یک اتواستاپ‌کن دیگه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: قتل بریستول / فصل 17

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک اتواستاپ‌کن دیگه

توضیح مختصر

جان تصمیم می‌گیره در محل کار پیتر دنبال کار بگرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفدهم

یک اتواستاپ‌کن دیگه

پیتر و جان از پاسگاه پلیس بیرون رفتن. جان گفت: “فوق‌العاده است. فکر نمی‌کردم پلیس بذاره بیام بیرون.’

پیتر جواب داد: “پلیس مجبور بود آزادت کنه، چون تامی لوگان گفت عموت رو کشته.”

جان آهسته گفت: “می‌دونم، اما فکر نمی‌کنم می‌خواسته عموم رو بکشه. فکر کنم اتفاقی بود.”

پیتر موافقت کرد: “درسته.”

پیتر و جان رفتن پشت پاسگاه پلیس و سوار کامیون پیتر شدن.

“فکر می‌کنی چه اتفاقی برای تامی لوگان بیفته؟” جان پرسید.

پیتر در حالی که کامیون رو به جاده می‌روند، جواب داد: “نمی‌دونم. برای افتادن به زندان خیلی جوونه. کسی که باید بره زندان، باب استیله، چون سعی کرده از مرگ عموت پول کسب کنه.”

“اما چرا از تامی عصبانی نیستی که وقتی تعقیبش می‌کردی سعی داشت تو رو با موتورش زیر بگیره؟” جان پرسید.

پیتر گفت: “چون فکر می‌کنم من هم اگر در موقعیت اون بودم، همین کار رو می‌کردم.” پیتر جواب داد: “فراموش نکن که باب استیل تامی رو ترسونده بود و بهش گفته بود که پلیس اون رو تا آخر عمرش میندازه زندان.”

جان گفت: “نمیدونم حالا چیکار می‌خوام بکنم. نمی‌خوام بمونم مدرسه. باید سعی کنم کاری پیدا کنم.”

پیتر پیشنهاد کرد: “چرا با من نمیای به حمل و نقل جهانی، و ببینی می‌تونن شغلی بهت بدن یا نه؟”

جان به پیتر نگاه کرد. “فکر می‌کنی بهم کار بدن؟” پرسید.

پیتر با لبخند گفت: “فكر كنم.”

جان گفت: “امیدوارم. من دوست دارم از بریستول به منچستر با کامیون رانندگی کنم. کسی هست که خیلی دوست دارم دوباره در منچستر ببینمش.’

پیتر برگشت و به جان لبخند زد. می‌دونست جان به دختری به اسم سوزان که بيرون سینما باهاش آشنا شده فکر می‌کنه.

پیتر گفت: “متأسفانه تا بیست و یک ساله نشدی نمی‌تونی کامیون برونی. اما می‌تونی شغل تعمیر کامیون‌ها رو داشته باشی. من بعد از ترک مدرسه اینطور شروع کردم.’

جان گفت: “آره، اينطوری خوب ميشه.”

پیتر و جان از بریستول به سمت بریج‌واتر حرکت کردن. قرار بود جان شب رو در خونه‌ی پیتر بمونه و روز بعد برای درخواست کار با پیتر بره حمل و نقل جهانی. درست بیرون بریستول دیدن یک نفر کنار جاده ایستاده.

جان فریاد زد: “ببین، داره اتواستاپ می‌کنه. سوارش می‌کنی؟’

پیتر جواب داد: “البته،” و کامیون رو نگه داشت. اتواستاپ‌کننده یه پسر حدوداً شانزده ساله بود.

‘کجا میری؟” پیتر از پنجره فریاد زد.

پسر جواب داد: “نمی‌دونم. دارم از خونه فرار می‌کنم.”

“وای نه!” پیتر با خنده گفت. “اگر دوست داشته باشی می‌تونیم ببریمت بریج‌واتر.’

پسر سوار شد و نشست. خیلی مضطرب به نظر می‌رسید.

