خونه‌ی بغل

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زنان کوچک / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خونه‌ی بغل

توضیح مختصر

جو میره خونه‌ی بزرگ لوری و با پدربزرگش آشنا میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

خونه‌ی بغل

مگ صبح روز بعد گفت: “رفتن به مهمانی‌ها و با کالسکه برگشتن خیلی خوبه. آدم‌های دیگه تمام مدت اینطور زندگی می‌کنن و ای کاش ما هم می‌تونستیم اینطور زندگی کنیم. ای کاش ما ثروتمند بودیم.”

جو گفت: “خوب، نیستیم. پس باید کارمون رو مثل مادر با لبخند انجام بدیم.”

آقای مارچ بیشتر پولش رو به خاطر کمک به یک دوست از دست داده بود. وقتی دو تا دختر بزرگ‌تر این رو فهمیدن، می‌خواستن کاری برای به دست آوردن پول برای خانواده انجام بدن، و همین که به اندازه‌ی کافی بزرگ شدن کار پیدا کردن. مگ کار تدریس به چهار تا بچه‌ی کوچک رو پیدا کرد. فقیر بودن براش سخت بود، چون می‌تونست دورانی که خونه‌شون زیبا بود و هر چیزی که می‌خواستن رو داشتن رو به خاطر بیاره. و هر روز در خونه‌ی خانم کینگ، لباس‌های زیبا می‌دید و حرف مهمانی و تئاتر رو میشنید - تمام چیزهایی که مگ دوست داشت.

جو رفت پیش عمه مارچ که نیاز به کسی داشت که براش وسایل ببره و بیاره و براش بخونه. زن پیری بود که زیاد شکایت می‌کرد، ولی جو هر کاری از دستش برمی‌اومد رو انجام می‌داد.

بث برای با بچه‌های دیگه مدرسه رفتن خیلی خجالتی بود، بنابراین تو خونه با پدرش درس می‌خوند. وقتی پدرش رفت و مادرش مشغول کار جنگ بود، بث تنها به درس خوندن ادامه داد و به هانا کمک کرد خونه رو برای بقیه مرتب نگه داره. همچنین ساعات طولانی و آرومی به تنهایی سپری می‌کرد و با عروسک‌هاش حرف میزد یا پیانوی قدیمی رو میزد. بث عاشق موسیقی بود و هر چند خانواده نمیتونست از پس هزینه‌ی درس موسیقی یا یک پیانوی خوب براش بر بیاد، سخت تلاش میکرد موسیقیدان خوبی بشه.

ایمی زیباترین نقاشی‌ها رو می‌کشید و می‌خواست روزی نقاش مشهوری باشه. محبوب همه بود، به غیر از اوقاتی که از پوشیدن لباس‌های کهنه‌ی دخترعموش شکایت می‌کرد، چون مادرش نمیتونست از پس خریدن لباس نو براش بربیاد.

یکی دو هفته بعد، یک روز بعد از ظهر، جو رفت بیرون تا برف رو از باغچه‌ها پاک کنه تا وقتی آفتاب در میاد، بث بتونه اونجا قدم بزنه. به طرف خونه‌ی همسایه نگاه کرد - یک خونه‌ی سنگی بزرگ با وسایل دوست‌داشتنی داخلش که جو هرازگاهی از لای پرده‌های پنجره‌ها می‌دید. ولی از اونجایی که هیچ بچه‌ای بیرونش بازی نمی‌کرد، هیچ چهره‌ی مادرانه‌ای از جلوی پنجره‌هاش لبخند نمیزد، و آدم‌های زیادی به غیر از نجیب‌زاده‌ی پیر و نوه‌اش توش رفت و آمد نمیکردن، یک خونه‌ی خلوت و بی‌روح به نظر می‌رسید.

