فقط بازی و کار نه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زنان کوچک / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فقط بازی و کار نه

توضیح مختصر

دخترها تا مدتی کار نمیکنن و تعطیلات دارن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

فقط بازی و کار نه

“اول ژوئن و خانواده‌ی کینگ فردا میرن تعطیلات!” مگ گفت. “سه ماه آزادم!”

جو گفت: “و خاله مارچ امروز میره تعطیلات. زندگی فوق‌العاده نیست!”

“کل تعطیلات چیکار میکنید؟” ایمی پرسید.

مگ گفت: “من تا دیر وقت می‌مونم توی تخت و کاری نمی‌کنم.”

جو گفت: “من کتاب‌های زیادی برای خوندن دارم.”

ایمی گفت: “بیا اصلاً درس نخونیم، بث. بیا مثل جو و مگ تمام مدت بازی کنیم و استراحت کنیم.”

بث گفت: “اگر مادر ناراحت نشه من این کار رو می‌کنم.”

خانم مارچ با این برنامه موافقت کرد و گفت میتونن یک هفته امتحان کنن.

اضافه کرد: “ولی فکر می‌کنم تا شنبه شب میفهمید که فقط بازی کردن و کاری نکردن مثل فقط کار کردن و بازی نکردن بده.”

روز بعد، مگ ساعت ۱۰ اومد و تنها صبحانه خورد. وعده‌ی غذایی تنهایی بود و اتاق نامرتب بود، چون بث تمیزش نکرده بود.

جو با لوری رفت رودخونه، بعد زیر درخت سیب نشست و یک کتاب خوند. بث شروع به مرتب کردن وسایل کمدش کرد، ولی خسته شد و نیمه تموم گذاشتش. رفت سر پیانو و از اینکه نیازی نیست فنجون و بشقاب بشوره خوشحال بود. ایمی در باغچه نشست تا نقاشی بکشه و امیدوار بود یک نفر اون رو ببینه و چیز خوبی درباره‌ی نقاشیش بهش بگه. ولی هیچکس نیومد، بنابراین رفت قدم بزنه، در باران گیر افتاد و خیس برگشت خونه.

موقع چایی همه گفتن روز طولانی خوب ولی غیر معمولی بود. مگ که بعد از ظهر رفته بود خرید، حالا به این نتیجه رسید که لباسی که خریده بود رو دوست نداره. جو از خوندن زیاد سردرد داشت. بث نمیتونست چیزی در کمدش پیدا کنه و بارون لباس ایمی رو به قدری خیس کرده بود که نمیتونست روز بعد به مهمانی کیتی براون بپوشه.

خانم مارچ گوش داد، لبخند زد و چیزی نگفت.

وقتی کار زیادی برای انجام نبود، هفته به نظر طولانی‌تر و طولانی‌تر میرسید و تا جمعه دخترها خوشحال بودن که تقریباً به پایان رسیده. بعد خانم مارچ به هانا تعطیلات داد و وقتی شنبه دخترها بیدار شدن صبحانه آماده نبود، آتشی در آشپزخانه روشن نبود و مادر منتظرشون نبود.

“چه اتفاقی افتاده؟” جو گفت.

مگ دوید طبقه‌ی بالا و بعد اومد پایین بگه مادر در اتاقش میمونه استراحت کنه. مگ گفت: “میگه امروز خودمون باید مراقب خودمون باشیم.”

جو گفت: “خوبه، من می‌خوام کاری انجام بدم.”

در خفا همه از اینکه دوباره کار مفیدی برای انجام دارن خوشحال بودن. بث و ایمی فنجان‌ها و بشقاب‌ها رو گذاشتن روی میز، جو و مگ صبحانه آماده کردن و مگ چایی و تخم‌مرغ برد برای خانم مارچ. چایی خیلی غلیظ بود و تخم‌مرغ سوخته بود. خانم مارچ شکایت نکرد، ولی بعدش با خودش خندید.

جو تصمیم گرفت لوری رو برای شام دعوت کنه. به مگ گفت: “گوشت و سبزیجات و سیب‌زمینی زیاد هست، و میتونیم توت‌فرنگی و بعد قهوه داشته باشیم.” مادرش گفت اصلاً براش مهم نیست، چون برای شام میرفت بیرون.

جو هر کاری از دستش بر می‌اومد انجام داد، ولی وسط سیب‌زمینی‌ها سفت بود، سبزیجات زیادی پخته بودن و تکه تکه شدن و گوشت سوخت و سیاه شد. توت‌فرنگی‌ها آماده‌ی خوردن نبودن و به جای شکر روشون نمک ریخت. متأسفانه این رو نفهمیدن تا وقتی لوری شروع به خوردنشون کرد. تظاهر کرد همه چیز خوبه، ولی ایمی یک قاشق پر برداشت و از سر میز دوید.

