بهترین محصولات

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بازی های تخته / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بهترین محصولات

توضیح مختصر

بازرس با مدیر تولید صحبت میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

بهترین محصولات

حالا اواخر عصر بود و بازرس آینسورث در آشپزخانه‌ی سالن در حال نوشیدن یک فنجان چای با گروهبان بود.

بازرس دفترش رو کنکاش كرد.

به گروهبان گفت: “من با همه‌ی مدیران به جز آقای جانسون صحبت كردم. بهتره نفر بعدی اون رو ببینم.”

بازرس وقتی به دفتر آقای جانسون رسید دید خالیه. دفتر با دفتر آقای پرایس بسیار متفاوت بود. روی میز انبوهی از کاغذهای نامرتب بود و روی یکی از دیوارها نمودار و جداول وجود داشت. یک کتابخانه‌ی بزرگ پر از بازی‌های ماوبری وجود داشت.

بازرس یکی از جعبه‌ها رو پایین آورد. روی دربش یک صحنه‌ی نبرد با رنگ روشن بود و کلمات جنگ و صلح با حروف بزرگ نوشته شده بود.

بازرس تحت تأثیر زیبایی این تصویر قرار گرفت.

صدایی از پشت سرش گفت: “خوبه، اینطور نیست.” بازرس برگشت. گوینده مردی در اواخر پنجاه سالگی بود.

“آقای جانسون؟” بازرس پرسید.

مرد گفت: “درسته. شما باید بازرس آینسورث باشید.”

آقای جانسون دوباره بازی رو بررسی کرد.

با اشتیاق گفت: “به جزئیات نگاه کن، فقط نگاه کن، بازرس! هر جزئی ازش بر اساس نبردی واقعی هست که در فرانسه اتفاق افتاده. می‌دونید، نمی‌تونید چنین جزئیاتی رو در نقشه‌ها و کتاب‌ها ببینید - باید برید اونجا و خودتون ببینید.’

بازرس گفت: “این فوق‌العاده است.”

‘آه، بله، جنگ و صلح یکی از مورد علاقه‌های منه. وقتی نقاشیش کردم مرد جوانی بودم. سه هفته در فرانسه گذروندم و روش کار کردم.’

“شما خودت نقاشیش کردی، آقا؟” بازرس با تعجب پرسید.

مدیر تولید آرام خندید.

‘تعجب کردید، نه؟ اما در جوانی هنرمند بودم. می‌دونید، اینطور شد که اینجا شروع به کار کردم. آقای ماوبری کار من رو دوست داشت و به من پیشنهاد کار داد. اول تصویرگر اصلی بودم و بعد مدیر تولید شدم.” با افتخار گفت: “من تمام بازی‌های ماوبری رو نقاشی کردم، بازرس. این بخشی از شغل منه که بیشتر دوست دارم. آقای ماوبری به من گفت موفقیت شرکت به دلیل نقاشی و تصویرگری من بوده - من همیشه به این موضوع افتخار کردم!’

آقای جانسون دستش رو دراز كرد و بازی رو از بازرس گرفت. یک بار دیگه تصویر روی جلد رو بررسی کرد.

‘بازرس، کیفیت، راز بازی‌های ماوبری هست. همه چیز باید بهترین باشه، آرتور ماوبری بهترین ایده‌ها رو برای بازی‌ها ارائه داد و من این ایده‌ها رو به بهترین محصولات تبدیل کردم.’

جعبه رو به آرامی روی میز دفتر گذاشت.

“می‌بینید که روی جلد فقط نقاشی نیست. نگاهی به این بندازید.’

جعبه رو باز کرد و مجسمه‌ی کوچکی به بازرس داد.

توضیح داد: “این رفیق کوچیک یکی از سربازان فرانسوی هست. با دقت نگاه کن، بازرس. هر قسمت از لباس و تجهیزاتش از نظر تاریخی دقیقاً یکیه. این یک کار هنریه!”

بازرس مجسمه رو با دقت بررسی کرد. آقای جانسون حق داشت. همه‌ی جزئیات کاملاً عالی ارائه شده بود.

گفت: “فوق‌العاده است”، و سرباز رو به مدیر تولید پس داد. “چطور تونستی، آقا؟”

آقای جانسون با افتخار لبخند زد.

توضیح داد: “ما در کارگاه‌هامون بهترین صنعتگران انگلیس رو داریم. این کار یک عمر زندگی من بود که همه رو دور هم جمع کنم. اما نتایج ارزشش رو داره!’

بازرس موافقت کرد: “می‌تونم این رو ببینم. ممکن بود آقای ماوبری در حال کار روی یک بازی جدید باشه، آقا؟ ما این رو در اتاق غذاخوری پیدا کردیم.’ بازرس کارت زرد رو به مدیر تولید داد.

آقای جانسون لحظه‌ای به کارت نگاه کرد و بعد به بازرس داد.

جواب داد: “فکر کنم این امکان وجود داره. اون هرگز چیزی به من نگفت، اما وقتی مشغول کار بر روی یک بازی جدید بود، همه چیز رو مخفی نگه می‌داشت.”