اخیراً لارنس پسر رو ندیده بود و فکر می‌کرد رفته یا نه، ولی یک‌مرتبه دید از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا بیرون رو نگاه میکنه. یک مشت پر برف نرم رو انداخت بالا و صدا زد: “مریضی؟”

لوری پنجره رو باز کرد. گفت: “تقریباً بهتر شدم، ممنونم. بدجور سرما خورده بودم.”

“چیکار می‌کنی؟” جو گفت.

لوری گفت: “هیچی. اجازه نمیدن کاری بکنم.”

“چرا کسی رو نمیاری تو رو ببینه؟”

“کسی رو نمی‌شناسم.”

جو گفت: “ما رو می‌شناسی.”

“می‌شناسم!” لوری خندید. “میای لطفاً؟”

“اگر مادرم اجازه بده میام. میرم ازش سؤال کنم. پنجره رو ببند و تا وقتی میام منتظر بمون.”

لوری هیجان‌زده بود و شروع به آماده شدن برای دیدار جو کرد. موهاش رو شونه کرد و سعی کرد اتاقش رو مرتب کنه. کمی بعد صداهایی از طبقه‌ی پایین شنید، و بعد یک خدمتکار متعجب دوید تو اتاقش.

گفت: “یک بانوی جوان به دیدنت اومده، آقا.”

یک لحظه بعد، جو با یک جعبه در یک دستش و سه تا گربه‌ی کوچیک در دست دیگه‌اش وارد شد.

گفت: “مادر عشقش رو فرستاد. مگ ازم خواست کمی از کیکش بیارم و بث فکر کرد شاید دوست داشته باشی با گربه‌هاش بازی کنی. بامزه نیست؟”

لوری خندید. گفت: “همه‌ی شما چقدر مهربونید.”

“برات بخونم؟” جو گفت.

لوری گفت: “ترجیح میدم حرف بزنیم.”

جو با لبخند گفت: “من میتونم کل روز حرف بزنم. بث میگه من هیچ وقت نمی‌دونم کی باید حرف رو تموم کنم.”

“بث اونی هست که خونه میمونه؟”

“بله، اونه. دختر خوبیه.”

“اونی که زیباست مِگه، و اونی که موهای فر داره ایمی هست، درسته؟” لوری گفت.

“بله. از کجا میدونی؟”

صورت لوری سرخ شد. “وقتی همدیگه رو صدا می‌زدید شنیدم و به نظر شما همیشه زیاد خوش میگذرونید. گاهی، عصرها فراموش می‌کنید پرده‌هاتون رو بکشید و من میتونم ببینم که با مادرتون دور آتش نشستید. من مادر ندارم.”

جو ناراحتی رو در چشم‌های لوری دید. “چرا نمیای خونه‌ی ما، ما رو ببینی؟ پدربزرگت اجازه میده؟”

لوری گفت: “شاید، اگر مادرت ازش بخواد. اون زمان زیادی بین کتاب‌هاش سپری میکنه و آقای بروک، معلم خصوصی من، اینجا زندگی نمیکنه. بنابراین من کسی رو ندارم باهاش برم بیرون. مدرسه‌ات رو دوست داری؟”

“من نمیرم مدرسه. جو گفت: “من میرم کار می‌کنم - پیش عمه‌ام.” بانوی پیر مشکل رو توضیح داد و لوری رو با داستان‌هاش خندوند. جو همه چیز درباره‌ی خواهرهاش، نمایش‌هایی که اجرا کردن و امیدها و ترس‌هاشون برای پدرشون رو به لوری گفت. بعد درباره کتاب حرف زدن و جو فهمید لوری به اندازه‌ی اون کتاب‌ها رو دوست داره.

لوری گفت: “بیا و کتابخانه‌ی ما رو ببین. پدربزرگ بیرونه، بنابراین نیازی نیست بترسی.”

جو جواب داد: “من از چیزی نمیترسم.”

لوری رو برد پایین به اتاقی که دیوارهاش پر از کتاب و نقاشی بودن.

