غار علاءالدین

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: گربه میان کبوترها / فصل 17

غار علاءالدین

توضیح مختصر

جولیا جواهرات رو پیدا کرد و رفت پیش پوآرو.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفدهم

غار علاءالدین

اون شب میدوبانک ساکت و آروم بود. دخترهای زیادی برده شده بودن خونه، ولی اونایی که مونده بودن وقتی می‌رفتن بالا بخوابن، ساکت‌تر و تو فکرتر از همیشه بودن.

جولیا رفت تو اتاق خوابش و در رو بست. وقتی صداها و صدای پاها و خنده‌ها رفته رفته متوقف شدن و همه جا ساکت شد، گوش داد.

روی درش هیچ قفلی نبود، بنابراین جولیا یک صندلی زیر دسته‌ی در گذاشت تا اگه کسی سعی کنه وارد بشه، بشنوه. ولی دخترها اجازه نداشتن به اتاق هم دیگه برن و دوشیزه جانسون، سرپرستار، فقط اگه کسی بیمار بود، می‌اومد.

جولیا تشکش رو بلند کرد و راکت تنیس رو بیرون آورد. تصمیم گرفته بود الان که هنوز چراغ‌ها روشنن بررسیش کنه، تا بعد که یه نور از زیر اتاقش مورد توجه قرار می‌گرفت.

جولیا فکر کرد، ممکنه چیزی توی دسته‌اش مخفی شده باشه. خونه جنیفر سرقت شده بود، و بعد اون داستان احمقانه درباره راکت جدید بود، که فقط جنیفر باورش می‌کرد.

ولی جنیفر و جولیا هیچ وقت به هیچ کس نگفته بودن که راکت‌هاشون رو عوض کردن، بنابراین این راکتی بود که همه در سالن ورزشی دنبالش می‌گشتن. با دقت بهش نگاه کرد. هیچ چیز غیر معمولی در موردش وجود نداشت. از یک چاقوی کوچیک برای باز کردن پوشش چرمی دسته استفاده کرد، و تهش رو در آورد. کمی پلاستیک اونجا بود، که با دقت درشون آورد و چند تا چیز دیگه همراهش بیرون اومد…

جولیا نفسش رو حبس کرد و به جواهرات زیبای رنگارنگ قرمز، سبز، و آبی و الماس‌های سفید خیره‌کننده خیره شد. وقتی سنگ‌ها رو بر می‌داشت با حیرت بهشون نگاه کرد و گذاشت از لای انگشتانش بریزن.

و بعد یهو، یه صدای خفیف از بیرون درش شنید.

جولیا نشست و فکر کرد و سعی کرد تصمیم بگیره چیکار کنه. سریع جواهرات رو برداشت و گذاشت تو کیف حمومش و با لیف و صابون روشون رو پوشوند. بعد راکت‌ تنیس رو دوباره تعمیر کرد تا درست مثل قبل یه نظر برسه. راکت رو همینطور الکی انداخت رو صندلیش و نشست رو تختش و گوش داد.

یهو جولیا ترسید. دو نفر کشته شده بودن. اگه کسی میدونست چی پیدا کرده، اون هم کشته میشد.

تونست یه میز سنگین رو بکشه جلوی در و بعد پنجره رو قفل کرد. ساعت ده و نیم جولیا چراغش رو طبق معمول خاموش کرد. فکر کرد اگه کسی سعی کنه بیاد داخل میزنم به دیوار و تا میتونم بلند فریاد میزنم.

مدتی طولانی کاملاً لباس پوشیده نشست روی تختش. و بالاخره صدای پایی آروم بیرون در شنید. وقتی جولیا تماشا می‌کرد، دستگیره‌ی در به آرومی چرخید.

ولی در به خاطر میز جلوش باز نمی‌شد. وقفه‌ای بود و بعد ضربه‌ای آروم به در زده شد. جولیا نفسش رو حبس کرد. دوباره در زده شد- هنوز هم آروم.

جولیا تا مدتی طولانی مضطرب و کاملاً بیدار اونجا نشست- ولی دیگه کسی در نزد. بالاخره به خواب رفت، و صبح زود با زنگ مدرسه بیدار شد.

