فصل 11

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: آن دختری از گرین گیبل / فصل 11

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 11

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

شروعی جدید

“گیلبرت میدونه تو میخوای نزدیک ماریلا باشی. مدرسه‌ی آونلئا مال توئه.”

آن به کالج کوئین رفت و اونجا از اوقاتش لذت برد. با گیلبرت بلایث در یک کلاس بودن و حرف نمی‌زدن.

پایان سال امتحانات بیشتری بود. آن امتحاناتش رو خیلی خوب داد. در یک کالج دیگه برنده‌ی جایگاهی رایگان شد - کالج ردموند. گیلبرت بلایث هم در کالج جایگاهی به دست آورد.

آن در ژوئن به گرین گابلز برگشت. دیانا به دیدنش اومد.

آن گفت: “سه ماه تعطیلات فوق‌العاده در گرین گابلز دارم. بعد میرم کالج ردموند.”

دیانا بهش گفت: “گیلبرت بلایث نمیره. پدرش پول نداره. بنابراین گیلبرت در مدرسه‌ی آونلئا تدریس میکنه.”

آن گفت: “آه.” یک‌مرتبه ناراحت شد.

صبح روز بعد، سر صبحانه آن صورت متیو رو تماشا کرد. خیلی خسته و خاکستری بود.

“حال متیو خوبه؟”بعداً از ماریلا پرسید:

ماریلا گفت: “نه،

باز قلبش مشکلاتی داره. سخت کار میکنه و قلبش قوی نیست.”

چند روز بعد متیو اومد آشپزخونه و افتاد روی زمین. آن و ماریلا دویدن سمتش،

ولی متیو مرده بود.

آن خیلی ناراحت بود. بعداً در اتاقش گریه کرد و گریه کرد.

فکر کرد: “متیو اولین دوست من بود. من رو به گرین گابلز آورد. همیشه با من خیلی مهربون بود. من دوستش داشتم.”

آن شب بیدار شد و ماریلا اومد پیشش. گفت: “گریه نکن. متیو برادر خوب و مرد فوق‌العاده‌ای بود. ولی تو من رو داری و من هم تو رو دارم. آن، خیلی زیاد دوستت دارم.”

ماریلا سر میز آشپزخانه نشست. خیلی خسته و غمگین به نظر می‌رسید.

آن دست‌هاش رو دورش حلقه کرد.”چی شده ماریلا؟” پرسید:

ماریلا جواب داد: “چشم‌هام باز درد می‌کنن. نمی‌تونم خوب ببینم و نمی‌تونم کار کنم. و آن، چیز بدتری هم هست. مجبورم گرین گابلز رو بفروشم. من و متیو پولمون رو در بانک ابِی گذاشته بودیم. ولی بانک مشکلاتی داره و حالا هیچ پولی نداریم.” شروع به گریه کرد.

“گریه نکن، ماریلا!

آن داد زد:

مجبور نیستی گرین گابلز رو بفروشی. تو و متیو هر کاری برای من کردید. حالا من به تو کمک می‌کنم. به کالج ردموند نمیرم. در مدرسه‌ای در جزیره‌ی شاهزاده ادوارد تدریس می‌کنم و در مورد گرین گابلز به تو کمک می‌کنم. من و تو خوشحال میشیم.”

خانم لیاند به دیدن گرین گابلز اومد. به آن گفت: “کار خیلی خوبی برای ماریلا می‌کنی. اون خیلی خوشحاله. و میتونی در مدرسه‌ی آونلئا تدریس کنی.”

آن گفت: “نمی‌تونم. گیلبرت بلایث قراره اونجا تدریس کنه. من در گرین گابلز زندگی می‌کنم، ولی باید یه مدرسه‌ی دیگه پیدا کنم.”

خانم لیاند گفت: “گیلبرت خبر مشکلات ماریلا رو شنیده. اون میدونه تو میخوای نزدیک ماریلا باشی. بنابراین اون به مدرسه‌ی وایت سندز میره. مدرسه‌ی آونلئا مال توئه.”

آن با تعجب فکر کرد: “این از خوبی زیاده گیلبرته.”

