حالا گیرت آوردیم!

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ضبدر دوگانه / فصل 11

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

حالا گیرت آوردیم!

توضیح مختصر

مونیکا برمیگرده آفریقای جنوبی.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

حالا گیرت آوردیم!

ساعت هشت و ده دقیقه تلفن اتاق مونیکا زنگ زد، کابیندا گفت: “ما در پذیرش منتظرت هستیم.” مونیکا دهنش رو باز کرد بگه نمیره بیرون. بعد تصمیمش رو عوض کرد. بلومِ همیشگی بود که مثل یه بچه با اون صحبت می‌کرد و بهش می‌گفت بمونه هتل.

مونیکا گفت: “میام.”

کابیندا و همسرش آملیا در پذیرش منتظر بودن. کابیندا گفت: “سلام. همه چیز خوبه؟ حالا شبیه عکس گذرنامه‌ات هستی.” هر دو لبخند زدن.

کابیندا توضیح داد: “فیرا پاپیولر یک نمایشگاه باحال با تعداد زیادی رستوران خوب هست.”

همسر کابیندا، آملیا، انگلیسی رو خوب صحبت میکرد و مونیکا خیلی زود با اونها احساس راحتی کرد. در نمایشگاه چندین رستوران رو دیدن و بعد یکی که غذاهای دریایی سرو میکرد رو انتخاب کردن. رستوران پر نبود و به راحتی می‌تونستن صحبت کنن. کابیندا گفت: “مردم اینجا معمولاً خیلی دیر غذا می‌خورن. همیشه نیمه شب‌ها پره!”

مونیکا از بودن در کنار کابیندا و آملیا لذت می‌برد. در مورد زندگی در موزامبیک، شادی‌ها و مشکلاتش به مونیکا گفتن, مونیکا با اونها خیلی راحت بود.

بعد کابیندا پرسید: “و شغلت چیه؟ برای تعطیلات اینجایی؟ خیلی دور از سوئد و بدون چمدان!”

کابیندا بهش کمک کرده بود و مونیکا احساس می‌کرد باید توضیح بده.

به کابیندا و آملیا نگفت برای کی کار میکنه، اما در مورد ویتجورد و مرد‌های توی فرودگاه به اونها گفت. کابیندا با دقت گوش داد و سرش رو به نشان تأیید تکون داد.

وقتی مونیکا حرفش رو تموم کرد، کابیندا گفت: “این مرد، ویتجورد، اینجا شناخته شده است. موزامبیک کشوری خیلی بزرگیه و ویتجورد در منطقه‌ای خالی نزدیک آفریقای جنوبی زندگی میکنه. مردم میگن اونجا ارتش خودش رو داره. کشور ما حالا در صلحه. اما مردهایی مثل ویتجورد هنوز اینجا خیلی خطرناکن. وقتی در ماپوتو هستی، باید مراقب باشی.”

مونیکا به آملیا و کابیندا گفت که باید بلافاصله برگرده استکهلم.

آملیا گفت: “آه، عزیزم. موزامبیک زیباست. باید دوباره بیای و بیشتر بمونی.”

کابیندا گفت: “پروازهای مستقیمی از ماپوتو به پرتغال و فرانسه وجود داره. یکشنبه یک پرواز ایرفرانس به پاریس انجام میشه.”

مونیکا گفت: “سعی می‌کنم فردا یه صندلی رزرو کنم. حالا اجازه بدید هزینه‌ی این غذای دوست‌داشتنی رو پرداخت کنم.”

کابیندا با لبخندی جانانه گفت: “قطعاً نه. تا اینجایی مهمون مایی.”

مونیکا سعی کرد نظرش رو عوض کنه، اما غیرممکن بود. کابیندا بلند شد و رفت پول رو پرداخت کنه. آملیا میز رو ترک کرد تا بره توالت. مونیکا تنها نشست.

مونیکا فکر کرد: “چه آدم‌های مهربان و صمیمی‌ای.”

صدایی گفت: “سلام، خانم.” مونیکا صدا رو می‌شناخت. بالا رو نگاه کرد. دوستان ویتجورد کنار میزش ایستاده بودن.

مرد ریشدار گفت: “گفتیم که پیدات می‌کنیم.”

مونیکا اطراف رو نگاه کرد. نمی‌تونست کابیندا یا آملیا رو ببینه. پشت دو تا مرد می‌تونست ون سفیدشون رو ببینه.

مرد ریشدار بازوی مونیکا رو گرفت. با لبخندی زننده گفت: “بیا با ما دور بزن،” و مونیکا رو کشید بالا.

مونیکا اجازه داد مرد اون رو به سمت خودش بکشه. وقتی خیلی نزدیکش بود، با پاشنه‌ی تیز پای چپش خیلی محکم رفت رو پای راست اون. مرد از درد فریاد کشید و مونیکا رو ول کرد.

