فصل 20

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ربکا / فصل 20

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 20

توضیح مختصر

سازنده‌ی قایق میگه مرگ ربکا حادثه نبوده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیستم

رسیدگی

بالاخره سه‌شنبه از راه رسید. رسیدگی ساعت ۲ بود. بعد از یک ناهار زودهنگام، با ماکسیم با ماشین رفتیم شهر.

گفتم: “فکر می‌کنم من اینجا تو ماشین بمونم. بعد از اون همه چیز باهات نمیام تو.”

ماکسیم گفت: “من نمی‌خواستم تو بیای. ای کاش تو ماندرلی می‌موندی.”

ماکسیم رفت و گذاشت من اونجا بمونم. دقایق سپری شدن. میخواستم بدونم در رسیدگی چی میگذره. از ماشین پیاده شدم و شروع به قدم زدن به بالا و پایین کردم.

یک پلیس به من نگاه کرد.

گفت: “ببخشید مادام. شما خانم دوینتر نیستید؟ اگه بخواید میتونید داخل منتظر بمونید.”

پلیس من رو به یک اتاق خالی برد. ۵ دقیقه سپری شد. هیچ اتفاقی نیفتاد. بلند شدم و از اتاق کوچیک خارج شدم. پلیس هنوز اونجا ایستاده بود.

“چقدر طول میکشه؟” ازش پرسیدم:

پلیس گفت: “اگه بخواید میرم ببینم.” یک دقیقه بعد برگشت.

بهم گفت: “زیاد طول نمیکشه. آقای دوینتر همین الان شهادتش رو داد. فقط سازنده‌ی قایق، آقای تب، مونده که حالا صحبت کنه. میخوای بری داخل؟ یک صندلی خالی نزدیک در هست.”

دنبال پلیس رفتم. در رو برام باز کرد و من آروم رفتم داخل و نشستم. اتاق کوچیک و پر از آدم بود. هواش گرم و خفه بود. فرانک کنار ماکسیم نشسته بود. در کمال تعجبم خانم دانورز هم اونجا بود و فاول کنارش بود. فکر کردم ماکسیم فاول رو دیده یا نه.

تب، سازنده‌ی قایق، وسط اتاق ایستاده بود و به سؤالات مأمور تجسس قتل جواب می‌داد.

“وضعیت قایق خوب بود؟” مأمور تجسس قتل داشت می‌پرسید:

تب گفت: “بله، آخرین باری که دیدمش قطعاً خوب بود. یک قایق کوچیک محکم بود. نمی‌فهمم چرا اون شب غرق شده.”

مامور تجسس قتل گفت: “حوادث قبلاً هم اتفاق افتادن. خانم دوینتر لحظه‌ای بی احتیاط بوده و مرده.”

سازنده‌ی قایق گفت: “ببخشید آقا. می‌خوام چیز دیگه‌ای بگم.”

مامور تجسس قتل گفت: “خیلی خب، ادامه بده.”

“مسأله اینه، آقا. بار آخری که قایق رو دیدم؛ مشکلی نداشت. بنابراین چیزی که می‌خوام بدونم اینه. کی اون سوراخ‌ها رو روی تخته‌های کف قایق ایجاد کرده. سنگ‌ها این کار رو نکردن. قایق با فاصله‌ی زیادی از این سنگ‌ها غرق شده. و اون سوراخ‌ها توسط یک چیز تیز ایجاد شدن.”

نمیتونستم به کسی نگاه کنم. به زمین خیره شدم.

مأمور تجسس قتل لحظه‌ای به قدری تعجب کرد که نتونست صحبت کنه. بعد گفت: “منظورت چیه؟ چه جور سوراخی؟”

“سه تا بودن، در نقاط مختلف قایق. و همش هم همین نیست. شیرهای بدنه هم کاملاً باز بودن.”

“شیرهای بدنه؟ اونا چین؟” مأمور تجسس قتل پرسید:

“شیرهای بدنه لوله‌های منتهی به لگن دستشویی رو میبندن، آقا. وقتی قایق در حال حرکته باید محکم بسته باشن. در غیر این صورت آب دریا میاد تو.”

توی اون اتاق پر جمعیت گرم بود، زیادی گرم بود. آرزو می‌کردم یک نفر پنجره‌ای باز کنه. سازنده‌ی قایق داشت دوباره صحبت می‌کرد.

“آقا با وجود اون سوراخ‌ها و باز بودن شیرهای بدنه یک قایق کوچیک مثل قایق خانم دوینتر به زودی غرق میشد. نظر من اینه که حادثه‌ای در کار نبود. قایق عمدی غرق شده.”

فکر کردم باید سعی کنم از اتاق خارج بشم. هوا نبود. مردم داشتن بلند میشدن و با صدای بلند صحبت می‌کردن. شنیدم مأمور تجسس قتل میگه: “آقای دوینتر.”