“تو باید خوشبخت‌ترین پسر دنیا باشی!” جو در حالی که روی یک صندلی راحتی بزرگ می‌نشست و اطراف رو نگاه می‌کرد، گفت.

لوری گفت: “یک شخص نمیتونه با کتاب‌ها زندگی کنه.”

یک‌مرتبه زنگی به صدا در اومد.

جو از صندلیش بالا پرید. “پدربزرگته!” گفت.

“اگر باشه چی میشه؟” لوری با لبخند گفت. “تو که از چیزی نمی‌ترسی، یادت هست؟”

جو گفت: “شاید کمی از اون میترسم.”

خدمتکار همون لحظه وارد شد. به لوری گفت: “دکتر به دیدنت اومده، آقا.”

“میتونم یکی دو دقیقه تنهات بذارم، جو؟” گفت.

جو گفت: “بله، من اینجا خیلی خوشحالم.”

لوری رفت و جو به نقاشی بزرگ نجیب‌زاده‌ی پیر خیره شده بود که در دوباره باز شد. جو بدون اینکه برگرده، گفت: “ازش نمی‌ترسم، چون چشم‌های مهربونی داره، گرچه دهنش سرد و خشن به نظر میرسه. به اندازه‌ی پدربزرگ من خوش‌قیافه نیست، ولی من دوستش دارم.”

صدای عمیقی از پشت سرش گفت: “ممنونم.”

جو سریع برگشت - و آقای لارنس پیر رو دید!

صورت جو به رنگ قرمز روشن دراومد و می‌خواست فرار کنه. ولی چشم‌های پیرمرد مهربون‌تر از چشم‌های توی نقاشی بهش نگاه کردن و به نظر لبخند می‌زدن.

“پس از من نمیترسی، هان؟” گفت.

“زیاد نه، آقا.”

“ولی من به اندازه‌ی پدربزرگ خوش‌قیافه نیستم؟”

“دقیقاً نه، آقا.”

“ولی تو دوستم داری.” خندید و با جو دست داد. “حالا، با نوه‌ام چیکار میکردی؟”

جو گفت: “سعی میکردم شادش کنم، آقا. کمی تنها به نظر می‌رسه.”

“پس بیا و با ما چایی بخور.”

لوری از دیدن جو با پدربزرگش خیلی تعجب کرد، ولی کمی بعد داشت با جو حرف میزد و به شادی می‌خندید. پیرمرد دو تا جوون رو تماشا کرد و متوجه تغییر در نوه‌اش شد. فکر کرد: “جو حق داره. پسر به شادی نیاز داره.”

بعد از چایی رفتن به اتاقی که یک پیانوی بزرگ و زیبا بود.

“میزنی؟” جو از لوری پرسید.

لوری جواب داد: “گاهی.”

“حالا بزن. می‌خوام بشنوم تا بتونم به بث بگم.”

بنابراین لوری نواخت و جو گوش داد. بعد آقای لارنس گفت: “خیلی خوب مینوازه، ولی می‌خوام در مسائل مهم‌تر کارش خوب باشه. حالا، امیدوارم دوباره بیای.” با جو دست داد. “شب‌بخیر، جو.”

لوری با جو به طرف در رفت. گفت: “دوست نداره پیانو زدن من رو بشنوه.”

“چرا؟” جو گفت.

لوری گفت: “یه روز بهت میگم.”

وقتی جو از ماجرای بعد از ظهرش به خانواده‌اش گفت، همه می‌خواستن برن و خونه‌ی بزرگ رو ببینن.

“مادر ،چرا آقای لارنس دوست نداره پیانو نواختن لوری رو بشنوه؟” جو پرسید.