بعد از صبحانه، وقتی دخترها به کلاس‌های متفاوت برای درس‌هاشون رفتن، جولیا تونست بدون اینکه دیده بشه به دیوار دورِ مدرسه برسه. از یه درخت بزرگ بالا رفت، بالای دیوار نشست، و بعد به اون طرف افتاد. می‌دونست به زودی یه اتوبوس میاد و وقتی رسید، سوارش شد و به ایستگاه قطار رفت. اونجا سوار قطار لندن شد.

برای اینکه دخترهای زیادی رفته بودن خونه و دو تا معلم مرده بودن، جولیا فکر کرد، مدتی طول میکشه تا کسی متوجه بشه نیست. ولی فقط محض احتیاط که نگران نشن، یه یادداشت در اتاق خوابش برای دوشیزه بالسترود گذاشت که نوشته بود دزدیده نشده.

هرکول پوآرو در اتاقی از آپارتمان خیلی مدرنش نشسته بود که خدمتکار شخصیش، جورج، اومد و بهش گفت ملاقات‌کننده داره.

جورج گفت: “یه خانم جوون هست- یه دختر مدرسه‌ای- که می‌خواد فوراً شما رو ببینه، آقا. درباره چند تا قتل و یه دزدی.”

هرکول پوآرو ابروهاش رو از تعجب بالا برد. “چند تا قتل و یه دزدی؟ جالبه. خانم جوون رو به داخل راهنمایی کن.”

جولیا اومد داخل اتاق و مؤدبانه گفت: “حالتون چطوره، مسیو پوآرو؟ اسم من جولیا آپ‌جان هست. یکی از دوستای مادرم درباره شما حرف زده بود و گفته بود شما چقدر باهوشید. بنابراین وقتی نتونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم، به فکر شما افتادم.”

“مفتخرم.”

پوآرو جدی گفت:

یک صندلی برای جولیا آورد و جولیا نشست. گفت: “حالا درباره این دزدی و قتل‌ها برام بگید.”

جولیا توضیح داد: “دوشیزه اسپرینگر و دوشیزه وانسیتارت به قتل رسیدن

و یک آدم دزدی هم وجود داره، ولی در حقیقت فکر نمی‌کنم ربطی به من داشته باشه.”

پوآرو گفت: “سر در گمم کردید. تمام اینها کجا اتفاق افتاده؟”

“در مدرسه من- میدوبانک.”

“آه!

پوآرو داد زد:

در میدوبانک.” روزنامه اون روز رو برداشت و به صفحه اول نگاه کرد. گفت: “شروع به فهمیدن کردم. حالا همه چیز رو به من بگو، مادمازل جولیا، از اولش.”

جولیا براش تعریف کرد. داستانی طولانی بود، ولی خیلی روشن و واضح تعریفش کرد. در پایان، توصیف کرد که چطور داخل دسته‌ی راکت تنیس رو نگاه کرده.

“و داخلش چی بود؟”

پوآرو پرسید:

جولیا دامنش رو بلند کرد، و سریع چند تیکه چسب چسبناک که کیف حموم پلاستیکی کوچیک رو به پاش چسبونده بودن رو درآورد. کیف حموم رو باز کرد، و یهو سنگ‌های درخشان رو ریخت روی میز.

“خدای من!”

پوآرو از تعجب زیاد داد زد:

جواهرات رو برداشت و گذاشت از لای انگشتانش بریزن. “ولی اینا واقعین- اصلن!”

جولیا با سرش تصدیق کرد. “فکر می‌کنم هستن- به همین خاطر آدم‌ها کشته شدن.” دوباره به جواهرات نگاه کرد. “ولی مسیو پوآرو به کی تعلق دارن؟”

“فهمیدنش سخته،

ولی به من و شما تعلق ندارن. باید تصمیم بگیریم بعد چیکار کنیم.”

