همفکری

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: گربه میان کبوترها / فصل 18

همفکری

توضیح مختصر

پوآرو به میدوبانک میره و با بازرس کلسی و آدام گودمن دیدار میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هجدهم

همفکری

دوشیزه بالسترود اسم هرکول پوآرو رو شنیده بود و به گرمی باهاش سلام و احوالپرسی کرد. گفت: “لطف کردید مسیو پوآرو که به خاطر جولیا زنگ زدید. مخصوصاً با وجود تمام این اغتشاش و پریشانی اینجا، متوجه نشده بودیم رفته. شاید جولیا بهتر بود به من میگفتی نقشه‌ی چه کاری رو داری.”

جولیا گفت: “نمی‌خواستم بگم، شاید یه نفر می‌شنید.”

دوشیزه بالسترود گفت: “نرنجیدم، ولی دوست داشتم بدونم دقیقاً چه خبره.”

با اجازه شما؟”

هرکول پوآرو گفت: “

به طرف در رفت، بازش کرد و قبل از اینکه خیلی مشهود ببنده، بیرون رو نگاه کرد. درحالیکه لبخند پهنی داشت، برگشت.

به شکل مرموزی گفت: “تنهاییم،

می‌تونیم شروع کنیم.”

دوشیزه بالسترود به در نگاه کرد و ابروهاش از تعجب بالا رفتن. به پوآرو نگاه کرد و بعد به آرومی سرش رو به علامت توافق تکون داد. گفت: “پس حالا جولیا

بهم بگو چه اتفاقی افتاد.”

جولیا داستانش رو دوباره تعریف کرد. وقتی تموم شد، هرکول پوآرو گفت: “چیزی که مادمازل جولیا پیدا کرده، حالا در امنیت در بانک هست. امید میره دیگه هیچ حادثه‌ی ناگواری در میدوبانک اتفاق نیفته.” دوباره به طرف در نگاه کرد.

دوشیزه بالسترود گفت: “فکر می‌کنم فهمیدم.”

پوآرو اضافه کرد: “ولی مادمازل جولیا خیلی مهمه که درباره‌ی چیزی که پیدا کردید چیزی نگید، حتی به دوستانتون. میتونید این کارو بکنید؟”

جولیا گفت:

“بله، به هیچکس نمیگم.”

دوشیزه بالسترود لبخند زد. گفت: “امیدوارم مادرت به زودی برگرده خونه-

بازرس کلسی بهم میگه سخت در تلاشن باهاش ارتباط برقرار کنن- ولی اتوبوس‌ها در آناتولی اغلب تأخیر می‌کنن.”

جولیا گفت: “می‌تونم به مامانم بگم، نمیتونم؟”

دوشیزه بالسترود گفت:

“البته. خب، ممنونم جولیا. حالا بهتره به کلاست بری.”

جولیا رفت و در رو پشت سرش بست. دوشیزه بالسترود به پوآرو نگاه کرد. دوباره گفت: “فکر می‌کنم فهمیدم. فقط تظاهر می‌کردید در رو بستید در حقیقت کمی باز گذاشته بودید.”

پوآرو با سرش تصدیق کرد. گفت: “بله،

اگه کسی بود که میخواست بشنوه، حالا میدونه چیزی که مادمازل جولیا پیدا کرده، تو بانکه. حالا دیگه باید اینجا در امان باشه.”

هرکول پوآرو در جلسه‌ای با بازرس کلسی و آدام گودمن بود.

کلسی داشت می‌گفت: “حالا که جواهرات پیدا شدن موقعیت خیلی حساسیه. چند تا آدم خیلی مهم نمیخوان هیچ داستانی درباره جواهرات در روزنامه‌ها چاپ بشه. به طور رسمی بهتره ما هیچی دربارشون ندونیم.”

پوآرو به آرومی موافقت کرد. “بله، بهتره چیزی درباره جواهرات نگیم. گذشته از اینها، ممکنه هنوز هم در جایی در رمت مخفی شده باشن.”

بازرس کلسی با آسودگی آه کشید. “ممنونم، مسیو پوآرو. به طور غیر رسمی این آدم‌های مهم می‌خوان جواهرات رو به شما واگذار کنن.”

“من اعتراضی ندارم،

پوآرو گفت:

بذاریم همونجا بمونه. چیزهای جدی‌تری داریم که بهشون فکر کنیم، مگه نه؟ جواهرات ارزشمندن، ولی من میگم ارزش جون انسان بیشتره.”

بازرس کلسی گفت: “درست میگی، مسیو پوآرو. باید این قاتل رو بگیریم. خیلی علاقه داریم بدونیم شما چی فکر می‌کنید؟”

پوآرو گفت: “پس لطفاً تمام چیزی که تا الان فهمیدید رو بهم بگید.” نشست و گوش داد.

وقتی بازرس کلسی و آدام گودمن همه چی رو بهش گفتن، هرکول پوآرو چشماش رو بست و به آرومی سرش رو تکون داد. گفت: “بذارید اول با دزدیده شدن شاهزاده شایسته شروع کنیم. از چیزی که شما گفتید، بازرس، زیاد با عقل جور در نمیاد.”

کلسی به آرومی گفت: “این چیزیه که من فکر می‌کردم،

و هر چند تقاضاهای فدیه شده، ولی واقعی نبودن. هیچکس پول فدیه رو برنداشته.”

“پس شاهزاده شایسته به خاطر پول فدیه دزدیده نشده، و واضحه که نمی‌دونست جواهرات کجا پنهان شدن. پس باید دلیل دیگه‌ای داشته باشه…”

در سکوت نشست و برای لحظه‌ای اخم کرد. بعد صاف نشست و یک سؤال پرسید.