خانم مارچ گفت: “پدر لوری با یک خانم ایتالیایی، نوازنده، ازدواج کرد. پیرمرد خانم رو دوست نداشت و هرگز پسرش رو بعد از ازدواج اونها ندید. لوری در ایتالیا به دنیا اومد، ولی پدر و مادرش وقتی بچه بود مردن و پدربزرگش اون رو آورد خونه. لوری موسیقی رو دوست داره و من انتظار دارم پدربزرگش میترسه لوری هم مثل مادرش نوازنده بشه.”

جو گفت: “اگر لوری دلش میخواد باید نوازنده بشه. فرستادنش به کالج فقط ناراحتش می‌کنه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The house next door

‘It’s so nice to go to parties and drive home in carriages,’ said Meg, the next morning. ‘Other people live like that all the time, and I wish we could. I wish we were rich.’

‘Well, we’re not,’ said Jo. ‘So we must do our work with a smile, the way Mother does.’

Mr March had lost most of his money helping a friend. When the two older girls discovered this, they wanted to do something to earn some money for the family, and as soon as they were old enough, they found work. Meg got a job teaching four small children. It was hard for her to be poor because she could remember the time when their home had been beautiful, with everything they wanted. And every day at Mrs King’s house she saw pretty dresses, and heard talk of parties and the theatre - all the things which Meg loved.

Jo went to Aunt March, who needed someone to fetch and carry things, and read to her. She was a difficult old lady who complained a lot, but Jo did her best.

Beth was much too shy to go to school with other children, so she studied at home with her father. When he went away, and her mother was busy with war work, Beth continued to study by herself and helped Hannah keep the home tidy for the others. She also spent long, quiet hours alone, talking to her dolls or playing the old piano. Beth loved music and, although the family could not afford music lessons or a good make herself a better musician.

Amy drew the most beautiful pictures and wanted to be a famous painter one day. She was a favourite with everyone, except when she complained about having to wear her cousin’s old clothes because her mother could not afford to buy new ones for her.

One afternoon a week or two later, Jo went outside to clear the snow away from some of the garden so that Beth could walk there when the sun came out. She looked across to the house next door - a big stone house with lovely things inside that Jo occasionally saw through the open curtains at the windows. But it seemed a lonely, lifeless kind of house, as no children played outside, no motherly face smiled at the windows, and not many people went in and out, except the old gentleman and his grandson.

She had not seen the Laurence boy lately and wondered if he was away, but suddenly she saw him looking out of an upstairs window. She threw up a handful of soft snow and called out, ‘Are you ill?’

Laurie opened the window. ‘I’m almost better, thank you,’ he said. ‘I’ve had a bad cold.’

‘What do you find to do?’ said Jo.

‘Nothing,’ he said. ‘They won’t let me.’

‘Why don’t you get someone to come and see you?’

‘I don’t know anyone.’

‘You know us,’ said Jo.

‘So I do!’ laughed Laurie. ‘Will you come, please?’

‘I’ll come if Mother will let me. I’ll go and ask her. Shut the window and wait until I come.’

Laurie was excited and began to get ready for Jo’s visit. He brushed his hair and tried to make his room tidy. Soon after, he heard voices downstairs, then a surprised servant ran up to his room.

‘There’s a young lady to see you, sir,’ she said.

A moment later, Jo appeared with a box in one hand and Beth’s three small cats in the other. ‘Mother sends her love,’ she said. ‘Meg asked me to bring some of her cake, and Beth thought you would like to play with her cats. Isn’t she funny?’

Laurie laughed. ‘How kind you all are,’ he said.

‘Shall I read to you?’ said Jo.

‘I’d rather talk,’ he said.

‘I can talk all day,’ said Jo, smiling. ‘Beth says I never know when to stop.’

‘Is Beth the one who stays at home?’

‘Yes, that’s Beth. She’s a good girl.’

‘The pretty one is Meg, and the curly-haired one is Amy, is that right?’ he said.

‘Yes. How did you know?’