هرکول پوآرو در فکر فرو رفته، چشماشو بست. بعد از مدتی صاف نشست. “به نظر میرسه در این مورد نمی‌تونم در صندلی بمونم. باید نظم و روش وجود داشته باشه. ولی در چیزی که شما میگید، هیچ نظم و روشی وجود نداره برای اینکه اینجا چیزهای مختلفی داریم که اتفاق میفتن- ولی همه در میدوبانک تلاقی می‌کنن

بنابراین من هم به میدوبانک میرم. و در مورد شما، مادمازل جولیا، مادرتون کجاست؟”

“مامان با اتوبوس به آناتولی رفته.”

پوآرو گفت: “متوجهم. پس به جاش باید به مدیر خوبتون بگیم که شما صحیح و سالمید و اینکه من شما رو به میدوبانک برمیگردونم.”

“دوشیز بالسترود میدونه من حالم خوبه. یه یادداشت براش گذاشتم و نوشتم که دزدیده نشدم.”

پوآرو در حالی که تلفن رو بر می‌داشت، گفت: “حتماً میخواد مطمئن بشه.” کمی بعد داشت با دوشیزه بالسترود صحبت می‌کرد.

“آه، دوشیزه بالسترود؟ اسمم هرکول پوآرو هست. یکی از دانش‌آموزانتون اینجا پیش منه، جولیا آپ‌جون. بلافاصله با ماشینم بر می‌گردونمش و به پلیس محلی میگم یک بسته‌ی با ارزش مشخص حالا با خیال راحت در بانک هست.”

وقتی تلفن رو گذاشت، جولیا گفت: “و جواهرات در بانک نیستن.”

پوآرو گفت: “مدت کوتاهی بعد خواهند بود. ولی اگه کسی در میدوبانک گوش میداده، یا از جواهرات خبر داشته، حالا می‌دونه که جواهرات دیگه دست شما نیست. من این رو برای امنیت شما گفتم، فرزندم. قبول می‌کنم که نظر خیلی خوبی درباره شجاعت و هوش شما شکل دادم.”

جولیا خرسند ولی خجل به نظر می‌رسید.

متن انگلیسی فصل

Chapter seventeen

Aladdin’s Cave

It was quiet at Meadowbank that night. Lots of girls had been taken home, but those who were left were quieter and more thoughtful than usual as they went upstairs to bed.

Julia went into her bedroom and closed the door. She listened as the voices, footsteps and laughter gradually stopped and all was silent.

There was no lock on her door, so Julia put a chair underneath the door handle so she would hear if anyone tried to come in. But the girls weren’t allowed in each other’s rooms, and Miss Johnson, the matron, only came in if someone was ill.

Julia lifted her mattress and took out the tennis racquet. She decided to examine it now, while the lights were still on, rather than later, when a light under her door would be noticed.

There must be something hidden in the handle, thought Julia. Jennifer’s house was burgled, and then there was the silly story about the new racquet - only Jennifer would believe that.

But Jennifer and Julia had never told anyone that they had swapped racquets, so this was the racquet that everyone was looking for in the Sports Pavilion. She looked at it carefully. There was nothing unusual about it.

She used a small knife to remove the leather covering from the handle, and took off the end. There was some plasticine there, which she took out carefully - and several other things came out with it.

Julia gasped and stared at the beautiful, coloured red, green and blue jewels - and the dazzling white diamonds. She looked in wonder as she picked up the stones and let them fall through her fingers.

And then, suddenly, she heard a slight noise outside her door.

Julia sat there thinking, trying to decide what to do. She quickly picked up the jewels and put them in her wash bag, covering them with her sponge and soap. Then she repaired the tennis racquet, so that it looked just the same as it did before. She threw it casually down on her chair and sat on her bed, listening.

Suddenly, Julia was afraid. Two people had been killed. If anyone knew what she had found, she would be killed, too.

She managed to move a heavy desk in front of the door, and then she locked the window. At half past ten Julia turned off her light, just as usual. If anyone tries to come in, she thought, I’ll knock on the wall and scream as loud as I can.

She sat on her bed, fully dressed, for a long time. And at last she heard a soft footstep outside her door. As Julia watched, the door handle slowly turned.

