عشق یک پادشاه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زندانی زندا / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

عشق یک پادشاه

توضیح مختصر

رادولف عاشق پرنسس فلاویا میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

عشق یک پادشاه

روزهای بعد برام بسیار سخت بود. پرنسس فلاویا رو خیلی می‌دیدم. هر بار که می‌دیدمش بیشتر عاشقش میشدم. به نظر می‌رسید اون هم هر بار که ملاقات می‌کردیم بیشتر عاشق من میشه. یادم میاد یک شب مجلس رقص بود و من یک گل سرخ به پرنسس فلاویا دادم. مثل همه جوانان وقتی عاشق میشن رفتار کردم.

یک بار به من گفت: “عوض شدی، رودولف. وقتی پادشاه شدی تغییر کردی. مرد جدیدی هستی!’

می‌خواستم بهش بگم واقعاً چه کسی هستم. می‌خواستم بهش بگم که من پادشاه رویتانیا نیستم. می‌خواستم اون عاشق رودولف راسندیل بشه، نه پادشاه روتیتانیا!

گاهی آینده رو تصور می‌کردم.

‘همیشه مجبور میشم تظاهر به پادشاهی بکنم؟ با پرنسس فلاویا ازدواج می‌کنم؟ اون ملکه‌ی من خواهد شد؟’

یک روز من و اون در حال صحبت بودیم. پرنسس به من گفت: ‘تو پادشاه هستی. چرا نمی‌تونی یک مرد معمولی باشی؟ بعد نشون میدم که چقدر دوستت دارم!’

‘اگر من یک مرد معمولی بودم، واقعاً عاشقم میشدی، پرنسس؟’ پرسیدم. ‘اینقدر دوستم داری؟’

گفت: “البته که دارم.”

حرف‌هاش خیلی خوشحالم کرد. به این نتیجه رسیدم که دیگه نمیتونم بهش دروغ بگم. دوستش داشتم. می‌خواستم تمام واقعیت راجع به خودم و پادشاه رویتانیا رو بهش بگم. تصمیم گرفتم صحبت کنم.

شروع کردم: “پرنسس. می‌خوام چیزی بهت بگم. من -‘

همون لحظه در اتاق باز شد و سرهنگ ساپت وارد شد. با عصبانیت به من نگاه کرد.

گفت: “ببخشید، آقا. باید در مورد چیز مهمی با شما صحبت کنم.”

گفتم: “یک لحظه، پرنسس.”

از اتاق خارج شدم و به دنبال سرهنگ ساپت رفتم. از دست من عصبانی بود.

به من گفت: “هرچی گفتی شنیدم. می‌خواستی حقیقت رو بهش بگی.” به من هشدار داد: “مراقب باش. جان پادشاه در دستان توئه، آقای راسندیل.”

پرنسس فلاویا تنها کسی نبود که پادشاه جدید رو دوست داشت. مردم هم از من راضی به نظر می‌رسیدن. من به عنوان پادشاه رویتانیا محبوب شدم. یک شب که با هم تنها بودیم با سرهنگ ساپت در این باره صحبت کردم.

گفتم: “سرهنگ، میدونی، من پادشاه خوبی هستم. مردم دوستم دارن. می‌تونم اینجا بمونم و برای همیشه وانمود کنم که پادشاه هستم. هیچ کس نمی‌تونه جلوی من رو بگیره.

سرهنگ لبخند زد.

موافقت کرد: “درسته. هیچ کس نمی‌تونه مانعت بشه. اما من میدونم تو مرد با شرفی هستی، آقای راسندیل. میدونم کمکمون می‌کنی تا پادشاه واقعی رو پیدا کنیم. و بعد باید کشور رو ترک کنی. نمیشه دو تا رودولف در رویتانیا داشت!’

آه عمیقی کشیدم. سرهنگ حق داشت.

گفتم: “من قول دادم به پادشاه کمک کنم، و کمکش هم می‌کنم. کمکش میکنم حتی اگر - حتی اگر -“

“حتی اگر پادشاه واقعی با پرنسس فلاویا ازدواج کنه؟” سرهنگ به آرامی پرسید.

جواب دادم: “حتی اون. پرنسس با پادشاه ازدواج می‌کنه. این وظیفشه، سرهنگ. میدونی.’

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

A King’s Love

The days that followed were very difficult for me. I saw Princess Flavia very often. Each time I saw her I loved her more. She, too, seemed to love me more each time we met. I remember that there was a ball one night, and I gave Princess Flavia a red rose. I behaved like all young men when they are in love.

‘You’re different, Rudolf,’ she told me once. ‘You changed when you became King. You’re a new man!’

I wanted to tell her who I really was. I wanted to tell her that I was not the King of Ruritania. I wanted her to love Rudolf Rassendyll, not the King of Ruritania!

Sometimes I imagined the future.

‘Will I always have to pretend to be the King? Will I marry Princess Flavia? Will she become my queen?’

One day she and I were talking. She said to me, ‘You are the King. Why can’t you be an ordinary man? Then I’d show you how much I love you!’

‘Would you really love me if I were an ordinary man, Princess?’ I asked. ‘Do you love me that much?’

‘Of course I do,’ she said.

Her words made me very happy. I decided that I could not go on lying to her any more. I loved her. I wanted to tell her the whole truth about myself and the King of Ruritania. I decided to speak.

‘Princess,’ I began. ‘I want to tell you something. I am -‘

Just at that moment the door of the room opened and Colonel Sapt came in. He looked angrily at me.

‘Forgive me, sir,’ he said. ‘I need to talk to you about something important.’

‘One moment, Princess,’ I said.

I left the room and followed Colonel Sapt. He was furious with me.

‘I heard everything you said,’ he told me. ‘You were going to tell her the truth. Be careful,’ he warned me. ‘The King’s life is in your hands, Mr. Rassendyll.’

Princess Flavia was not the only person who liked the new King. The people seemed happy with me, as well. I was becoming popular as the King of Ruritania. I spoke about this to Colonel Sapt one evening when we were alone together.

‘You know, Colonel,’ I said, ‘I’m a good king. The people like me. I could stay here and pretend to be the King forever. No one could stop me.’

The Colonel smiled.

‘It’s true,’ he agreed. ‘No one could stop you. But I know you’re a man of honor, Mr. Rassendyll. I know you’ll help us to find the real King. And then you’ll have to leave the country. There can’t be two Rudolfs in Ruritania!’

I sighed deeply. The Colonel was right.

‘I promised to help the King,’ I said, ‘and I will help him. I’ll help him even if - even if -‘

‘Even if the real King marries Princess Flavia?’ the Colonel asked gently.

‘Even that,’ I replied. ‘The Princess will marry the King. It’s her duty, Colonel. You know that.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.