Laurie’s face became red. ‘I hear you calling to each other, and you always seem to be having so much fun. Sometimes, in the evenings, you forget to close your curtains and I can see you sitting round the fire with your mother. I haven’t got a mother.’

Jo saw the sadness in his eyes. ‘Why don’t you come over and see us? Would your grandfather let you?’

‘Perhaps, if your mother asked him,’ said Laurie. ‘He spends a lot of time among his books, and Mr Brooke, my tutor, doesn’t live here. So I haven’t anyone to go out with. Do you like your school?’

‘I don’t go to school. I go out to work - to my aunt’s,’ said Jo. She described the difficult old lady and made him laugh with her stories. She told him all about her sisters, the plays they acted, and their hopes and fears for their father. Then they talked about books, and Jo discovered that Laurie loved them as much as she did.

‘Come and see our library,’ he said. ‘Grandfather is out, so you needn’t be afraid.’

‘I’m not afraid of anything,’ replied Jo.

He took her down to a room where the walls were covered with books and pictures.

‘You should be the happiest boy in the world!’ said Jo, sitting in a big armchair and looking round.

‘A person can’t live on books,’ he said.

Suddenly, a bell rang.

Jo jumped up out of the chair. ‘It’s your grandfather!’ she said.

‘What if it is?’ said Laurie, with a smile. ‘You’re not afraid of anything, remember?’

‘Perhaps I am a little bit afraid of him,’ said Jo.

The servant came in at that moment. ‘The doctor is here to see you, sir,’ she said to Laurie.

‘Can I leave you for a minute or two, Jo?’ he said.

‘Yes, I’m very happy here,’ said Jo.

He went away and Jo was staring at a large picture of the old gentleman when the door opened again. Without turning, she said, ‘I won’t be afraid of him, because he’s got kind eyes, although his mouth looks hard and cold. He’s not as handsome as my grandfather, but I like him.’

‘Thank you,’ said a deep voice behind her.

She turned quickly - and saw old Mr Laurence!

Jo’s face turned a bright red and she wanted to run away. But the old man’s eyes looked kinder than those in the picture and seemed to have a smile in them.

‘So you’re not afraid of me, eh?’ he said.

‘Not much, sir.’

‘But I’m not as handsome as your grandfather?

‘Not quite, sir.’

‘But you like me.’ He laughed and shook hands with her. ‘Now, what have you been doing with my grandson?’

‘Trying to cheer him up, sir,’ said Jo. ‘He seems a bit lonely.’

‘Then come and have some tea with us.’

Laurie was very surprised to see Jo with his grandfather, but was soon talking and laughing happily with Jo. The old man watched the two young people and noticed the change in his grandson. ‘She’s right,’ he thought. ‘The boy does need cheering up.’

After tea, they went into a room where there was a large and beautiful piano.

‘Do you play?’ Jo asked Laurie.

‘Sometimes,’ he answered.

‘Play now. I want to hear it so I can tell Beth.’

So Laurie played and Jo listened. Afterwards, Mr Laurence said, ‘He plays quite well, but I want him to do well in more important things. Now, I hope you’ll come again.’ He shook hands with her. ‘Goodnight, Jo.’

Laurie walked to the door with her. ‘He doesn’t like to hear me play,’ he said.

‘Why not?’ said Jo.

‘I’ll tell you one day,’ he said.

When Jo told the family of her afternoon’s adventures, they all wanted to go and visit the big house.

‘Mother, why doesn’t Mr Laurence like to hear Laurie play the piano?’ asked Jo.

‘Laurie’s father married an Italian lady, a musician,’ said Mrs March. ‘The old man didn’t like her, and never saw his son after they were married. Laurie was born in Italy, but his parents died when he was a child, and his grandfather brought him home. Laurie loves music and I expect his grandfather is afraid he’ll want to be a musician like his mother.’

‘Laurie should be a musician if he wants to be,’ said Jo. ‘Sending him to college will just make him unhappy.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.