Manderley would be.

This moment was safe. It could not be touched. Here we sat together, Maxim and I, hand in hand. The past and the future did not matter at all. At this moment I was not afraid.

The moment passed. Beatrice stood up.

‘We must be going,’ she said. ‘We’ve got people coming to dinner.’ We all got up and Giles looked up at the sky.

‘I’m afraid we’re going to have some rain,’ he said. We all walked slowly back to the drive.

Beatrice took my hand. Then she bent down and kissed me. ‘Forgive me if I’ve asked you a lot of rude questions, my dear. As I said before, you are not what we expected. You are so very different from Rebecca.’

As we reached the car, the sun went behind a cloud and a little rain began to fall. Maxim and I watched the car drive away. We turned and walked back into the house.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.