“چی شده؟” جو گفت.

مگ و لوری بهش گفتن. “وای نه!” جو گفت. بعد دید لوری شروع به لبخند زدن کرد و اون هم شروع به خنده کرد. کمی بعد همه داشتن باهاش می‌خندیدن.

“چه روز وحشتناکی!” جو بعد از اینکه همه چیز رو تمیز کردن گفت.

بعد خانم مارچ برگشت خونه. “از هفته‌ای که کلاً بازی کردید و کار نکردید لذت بردید، دخترها، یا یک هفته دیگه هم می‌خواید؟” گفت.

“من نمیخوام!” جو گفت.

“من هم نمیخوام!” بقیه داد زدن.

“مادر، فقط برای اینکه ببینی چطور از پس کارها بر میایم رفتی بیرون و ما رو تنها گذاشتی؟” مگ پرسید.

خانم مارچ گفت: “بله.” میخواستم ببینید راحت بودن به این بستگی داره که همه به هم کمک کنیم و فقط به خودمون فکر نکنیم. این بهتر نیست برای بازی و کار زمان داشته باشیم و کاری کنیم هر روز مفید و لذت‌‌بخش باشه؟”

“آه، همینطوره، مادر، همینطوره!” دخترها گفتن.

چند روز بعد، هر چهار دختر با لوری و معلم خصوصیش، آقای بروک، و چند تا جوون دیگه رفتن پیک‌نیک. سادی گاردینر و دوست انگلیسیش، دوشیزه کیت ووگان، بین اونها بودن. روزی آفتابی بود و روی تپه‌ای زیر چند تا درخت پیکنیک داشتن.

بعد از غذا، بیشتر خانم‌ها و آقایان جوان بازی کردن، ولی دوشیزه کیت زیر درخت نشست و شروع به ترسیم کرد. مگ تماشا کرد، درحالیکه آقای بروک با کتابی که نمی‌خوند کنارش روی چمن دراز کشیده بود.

مگ گفت: “ای کاش من هم میتونستم رسم کنم.”

“چرا یاد نمی‌گیری؟” دوشیزه کیت جواب داد. کمی بزرگ‌تر از دخترهای دیگه بود و بانوی جوان خیلی شیکی بود.

مگ گفت: “وقت ندارم. من کار دارم، در خانواده‌ای به ۴ تا بچه تدریس می‌کنم.”

“آه!” دوشیزه کیت در حالی که نسبتاً شوکه شده بود، گفت. دیگه چیزی نگفت، ولی صورتش نشون می‌داد که فکر میکنه معلم خصوصی بودن کمی بهتر از خدمتکار بودن هست و گونه‌های مگ سریع سرخ شد.

آقای بروک سریع گفت: “در آمریکا بانوهای جوان ترجیح میدن کار کنن و برای خودشون پول دربیارن و انتظار ندارن دیگران پول همه چیز رو بدن.”

دوشیزه کیت به سردی گفت: “متوجهم.” کمی بعد از اون رسمش رو برداشت و رفت.

آقای بروک با لبخند گفت: “جایی مثل آمریکا برای ما کارگرها وجود نداره، دوشیزه مگ.” چشم‌های قهوه‌ایش به گرمی به مگ نگاه کردن و مگ بهش لبخند زد.

مگ گفت: “ای کاش به اندازه شما تدریس رو دوست داشتم.”

آقای بروک گفت: “اگر به لوری تدریس می‌کردی، دوست داشتی. وقتی سال آینده بره کالج ناراحت میشم. ولی بعد سرباز میشم.”

مگ گفت: “من فکر می‌کنم هر مرد جوانی میخواد سرباز بشه، ولی برای خانواده که خونه می‌مونن سخته.”

آقای بروک با ناراحتی گفت: “من خانواده‌ای ندارم و دوستان زیادی ندارم که براشون مهم باشه مُردم یا زنده.”

مگ گفت: “لوری و پدربزرگش اهمیت میدن، و اگر اتفاقی براتون بیفته ما همه خیلی ناراحت میشیم.”

آقای بروک که بلافاصله شاد شد، گفت: “ممنونم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

All play and no work

‘The first of June, and the King family is going on holiday tomorrow!’ said Meg. ‘I’m free for three months!’

‘And Aunt March went away for her holiday today,’ said Jo. ‘Isn’t life wonderful!’

‘What will you do all your holiday?’ asked Amy.

‘I’ll stay in bed late, and do nothing,’ said Meg.

‘I have lots of books to read,’ said Jo.

‘Let’s not do any studying, Beth,’ said Amy. ‘Let’s play all the time, and rest, as Jo and Meg are going to do.’

‘I will if Mother doesn’t mind,’ said Beth.

Mrs March agreed to the plan and said they could try it for a week.

‘But,’ she added, ‘I think by Saturday night you will find that all play and no work is as bad as all work and no play.’