ماکسیم داشت بلند میشد. نمی‌تونستم بهش نگاه کنم.

مأمور تجسس قتل گفت: “آقای دوینتر، شهادت جیمز تب رو شنیدی. چیزی درباره‌ی اون سوراخ‌ها میدونی؟”

“هیچی.”

“به فکرت میرسه چرا اونجا هستن؟”

“نه، البته که نه.”

“البته، این خبر برای شما شوکه‌کننده هست؟”

“البته که شوکه‌کننده هست. این که شوکه شدم باعث تعجب‌تون شده؟”

صدای ماکسیم خشن و عصبانی بود.

فکر کردم وای خدا، اجازه نده ماکسیم اعصابش رو از دست بده.

مامور تجسس قتل داشت دوباره صحبت می‌کرد.

“آقای دوینتر می‌خوام دقیقاً بفهمم چطور همسر مرحوم‌تون مرده. کی از قایق خانم دوینتر نگهداری می‌کرد؟”

“خودش ازش نگهداری می‌کرد.”

“پس هر کسی که اون شب قایق رو برده، اون سوراخ‌ها رو هم ایجاد کرده و شیرهای بدنه رو باز کرده.”

“به گمونم.”

“شما به ما گفتید که در و پنجره‌های کابین بسته بود؟”

“بله.”

“این به نظرتون خیلی عجیب نمیرسه، آقای دوینتر؟”

“بله، میرسه.”

“آقای دوینتر، متأسفانه باید یک سؤال دیگه از شما بپرسم. شما و خانم دوینتر مرحوم زندگی شادی داشتید؟”

گرم بود، خیلی گرم بود. سعی کردم بایستم، ولی نتونستم. زمین به طرف صورتم می‌اومد. بعد صدای ماکسیم رو واضح و محکم شنیدم.

“کسی همسرم رو می‌بره بیرون؟ داره غش میکنه.”

دوباره وسط اتاق کوچیک ایستاده بودم. فرانک کنارم بود.

گفتم: “متأسفم. اون تو خیلی گرم بود.”

“حالا حالت بهتر شده، خانم دوینتر؟ فرانک پرسید: ماکسیم به من گفت برت گردونم ماندرلی.” فرانک کمکم کرد بلند بشم.

گفتم: “ترجیح میدم بمونم. می‌خوام منتظر ماکسیم بمونم.”

فرانک بهم گفت “ممکنه اومدن ماکسیم طول بکشه. شاید مجبور بشن دوباره شهادت‌ها رو بررسی کنن.”

“ولی سعی دارن چی رو بفهمن؟” فرانک جواب نداد. حالا تو ماشین بودیم و داشت با سرعت زیادی رانندگی میکرد.

“فاول رو اونجا دیدی؟ پرسیدم: “با خانم دانورز نشسته بود. من به اونها اعتماد ندارم، فرانک. ممکنه دردسر درست کنن.”

فرانک جواب نداد. نمی‌دونست ماکسیم چقدر به من گفته. بعد برگشتیم ماندرلی.

“حالا حالت خوب میشه؟ فرانک ازم پرسید. باید برگردم. ممکنه ماکسیم من رو بخواد.” سریع برگشت تو ماشین و رانندگی کرد و رفت.

رفتم بالا به اتاقم و روی تختم دراز کشیدم. حالا همه چی می‌گفتن؟ چه اتفاقی می‌خواست بیفته؟ اگر فرانک بدون ماکسیم برمی‌گشت ماندرلی چیکار می‌کردم؟ دوباره به اون کلمه‌ی وحشتناک فکر کردم-قتل. خدایا نذار بهش فکر کنم. بذار به چیز دیگه‌ای فکر کنم- هر چیزی…

حتماً به خواب رفته بودم. یک‌مرتبه بیدار شدم. ساعت پنج بود. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. باد نمی‌وزید. برق روی آسمون خاکستری چشمک زد. صدای رعد رو در فاصله‌ی دور شنیدم. چند قطره بارون شروع به باریدن کرد.

رفتم طبقه‌ی پایین و با جاسپر در کتابخانه نشستم.

متن انگلیسی فصل

Chapter twenty

The Inquest

Tuesday came at last. The inquest was at two o’clock. After an early lunch, I drove into the town with Maxim.

‘I think I shall stay here in the car,’ I said. ‘I won’t come in with you after all.’

‘I didn’t want you to come,’ Maxim said. ‘I wish you had stayed at Manderley.’

Maxim went off and left me sitting there. The minutes went by. I wondered what was happening at the inquest. I got out of the car and began walking up and down.

A policeman looked at me.

‘Excuse me, Madam,’ he said. ‘Aren’t you Mrs de Winter? You can wait inside if you like.’

The policeman took me into an empty room. Five minutes passed. Nothing happened. I got up and walked out of the little room. The policeman was still standing there.