“زانوهاش،

گفت

تا حالا به زانوهای شاهزاده شایسته دقت کردید؟”

آدام با حیرت بهش خیره شد.

گفت: “نه،

چرا باید دقت کنم؟ دخترها اکثر اوقات دامن می‌پوشن که زانوهاشون رو میپوشونه.”

پوآرو با امیدواری پیشنهاد داد؟ “شاید در استخر شنا؟”

آدام گفت: “هیچ وقت ندیدم شایسته بره شنا،

فکر می‌کنم براش خیلی سرد بوده. پس منظورتون چیه؟ زخمی داره، یا چیزی شبیه اون؟”

“نه، نه، اصلاً همچین چیزی نیست. آه خب، به جاش با دوست قدیمیم ارتباط برقرار می‌کنم، رئیس پلیس سوئیس. شاید قادر باشه کمکمون کنه.”

کلسی گفت: “شایسته در مدرسه‌ای در سوئیس بود،

اونجا اتفاقی افتاده؟”

پوآرو گفت: “ممکنه، بله.” مکث کرد. “ولی حالا از آدم‌ربایی به یه چیز خیلی جدی‌تر گذر می‌‌کنیم. قتل.”

متن انگلیسی فصل

Chapter eighteen

Consultation

Miss Bulstrode had heard of Hercule Poirot and greeted him warmly. ‘It was kind of you, Monsieur Poirot, to ring about Julia,’ she said. ‘Especially since with all the confusion here, we hadn’t noticed she had gone. Perhaps it would have been better, Julia, to tell me what you were planning to do.’

‘I didn’t want to,’ said Julia, ‘in case someone heard me.’

‘I’m not annoyed,’ said Miss Bulstrode, ‘but I would like to know exactly what’s going on.’

‘You permit?’ said Hercule Poirot. He walked to the door, opened it and looked out, before shutting it very obviously. He returned, smiling widely.

‘We are alone,’ he said mysteriously. ‘We can begin.’

Miss Bulstrode looked at the door and her eyebrows rose in surprise. She looked at Poirot and then slowly nodded her head. ‘Now then, Julia,’ she said. ‘Tell me what’s happened.’

Julia told her story again. When she finished, Hercule Poirot said, ‘What Mademoiselle Julia found is now safely in the bank. It is hoped that no more unpleasant events will occur at Meadowbank.’ He looked again towards the door.

‘I think I understand,’ said Miss Bulstrode.

‘But it is important, Mademoiselle Julia, that you do not say anything about what you found, even to your friends,’ added Poirot. ‘Can you do that?’

‘Yes,’ said Julia. ‘I won’t tell anyone.’

Miss Bulstrode smiled. ‘I hope your mother will be home soon,’ she said. ‘Inspector Kelsey tells me that they are trying hard to contact her - but buses in Anatolia are often delayed.’

‘I can tell Mummy, can’t I?’ said Julia.

‘Of course. Well, thank you, Julia,’ Miss Bulstrode said. ‘You’d better go to your class now.’

Julia left, closing the door behind her. Miss Bulstrode looked at Poirot. ‘I think I understand,’ she said again. ‘You only pretended to shut the door - in fact you left it slightly open.’

Poirot nodded. ‘Yes,’ he said. ‘If there was anyone who wanted to overhear, they now know that what Mademoiselle Julia found is in the bank. She should now be safe here.’

Hercule Poirot was in a meeting with Inspector Kelsey and Adam Goodman.

‘Now the jewels have been found,’ Kelsey was saying, ‘this is a very sensitive situation. Some very important people don’t want any stories about the jewels in the newspapers. Officially it’s best that we know nothing about them.’

‘Yes,’ agreed Hercule Poirot slowly. ‘It is best to say nothing about the jewels. It is possible, after all, that they may still be hidden somewhere in Ramat.’

Inspector Kelsey sighed with relief. ‘Thank you, Monsieur Poirot. Unofficially, these important people would like to leave the jewels with you.’

‘I do not object.’ said Poirot. ‘Let us leave it at that. We have more serious things to think about, have we not? The jewels are valuable, but I say that human life is worth more.’

‘You’re right, Monsieur Poirot,’ said Inspector Kelsey. ‘We must catch this murderer. We’d be very interested to know what you think.’

‘Then tell me, if you please,’ said Poirot, ‘all that is known so far.’ He settled down to listen.

When Inspector Kelsey and Adam Goodman had told him everything, Hercule Poirot closed his eyes and slowly nodded his head. ‘Let us start with the kidnapping of Princess Shaista,’ he said. ‘From what you have said, Inspector, it does not make much sense.’

‘That’s what I thought,’ said Kelsey slowly. ‘And though there have been ransom demands, they aren’t genuine. No one has collected the ransom money.’

‘So Princess Shaista was not kidnapped for ransom money, and it is clear that she did not know where the jewels were hidden. So there must be some other reason.’

He sat in silence, frowning, for a moment or two. Then he sat up, and asked a question. ‘Her knees.’ he said. ‘Did you ever notice Princess Shaista’s knees?’

Adam stared at him in astonishment.

‘No,’ he said. ‘Why should I? The girls wear skirts most of the time, which cover their knees.’

‘In the swimming pool, perhaps?’ suggested Poirot hopefully.

‘I never saw Shaista go swimming,’ said Adam. ‘I expect it was too cold for her. So what do you mean? Does she have a scar, or something like that?’

‘No, no, that is not it at all. Ah well, instead I will contact my old friend, the Chief of Police in Switzerland. He may be able to help us.’

‘Shaista was at school in Switzerland,’ said Kelsey. ‘Did anything happen there?’

‘It is possible, yes,’ said Poirot. He paused. ‘But now we pass from kidnapping to something more serious. Murder.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.