“حتی از شما، آقای جانسون؟” بازرس پرسید. “بخش شما چطور می‌تونست یک بازی جدید طراحی کنه اگر همه چیز رو مخفی نگه می‌داشت؟’

آقای جانسون بهش گفت: “ساده بود. اون اول توضیحات گسترده‌ای از بازی به من می‌داد تا صنعتگران بتونن شخصیت‌ها رو طراحی کنن. بعد من از روی طرح کلی که به من می‌داد، روی خود صفحه‌ی بازی کار می‌کردم. اما اون هرگز کارت‌های بازی رو به من نشون نمی‌داد تا زمانی که آماده‌ی تولید کامل بشیم. بنابراین می‌دونستم بازی در مورد چیه. بازرس، اما نمی‌دونستم چطور باید بازیش کرد. اینطور راز رو نگه می‌داشت!’

آقای جانسون با پیروزی به بازرس نگاه کرد. واضح بود که از زیرکی آرتور ماوبری خوشحاله.

هوا تاریک شده بود که بازرس از سالن ماوبری رفت. یک روز طولانی بود و خسته بود. چیزهای زیادی بود که بهشون فکر کنه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

The Best Products

It was now late in the afternoon, and Inspector Ainsworth was drinking a cup of tea with the Sergeant in the kitchen of the Hall.

The Inspector consulted his notebook.

‘I’ve spoken to all the directors except Mr Johnson,’ he told the Sergeant. ‘I’d better see him next.’

The Inspector found Mr Johnson’s office empty when he got there. The office was very different to Mr Pryce’s. There was an untidy heap of papers on his desk, and there were chart and diagrams on one wall. There WAS a large bookcase full of Mowbray games.

The Inspector took down one of the boxes. The lid had a brightly painted battle-scene on it, and the words War and Peace in large letters.

The Inspector was struck by the beauty of the illustration.

‘Good, isn’t it,’ a voice said behind him. The Inspector turned. The speaker was a man in his late fifties.

‘Mr Johnson?’ the Inspector asked.

‘That’s right,’ the man said. ‘You must be Inspector Ainsworth.’

Mr Johnson studied the board again.

‘Look at the detail there,’ he said enthusiastically, ‘just look at it, Inspector! Every piece of it is based on a real battle that took place in France. You can’t get that kind of detail from maps and books, you know - you have to go there and see for yourself.’

‘It’s wonderful,’ the Inspector said.

‘Ah, yes, War and Peace is one of my favourites. I was a young man when I painted that. I spent three weeks in France working on it.’

‘You painted it yourself, sir?’ the Inspector asked in surprise.

The Production Director laughed softly.

‘That surprises you, doesn’t it? But I was an artist when I was a young man. That’s how I started here, you see. Mr Mowbray liked my work, and he offered me a job. I was the chief illustrator at first, and then I became the Production Director. I illustrated all the Mowbray games, Inspector,’ he said proudly. ‘That’s the part of my job that I love best. Mr Mowbray told me the success of the company was due to my paintings and illustrations - I’ve always been very proud of that!’

Mr Johnson reached out and took the board from the Inspector. He studied the picture on the lid once more.

‘Quality, Inspector, that’s the secret of the Mowbray games. Everything has to be the best, Arthur Mowbray came up with the best ideas for games, and I turned those ideas into the best products.’

He placed the box gently on the office desk.

‘It isn’t just the paintings on the lid, you see. Have a look at this.’

He opened the box, and passed a little figure to the Inspector.

‘That little fellow there is one of the French soldiers,’ he explained. ‘Look carefully, Inspector. Every aspect of his clothing and equipment is historically accurate. It’s a work of art!’

The Inspector examined the figure carefully. Mr Johnson was right. Every detail was rendered perfectly.

‘It’s wonderful,’ he said, handing the soldier back to the Production Director. ‘How did you manage it, sir?’

Mr Johnson smiled proudly.

‘We’ve got some of the best craftsmen in England in our workshops here,’ he explained. ‘It’s been my life’s work to bring them all together. But the results are worth it!’

‘I can see that,’ the Inspector agreed. ‘Is it possible that Mr Mowbray was working on a new game, sir? We found this in the dining room.’ He handed the yellow card to the Production Director.

Mr Johnson looked at the card for a moment, and then gave it back to the Inspector.

‘I suppose it’s possible,’ he replied. ‘He never mentioned it to me, but when he was working on a new game he kept everything a secret.’

‘Even from you, Mr Johnson?’ the Inspector asked. ‘How could your department design a new game if he kept everything a secret?’

‘It was simple,’ Mr Johnson told him. ‘He gave me a broad description of the game first, so that the craftsmen could design the characters. Then I worked on the board itself, from a general outline he gave me. But he never showed me the cards for the game until we were ready to go into full production. So I knew what the game was about. Inspector, but I didn’t know how to play it. That’s how he kept the secret!’

Mr Johnson looked triumphantly at the Inspector. It was obvious that he delighted in Arthur Mowbray’s cleverness.

It was getting dark when the Inspector drove away from Mowbray Hall. It had been a long day, and he was tired. He had a lot to think about.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.