مونیکا برگشت و به طرف جمعیت نمایشگاه دوید. از اونجایی که حالا آدم‌های زیادی اونجا بودن، تند دویدن سخت بود. از روی شونه‌اش نگاه کرد. مرد ریشدار و دوستش پشت سرش بودن. روبروش صفی از مردم منتظر چيزی بودن. مونیکا راهش رو به جلوی صف باز کرد. بعد دید در صف منتظر چی بودن - چرخ فلک بود.

مونیکا پرید روی یکی از صندلی‌های چرخ فلک. مردی بلیطش رو خواست. مونیکا به تا دو مرد پشت سرش اشاره کرد و گفت: “دوستانم پولش رو پرداخت می‌کنن.”

چرخ فلک شروع به حرکت کرد و مونیکا در هوا بر فراز فیرا پاپیولر بلند شد. چرخ فلک متوقف شد. مونیکا نگاهی به پایین انداخت و دید دو تا مرد در صندلی پشت سر اون نشستن. چرخ دوباره حرکت کرد و مونیکا بالاتر رفت. می‌تونست چراغ‌های ماپوتو رو زیرش ببینه.

اما حالا مونیکا وقتی برای لذت بردن از این منظره نداشت. وقتی چیزی به صندلی که اون نشسته بود خورد، یک صدای بلند و صدای آوازی بلند شد. مونیکا عقب رو نگاه کرد. یکی از افراد ویتجورد اسلحه داشت. داشت به طرفش تیراندازی می‌کرد.

مونیکا فکر کرد: “من نمی‌تونم اینجا بمونم. باید کاری بکنم.”

با احتیاط روی صندلیش ایستاد و یکی از میله‌های فلزی بالاش رو گرفت. بعد خودش رو به سمت صندلی کناری بلند کرد. یک شلیک دیگه. چرخ فلک متوقف شد و مونیکا پایین رو نگاه کرد. جمعیت زیادی به اون نگاه می‌کردن. مونیکا می‌تونست چهره‌ی نگران کابیندا رو میان جمعیت ببینه. چرخ‌فلک دوباره حرکت کرد. افراد ویتجورد حالا بالای مونیکا بودن. مونیکا دوباره ایستاد و به سمت صندلی بعدی مقابلش پرید. دست‌هاش حرکت کردن و کم مونده بود بیفته. فریادی از جمعیت بلند شد. حالا دو تا صندلی با مردها فاصله داشت و اونها نمی‌تونستن ببیننش.

چرخ به چرخیدن ادامه داد و مونیکا نزدیک پایین بود. وقتی زمین نزدیک‌تر شد، آماده شد و پرید. با ضربه به زمین نشست و افتاد زمين.

چرخ همچنان به چرخیدن ادامه می‌داد و مردها رو دوباره برد بالا. “حالت خوبه، مونیکا؟” کابیندا پرسید.

مونیکا نگاهی بهش انداخت و لبخند زد. گفت: “بله، فکر کنم. ببین، من ایده‌ای دارم. می‌تونی از این مرد بخوای چرخ‌فلک رو نگه داره و اون دو نفر بالا بمونن؟” کابیندا خندید و به سمت مردی رفت که با چرخ‌فلک کار می‌کرد. مونیکا بلند شد و منتظر موند. کابیندا با لبخند بزرگی برگشت.

گفت: “حله. ده دقیقه اونها رو اونجا نگه میداره - زمان کافی برای اینکه با تاکسی در بریم!”

صبح روز بعد کابیندا به مونیکا کمک کرد بلیط پرواز روز یکشنبه رو بگیرد. باقی روز شنبه رو با کابیندا و آملیا در ماپوتو گشت و گذار کرد.

روز یکشنبه مونیکا در فرودگاه از کابیندا و آملیا به خاطر هر کاری که برای اون انجام داده بودن تشکر کرد و قول داد به زودی برگرده و از اونها دیدار کنه.

دو ساعت بعد هواپیمای ایرفرانس ۷۴۷ بلند شد. مونیکا چشم‌هاش رو بست و خوابید. خواب دید روی بال هواپیما راه میره. وقتی بیدار شد هواپیما در حال فرود بود. “کجام؟” فکر کرد. “نمی‌تونیم به پاریس رسیده باشیم.” تابلویی روی یک ساختمان فرودگاه دید - فرودگاه جان اسماتس، ژوهانسبورگ.

“وای، نه!” مونیکا فکر کرد. “برگشتم آفریقای جنوبی!”

متن انگلیسی فصل

Chapter eleven

Now we’ve got you!

At ten past eight the telephone in Monikas room rang, ‘We’re waiting for you at reception,’ Cabinda said. Monika opened her mouth to say that she was not going out. Then she changed her mind. It was just like Blom, talking to her like a child and telling her to stay in the hotel.

‘I’m coming,’ Monika said.

Cabinda and his wife Amelia were waiting in reception. ‘Hello,’ Cabinda said. ‘Everything OK? You look like your passport photo now.’ They both smiled.

‘The Feira Popular,’ Cabinda explained, ‘is a fun fair with lots of good restaurants.’