دو روز بعد، آن گیلبرت رو در جاده دید. ایستاد و دستش رو دراز کرد. گفت: “گیلبرت، به خاطر کار مدرسه‌ی آونلئا خیلی ازت ممنونم. به خاطر همه چیز متأسفم. لطفاً بیا حالا دوست باشیم.”

گیلبرت گفت: “بله،” و دست آن رو گرفت. “من هم می‌خوام.”

گیلبرت همراه آن پیاده برگشت خونه. بیرون گرین گابلز ایستادن و نیم ساعت حرف زدن.

بعدها آن کنار پنجره‌اش نشست و بیرون رو نگاه کرد. شب زیبایی بود. فکر کرد: “میدونم که خیلی خوشحال خواهم بود. شغل خوبی دارم و دوستانی عزیز. همه چیز خوب میشه.”

متن انگلیسی فصل

Chapter eleven

A New Start

“Gilbert knows you want to be near Manila. The Avonlea school is yours.”

Anne went to Queen’s College and enjoyed her time there. She was in the same class as Gilbert Blythe, but they didn’t speak.

At the end of the year, there were more examinations. Anne did very well. She won a free place at another college, Redmond College. Gilbert Blythe got a place at the college, too.

Anne went back to Green Gables in June. Diana came to see her.

“I have three months’ wonderful vacation at Green Gables,” said Anne. “Then I’m going to Redmond College.”

“Gilbert Blythe isn’t going,” Diana told her. “His father doesn’t have the money. So Gilbert is going to teach in the Avonlea school.”

“Oh,” said Anne. Suddenly, she felt sad.

The next morning at breakfast, Anne watched Matthew’s face. It was very tired and gray.

“Is Matthew all right?” she asked Marilla later.

“No,” said Marilla. “He’s having problems with his heart again. He works hard, and his heart isn’t strong.”

Some days later, Matthew came into the kitchen and fell to the ground. Anne and Marilla ran to him. But Matthew was dead.

Anne was very sad. Later, in her room, she cried and cried.

“Matthew was my first friend,” she thought. “He brought me to Green Gables. He was always very kind to me. I loved him.”

Anne woke in the night and Marilla came to her. “Don’t cry,” she said. “Matthew was a good brother and a wonderful man. But you have me and I have you, Anne. I love you very much.”

Marilla sat at the kitchen table. She looked very tired and sad.

Anne put her arms around her. “What’s wrong, Marilla?” she asked.

“My eyes are hurting again,” answered Marilla. “I can’t see very well and I can’t work. And, Anne, there’s something worse. I have to sell Green Gables. Matthew and I had our money in, the Abbey Bank. But the bank had problems and now there’s no money.” She started to cry.

“Don’t cry, Marilla!” cried Anne. “You don’t have to sell Green Gables. You and Matthew did everything for me. Now I’m going to help you. I’m not going to go to Redmond College. I’ll teach at a school on Prince Edward Island, and I’ll help you with Green Gables. We’ll be very happy-you and I.”

Mrs. Lynde visited Green Gables. “You’re doing a very good thing for Marilla,” she said to Anne. “She’s very happy. And you can teach at the Avonlea school.”

“I can’t,” said Anne. “Gilbert Blythe is going to teach here. I’ll live at Green Gables, but I have to find another school.”

“No,” said Mrs. Lynde. “Gilbert heard about Manila’s problems. He knows you want to be near Manila. So he’s going to go to the White Sands school. The Avonlea school is yours.”

“That’s very nice of Gilbert,” thought Anne in surprise.

Two days later, Anne met Gilbert on the road. She stopped and put out her hand. “Gilbert,” she said, “thank you very much for the job at the Avonlea school. I’m sorry about everything. Please let’s be friends now.”

“Yes,” said Gilbert, and took Anne’s hand. “I’d like that.”

Gilbert walked home with Anne. They stood outside Green Gables and talked for half an hour.

Later, Anne sat by her window and looked out. It was a beautiful night. “I know I’m going to be very happy,” she thought. “I have a good job and dear friends. Everything is going to be all right.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.