‘How long will they be?’ I asked him.

‘I’ll go and see if you like,’ the policeman said. He was back again in a moment.

‘It won’t last much longer,’ he told me. ‘Mr de Winter has just finished giving his evidence. There’s only the boat-builder, Mr Tabb, to speak now. Would you like to go in? There’s an empty seat near the door.’

I followed the policeman. He opened the door for me and I went in quietly and sat down. The room was small and full of people. The air was hot and stuffy. Frank was sitting next to Maxim. To my surprise, Mrs Danvers was there too, with Favell beside her. I wondered whether Maxim had seen him.

Tabb, the boat-builder, standing in the centre of the room, was answering the Coroner’s questions.

‘Was the boat in good condition?’ the Coroner was asking.

‘Yes, it certainly was the last time I saw it,’ Tabb said. ‘It was a strong little boat. I can’t understand why it sank that night.’

‘Accidents have happened before,’ the Coroner said. ‘Mrs de Winter was careless for a moment and she died.’

‘Excuse me, sir,’ said the boat-builder. ‘I would like to say something else.’

‘Very well, go on,’ said the Coroner.

‘It’s this, sir. There was nothing wrong with that boat when I last saw it. So what I want to know is this. Who made those holes in the planks? Rocks didn’t do it. The boat sank too far away from them. And those holes were mad with something sharp.’

I could not look at anyone. I stared down at the floor.

For a moment, the Coroner was too surprised to speak. Then he said, ‘What do you mean? What sort of holes?’

‘There were three of them, in different parts of the boat. And that’s not all. The sea-cocks had been turned full on.’

‘The sea-cocks? What are they?’ asked the Coroner.

‘The sea-cocks close the pipes leading to the wash-basins, sir. They must be kept tightly closed when the boat is sailing. Otherwise the sea water comes in.’

It was hot in that crowded room, far too hot. I wished someone would open a window. The boat-builder was speaking again.

‘With those holes, sir, and the sea-cocks open, a small boat like Mrs de Winter’s would soon sink. It’s my opinion that there was no accident. That boat was sunk on purpose.’

I must try and get out of the door, I thought. There was no air. People were standing up and talking loudly. I heard the Coroner say, ‘Mr de Winter.’

Maxim was standing up. I could not look at him.

‘Mr de Winter,’ the Coroner said, ‘you have heard James Tabb’s evidence. Do you know anything about those holes?’

‘Nothing.’

‘Can you think why they are there?’

‘No, of course not.’

‘This news is a shock to you, of course?’

‘Of course it is a shock. Does it surprise you that I am shocked?’

Maxim’s voice was hard and angry.

Oh God, I thought, don’t let Maxim lose his temper.

The Coroner was speaking again.

‘Mr de Winter, I want to find out exactly how your late wife died. Who looked after Mrs de Winter’s boat?’

‘She looked after it herself.’

‘Then whoever took the boat out that night also made those holes and opened the sea-cocks.’

‘I suppose so.’

‘You have told us that the door and windows of the cabin were shut?’

‘Yes.’

‘Doesn’t this seem very strange to you, Mr de Winter?’

‘Yes, it does.’

‘Mr de Winter, I’m afraid I must ask you one other question. Were you and the late Mrs de Winter happily married?’

It was hot, so hot. I tried to stand up, but I could not. The ground came up to meet me. And then I heard Maxim’s voice, clear and strong.

‘Will someone take my wife outside? She is going to faint.’

I was sitting in the little room again. Frank was beside me.

‘I’m sorry,’ I said. ‘It was so hot in there.’

‘Are you feeling better, Mrs de Winter?’ Frank asked. ‘Maxim has told me to take you back to Manderley.’ Frank helped me to get up.

‘I’d much rather stay,’ I said. ‘I want to wait for Maxim.’

‘Maxim may be some time,’ Frank told me. ‘They may have to go over the evidence again.’

‘But what are they trying to find out?’

Frank did not answer. We were in his car now and he was driving very fast.

‘Did you see Favell there?’ I asked. ‘He was sitting with Mrs Danvers. I don’t trust them, Frank. They might make trouble.’

Frank did not answer. He could not know how much Maxim had told me. Then we were back at Manderley.

‘Will you be all right now?’ Frank asked me. ‘I shall go back. Maxim may want me.’ He got quickly back into the car again and drove away.

I went upstairs to my room, and lay down on my bed. What were they all saying now? What was happening? What would I do if Frank came back to Manderley without Maxim? I thought again of that dreadful word - murder. God, let me not think about it. Let me think about something else, anything…

I must have fallen asleep. I woke up suddenly. It was five o’clock. I got up and went to the window. There was no wind. Lightning flashed against the grey sky. I heard thunder in the distance. A few drops of rain began to fall.

I went downstairs and sat with Jasper in the library.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.