Cabinda’s wife, Amelia, spoke good English and Monika soon felt comfortable with them. At the fair they looked at several restaurants, and then chose one that served seafood. The restaurant wasn’t full and they were able to talk easily. ‘People here usually eat quite late,’ Cabinda said. ‘It’s always full at midnight!’

Monika enjoyed being with Cabinda and Amelia. They told her about life in Mozambique, its joys and problems. Monika felt very much at ease with them. Then Cabinda asked, ‘And what do you do for a living? Are you here on holiday? So far from Sweden and without a suitcase!’

Cabinda had helped her and Monika felt she should explain.

She didn’t tell Cabinda and Amelia who she worked for, but she did tell them about Vitjord and the men at the airport. Cabinda listened carefully and nodded.

‘This man Vitjord is well-known here,’ Cabinda said when Monika had finished. ‘Mozambique is a very big country, and Vitjord lives in an empty area near South Africa. People say he has his own army there. Our country is at peace now. But men like Vitjord are still very dangerous here. You must be careful while you are in Maputo.’

Monika told Amelia and Cabinda that she had to return to Stockholm at once.

‘Oh dear,’ Amelia said. ‘Mozambique is beautiful. You must come again and stay longer.’

‘There are direct flights from Maputo to Portugal and France,’ Cabinda said. ‘There’s an Air France flight on Sunday to Paris.’

‘I’ll try and get a seat on that tomorrow,’ Monika said. ‘Now let me pay for this lovely meal.’

‘Certainly not,’ Cabinda said with a wide smile. ‘While you are here you are our guest.’

Monika tried to make him change his mind, but it was impossible. Cabinda got up and went to pay. Amelia left the table to go to the toilet. Monika sat on her own.

‘What kind, friendly people,’ she thought.

‘Hello, miss,’ a voice said. Monika knew the voice. She looked up. Vitjord’s friends were standing by her table.

‘We said we’d find you,’ the man with the beard said.

Monika looked around. She couldn’t see Cabinda or Amelia. Behind the two men she could see their white van.

The bearded man took Monika’s arm. ‘Come for a ride with us,’ he said with a nasty smile and pulled Monika up.

Monika let the man pull her towards him. When she was very close to him she stepped very hard on his right foot with the sharp heel of her left foot. The man cried out in pain and let go of her.

Monika turned and ran into the crowds at the fair. It was hard to run fast as there were lots of people there now. She looked back over her shoulder. The bearded man and his friend were close behind her. In front of her there was a queue of people waiting for something. Monika pushed her way to the front of the queue. Then she saw what they were waiting in line for - it was the Big Wheel.

Monika jumped onto one of the Big Wheel’s seats. A man asked for her ticket. ‘My friends will pay,’ Monika replied, pointing to the two men behind her.

The Big Wheel started and Monika rose up in the air above the Feira Popular. The wheel stopped. Monika looked down and saw the two men getting on to a seat behind her. The wheel started again and Monika went up even higher. She could see the lights of Maputo beneath her.

But now Monika didn’t have time to enjoy the view. There was a loud bang and a singing noise as something hit the seat she was on. Monika looked back. One of Vitjord’s men had a gun. He was shooting at her.

‘I can’t stay here,’ Monika thought. ‘I must do something.’

Carefully she stood up on her seat and caught hold of one of the metal bars above it. Then she lifted herself up on to the next seat. There was another shot. The Big Wheel stopped and Monika looked down. A crowd of people were looking up at her. Monika could see Cabinda’s worried face in the crowd. The wheel started again. Vitjord’s men were now above Monika. Monika stood up again and jumped to the next seat in front of her. Her hands moved and she almost fell. There was a cry from the crowd. Now she was two seats away from the men and they couldn’t see her.

The wheel continued to turn and Monika was near the bottom. As the ground came closer she got ready and then jumped. She landed with a bump and fell to the ground.

The wheel continued to turn carrying the men up again. ‘Are you all right, Monika?’ Cabinda asked.

Monika looked up at him and smiled. ‘Yes, I think so,’ she said. ‘Look, I’ve got an idea. Can you ask the man to stop the wheel and leave those two high up in the air?’ Cabinda laughed and went over to the man who was working the wheel. Monika got to her feet and waited. Cabinda came back with a big smile on his face.

‘That’s OK,’ he said. ‘He’ll keep them up there for ten minutes - enough time for us to get away in a taxi!’

The next morning Cabinda helped Monika get a ticket for the Sunday flight. She spent the rest of Saturday sightseeing with Cabinda and Amelia in Maputo.

At the airport on Sunday Monika thanked Cabinda and Amelia for everything they had done for her and promised to come back and visit them soon.

Two hours later the Air France 747 took off. Monika closed her eyes and fell asleep. She dreamed she was walking on the wing of the plane. When she woke the plane was landing. ‘Where am I?’ she thought. ‘We can’t be in Paris already.’ She saw a sign on an airport building - Jan Smuts Airport, Johannesburg.

‘Oh, no!’ Monika thought. ‘I’m back in South Africa!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.