“پس از خونه فرار می‌کنی؟” جان با لبخند به پسر گفت.

پیتر به پسر گفت: “فکر کنم فکر می‌کنی عموت رو هم کشتی.”

بعد جان و پیتر به هم نگاه کردن و شروع کردن به خندیدن.

پسر گفت: “نمی‌فهمم درباره‌ی چی صحبت می‌کنی؟ و چرا به من میخندی؟’

پیتر و جان به قدری می‌خندیدن که نتونستن جواب بدن.

پسر فریاد زد: ‘بذارید از کامیون پیاده بشم. فکر می‌کنم شما هر دو دیوانه هستید.”

پیتر کامیون رو متوقف کرد و اتواستاپ‌کن پیاده شد. بعد پیتر و جان به سمت بریج‌واتر حرکت کردن. هر دو هنوز هم می‌خندیدن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVENTEEN

Another Hitch-hiker

Peter and John walked out of the police station. ‘It’s wonderful,’ John said. ‘I didn’t think the police would let me go.’

‘The police had to let you go,’ replied Peter, ‘because Tommy Logan said that he had killed your uncle.’

‘I know,’ said John slowly, ‘but I don’t think he wanted to kill my uncle. I think it was an accident.’

‘That’s true,’ agreed Peter.

Peter and John walked around to the back of the police station and got into Peter’s lorry.

‘What do you think will happen to Tommy Logan?’ asked John.

‘I don’t know,’ answered Peter, as he drove the lorry out onto the road. ‘He is very young to go to prison. The person who should go to prison is Bob Steel, because he tried to make money out of your uncle’s death.’

‘But why aren’t you angry with Tommy for trying to hit you with his motorbike when you were chasing him?’ John asked.

‘Because I expect I would have done the same in his situation,’ said Peter. ‘Don’t forget that Bob Steel had frightened Tommy and told him that the police would put him in prison for the rest of his life,’ replied Peter.

‘I don’t know what I’m going to do now,’ said John. ‘I don’t want to stay at school. I must try to find a job.’

‘Why not come to Universal Transport with me,’ suggested Peter, ‘and see if they can give you a job?’

John looked at Peter. ‘Do you think they would give me a job?’ he asked.

‘I expect so,’ said Peter, smiling.

‘I hope so,’ said John. ‘I would like to drive lorries from Bristol to Manchester. There is someone I would very much like to see again in Manchester.’

Peter turned and smiled at John. He knew that John was thinking about the girl called Susan who he had met outside the cinema.

‘I’m afraid you can’t drive a lorry until you’re twenty-one,’ Peter said. ‘But you can get a job helping to repair lorries. That’s how I started when I left school.’

‘I would like that,’ said John.

Peter and John drove out of Bristol to Bridgwater. John was going to stay the night at Peter’s house and go to Universal Transport with Peter the next day to ask for a job. Just outside Bristol they saw someone standing by the side of the road.

‘Look,’ shouted John, ‘it’s a hitch-hiker. Will you give him a lift?’

‘Of course,’ replied Peter and stopped the lorry. The hitchhiker was a boy of about sixteen.

‘Where are you going?’ Peter shouted through the window.

‘I don’t know,’ answered the boy. ‘I’m running away from home.’

‘Oh no!’ said Peter, with a laugh. ‘We can take you to Bridgwater if you like.’

The boy got in and sat down. He looked very nervous.

‘So you’re running away from home, are you?’ said John to the boy with a smile.

‘I expect you think you’ve killed your uncle too,’ Peter said to the boy.

Then John and Peter looked at each other and started laughing.

‘I don’t understand what you are talking about,’ said the hitch-hiker. ‘And why are you laughing at me?’

Peter and John were laughing too much to reply.

‘Let me get out of this lorry,’ shouted the hitch-hiker. ‘I think you are both mad.’

Peter stopped the lorry and let the hitch-hiker out. Then Peter and John drove off towards Bridgwater. They were both still laughing.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.