But the door wouldn’t open because of the desk in front. There was a pause, and then a quiet knock on the door. Julia held her breath. The knock came again - still quiet.

For a long time Julia sat there, nervous and wide awake - but no one knocked again. She finally fell asleep, and was woken early in the morning by the school bell.

After breakfast, when the girls went to different classrooms for their lessons, Julia managed to reach the wall surrounding the school without being seen.

She climbed a large tree, sat on top of the wall, and then dropped down the other side. She knew that a bus was coming soon, and when it arrived she got on and went to the train station. There she got on the train to London.

Because so many girls had gone home and two teachers were dead, Julia thought it would be a while before anyone noticed she was gone. But just in case they were worried, she left a note in her bedroom for Miss Bulstrode, saying that she hadn’t been kidnapped.

Hercule Poirot was sitting in a room of his very modern flat when his personal servant, Georges, came to tell him he had a visitor.

‘It’s a young lady - a schoolgirl - who wants to see you urgently, sir,’ said Georges. ‘About some murders and a robbery.’

Poirot raised his eyebrows in surprise. ‘Some murders, and a robbery? That is interesting. Show the young lady in.’

Julia came into the room and said politely, ‘How do you do, Monsieur Poirot? My name is Julia Upjohn. A friend of my mother’s has talked about you and said how clever you are. So when I couldn’t decide what to do, I thought of you.’

‘I am honoured.’ said Poirot seriously. He brought Julia a chair and she sat down. ‘Now tell me,’ he said, ‘about this robbery and these murders.’

‘Miss Springer and Miss Vansittart have been murdered,’ explained Julia. ‘And there’s the kidnapping, too - but I don’t think that’s really my business.’

‘You confuse me,’ said Poirot. ‘Where have all these things occurred?’

‘At my school - Meadowbank.’

‘Ah!’ Poirot exclaimed. ‘At Meadowbank.’ He picked up that day’s newspaper and looked at the front page. ‘I begin to understand,’ he said. ‘Now tell me everything, Mademoiselle Julia, from the beginning.’

Julia told him. It was a long story but she told it very clearly. At the end she described how she had looked inside the handle of the tennis racquet.

‘And what was inside?’ Poirot asked.

Julia lifted up her skirt, and quickly pulled off several pieces of sticky tape that held a small plastic wash bag to her leg. She opened the wash bag and suddenly poured the sparkling stones on to the table.

‘My goodness!’ exclaimed Poirot, in great surprise.

He picked up the jewels, letting them fall through his fingers. ‘But they are real - genuine!’

Julia nodded. ‘I think they are - that’s why people have been killed.’ She looked again at the jewels. ‘But Monsieur Poirot, who do they belong to?’

‘It is very difficult to know. But they do not belong to either you or to me. We must now decide what to do next.’

Hercule Poirot closed his eyes in thought. After a while he sat up. ‘It seems that in this case I cannot remain in my chair. There must be order and method, but in what you tell me, there is no order and method.

That is because we have here many different things that have been happening - but they all meet at Meadowbank. So I, too, go to Meadowbank. And as for you, Mademoiselle Julia - where is your mother?’

‘Mummy’s gone on a bus to Anatolia.’

‘I see,’ said Poirot. ‘So instead we must tell your good head teacher that you are safe, and that I will bring you back to Meadowbank.’

‘Miss Bulstrode knows I’m all right. I left a note saying I hadn’t been kidnapped.’

‘She will like to know for sure,’ said Poirot, picking up the phone. Soon he was talking to Miss Bulstrode.

‘Ah, Miss Bulstrode? My name is Hercule Poirot. I have with me here your pupil, Julia Upjohn. I am bringing her back in my car immediately, and will tell the local police that a certain valuable package is now safely in the bank.’

When he put down the phone, Julia said, ‘But the jewels aren’t in the bank.’

‘They will be in a very short time,’ said Poirot. ‘But if anyone at Meadowbank was listening, or knows about the jewels, they now know that you do not have them any more. I said that to keep you safe, my child.

I will admit that I have formed a high opinion of your courage and your intelligence.’

Julia looked pleased, but embarrassed.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.