Next day, Meg appeared at ten o’clock and ate breakfast alone. It was a lonely meal and the room was untidy, because Beth had not cleaned it.

Jo went to the river with Laurie, then sat in the apple tree and read a book. Beth began to tidy things in her cupboard, but she got tired and left it half-done. She went to her piano, glad that she did not have to wash the cups and plates. Amy sat in the garden to draw, hoping someone would see her and say something nice about her picture. But no one appeared, so she went for a walk, got caught in the rain and came home very wet.

At tea, everyone said that it had been a delightful but unusually long day. Meg, who had been shopping in the afternoon, now decided that she did not like the dress she had bought. Jo had a headache from reading too long. Beth couldn’t find anything in her cupboard, and the rain had made Amy’s dress so wet that she couldn’t wear it to Katy Brown’s party the next day.

Mrs March listened, smiled and said nothing.

The week seemed to get longer and longer with nothing much to do, and by Friday the girls were glad that it was nearly over. Then Mrs March gave Hannah a holiday, and when the girls got up on Saturday, there was no breakfast ready, no fire in the kitchen, and no mother waiting for them.

‘What has happened?’ said Jo.

Meg ran upstairs, then came down to say that Mother was staying in her room to have a rest. ‘She says we must look after ourselves today,’ Meg said.

‘Good, I want something to do,’ said Jo.

Secretly, they were all pleased to have something useful to do again. Beth and Amy put cups and plates on the table while Jo and Meg got the breakfast, then Meg took some tea and an egg up to Mrs March. The tea was too strong and the egg was burned. Mrs March did not complain, but she laughed to herself afterwards.

Jo decided to invite Laurie to dinner. ‘There’s meat and vegetables and plenty of potatoes,’ she told Meg, ‘and we can have strawberries, and then coffee.’ Her mother said she did not mind at all because she was going out for dinner.

Jo did her best, but the potatoes were still hard in the middle, the vegetables were cooked too long and fell to pieces, and the meat was burned black. The strawberries were not ready for eating, and she put salt on them instead of sugar! Unfortunately, this was not discovered until Laurie began eating them. He pretended everything was all right, but Amy took a spoonful and ran from the table.

‘What’s wrong?’ said Jo.

Meg and Laurie told her. ‘Oh, no!’ said Jo. Then she saw Laurie start to smile, and she began to laugh. Soon everyone was laughing with her.

‘What a terrible day!’ said Jo, after they had cleared everything away.

Mrs March returned home later. ‘Have you enjoyed your week of all play and no work, girls, or do you want another week of it?’ she said.

‘I don’t!’ said Jo.

‘Nor do I!’ shouted the others.

‘Mother, did you go out and leave us just to see how we would manage?’ asked Meg.

‘Yes,’ said Mrs March. ‘I wanted you to see that being comfortable depends on us all helping each other and not just thinking of ourselves. Isn’t it better to have time for play and time for work, and to make each day useful and enjoyable?’

‘Oh, it is, Mother, it is!’ said the girls.

Some days later, all four girls went on a picnic with Laurie and his tutor, Mr Brooke, and some other young people. Sadie Gardiner and her English friend, Miss Kate Vaughn, were among them. It was a sunny day and they had their picnic on a hill, under some trees.

After the meal, most of the young ladies and gentlemen played games, but Miss Kate sat under a tree and began to draw. Meg watched, while Mr Brooke lay on the grass beside her, with a book which he did not read.

‘I wish I could draw,’ said Meg.

‘Why don’t you learn?’ replied Miss Kate. She was a little older than the other girls and was very much the fashionable young lady.

‘I haven’t time,’ said Meg. ‘I have a job, teaching four children in a family.’

‘Oh!’ said Miss Kate, looking rather shocked. She said no more, but her face showed that she thought being a private teacher was little better than being a servant, and Meg’s cheeks quickly became red.

‘In America, young ladies prefer to work and earn money for themselves,’ said Mr Brooke quickly, ‘and not expect others to pay for everything.’

‘I see,’ said Miss Kate, coldly. Soon after, she took her drawing and moved away.

‘There’s no place like America for us workers, Miss Meg,’ said Mr Brooke, smiling. His brown eyes looked at Meg warmly, and she smiled back at him.

‘I wish I liked teaching as much as you do,’ she said.

‘You would if you were teaching Laurie,’ said Mr Brooke. ‘I’ll be sorry when he goes to college next year. But then I shall become a soldier.’

‘I think every young man wants to be a soldier,’ said Meg, ‘but it’s hard for the family who stay at home.’

‘I have no family, and not many friends to care if I live or die,’ said Mr Brooke, sadly.

‘Laurie and his grandfather would care,’ said Meg, ‘and we would all be very sorry if anything happened to you.’

‘Thank you,’ said Mr Brooke, cheering up immediately.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.