فصل نه

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: سه تفنگ دار / فصل 9

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل نه

توضیح مختصر

دارتانیان نامه رو به دوک رسوند. دوک فهمید که دو تا از الماسها گم شدن و دستور داد مشابهشون رو بسازن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نه

پیامی برای دوک

دارتانیان گفتگوی بین صاحب خونه ش و مادام بوناسیو رو شنیده بود و سریع مادام رو متقاعد کرد که اون نامه رو بهش بده تا به لندن ببره.

خیلی هیجان زده بود.

مادام بوناسیو کیسه ی پولی رو که کاردینال به شوهرش داده بود، به دارتانیان داد.

وقتی دارتانیان داشت می رفت، صدای چند نفر رو از بیرون شنیدن.

اونا مسیو بوناسیو و کنت دو روشفورت بودن!

وقتی دارتانیان کنت دو روشفورت رو دید، فهمید که این، همون مرد مونگیه و خواست بره و باهاش درگیر بشه.

مادام بوناسیو متقاعدش کرد که چون در حالِ انجام ماموریت برای ملکه هست، خودش رو از نظرها مخفی نگه داره.

اونا دوان دوان به اتاقِ دارتانیان رفتن و اون جا مخفی شدن.

شنیدن که کنت دو روشفورت به مسیو بوناسیو گفت که اون خیلی احمق بوده که گذاشته فرصت از دست بره و مسیو بوناسیو گفت که به قصر میره و زنش رو پیدا میکنه.

مسیو مطمئن بود که اگه به زنش قول بده که نامه رو به لندن می بره، اون باز هم نامه رو بهش میده.

و البته اون هم در عوض، نامه رو به کنت دو روشفورت می داد.

کنت دو روشفورت رفت و بعدش مسیو بوناسیو فهمید که پول هاش غیب شدن.

با صدای بسیار بلندی عربده کشید و به سمت خیابون دوید.

این کار به دارتانیان هم فرصت داد که از خونه خارج بشه و مستقیم به خونه ی مسیو دو تروویل رفت که بهش بگه که باید فوراً برای انجام ماموریتی برای ملکه، اون جا رو به مقصد لندن ترک کنه.

مسیو دو ترویل در این باره ازش سوالی نپرسید؛ ولی اصرار کرد که سه تفنگ دار رو با خودش ببره.

دارتانیان به خونه ی آرامیس رفت و دید که اون نگران خانمی هست که دیگه اون جا نبود.

دارتانیان فهمید که اون خانم، مادام دو شوروز، دوست ملکه است و به آرامیس گفت که اون رفته.

اون نباید نگرانش باشه.

بعد به خونه های آتوس و پورتوس رفتن و چیزی نگذشت که هر چهار مرد جوان، آماده ی سفر به لندن بودن.

دارتانیان بهشون گفت که اون نامه در جیب کتش هست و اگه اون کشته شد، یکیشون باید نامه رو برداره و به لندن ببره.

اگه اون فرد کشته شد، تفنگ دار دیگه، باید نامه رو ببره.

خیلی مهم بود که نامه به لندن برسه و کاردینال مطمئناً سعی می کرد که جلوشون رو بگیره.

ساعت دو صبح، این چهار دلاورِ جوان و خدمتکارهاشون سوار بر اسب هاشون، پاریس رو ترک کردن.

به سمت شانتیلی- ناحیه ای در فرانسه- تاختن و در اون جا صبحانه خوردن.

یک مسافرِ دیگه، اون جا غذا می خورد و به سلامتی کاردینال، نوشیدنیش رو نوشید.

بعد پورتوس به سلامتی پادشاه نوشید؛ ولی اون مسافر از پادشاه خوشش نمی اومد و زود پورتوس رو به دوئل دعوت کرد.

بقیه شون تصمیم گرفتن که منتظرِ پورتوس نمونن.

آتوس گفت: زود دخلشو بیار و دنبالمون بیا.

دو ساعت در بووِه، منتظر پورتوس موندن؛ ولی اون نیومد.

اسب ها استراحت کردن و بعد اون ها به راهشون ادامه دادن.

ولی یک مایل بعد از بووِه، جاده باریک شد و چند تا کارگر اون رو بسته بودن.

وقتی این ماجراجوها سعی کردن از اون ها عبور کنن، اون کارگرها به سمتشون سنگ پرتاب کردن و حتا بهشون شلیک کردن.

آرامیس مجروح شد و خدمتکارش از اسب به زمین افتاد.

آرامیس موفق شد سوار اسبش بشه؛ ولی خدمتکارش نتونست که به اسبش برگرده و سوار بشه.

اون ها سوار شدن ولی در کِروکور، آرامیس گفت که دیگه توانِ رفتن نداره.

اون ها هم آرامیس رو با یکی از خدمتکار ها در مهمان خونه ای در اون جا ترک کردن؛ یعنی حالا فقط دو ارباب با دو خدمتکارشون باقی مونده بودن.

به سمتِ آمیِنز -در شمال فرانسه- تاختن و نیمه شب به اون جا رسیدن و در مهمون خونه ی گلدن لیلی اقامت کردن.

خوب خوابیدن؛ ولی صبح که شد نگهبان مهمون خونه و دوستاش بهشون حمله کردن و به دادنِ پول قلابی، متهمشون کردن.

دارتانیان و پلانشه با دزدیدن دو تا اسب، موفق به فرار شدن و چهار نعل از اون جا دور شدن.

آتوس هم ناچار بود از پسِ خودش بربیاد.

دارتانیان و پلانشه به سمت سِنت عُمِر – منطقه ای در فرانسه- تاختن و قبل از اینکه راهشون رو به کالایس ادامه بدن، به اسب هاشون استراحت دادن.

به بندر رفتن و اون جا مردی رو دیدن که می خواست با کشتی به انگلستان بره.

یک مقام رسمی بهش گفته بود که کاردینال، یه قانونِ جدید وضع کرده که مسافرانِ انگلیس، باید اجازه نامه داشته باشن.

من کنت دو واردِس هستم و برای خودم و خدمتکارم لوبین، مجوز دارم!

اون مرد گفت.

خوبه.

پس باید اون رو بدید که فرماندارِ بندر، امضا کنه.

ایشون اون جا زندگی می کنه.

اون مامور به خونه ای که کمی دورتر بود، اشاره کرد.

اون ها به سمتِ خونه ی فرماندار رفتن و دارتانیان و پلانشه هم تعقیبشون کردن.

قبل از این که اونا به خونه برسن، دارتانیان به کنت دو واردِس حمله کرد و مجوزش رو دزدید و پلانشه هم با لوبین درگیر شد.

بعد اون دو تا رو بستن و توی یک گودال، رهاشون کردن و مجوز رو برای فرماندار بردن.

من کنت دو واردِس هستم و یه مجوز برای سفر به انگلیس برای خودم و خدمتکارم لوبین دارم؛ اینا رو به فرماندار گفت و اون هم حرفاش رو باور کرد و مجوزش رو امضا کرد.

فرماندار گفت: کاردینال می خواد مانعِ رفتنِ یه فردِ خاص، به انگلیس بشه.

دارتانیان گفت: بله، می دونم.

اسمش دارتانیان هست.

دارتانیان یه توصیفاتی از کنت دو واردِس به اون فرماندار داد و بهش گفت که اگه دیدش، دستگیرش کنه.

دارتانیان و پلانشه به بندر برگشتن و درست به موقع، به کشتی ای سوار شدن که اون روز عصر، داشت به انگلستان می رفت.

دارتانیان در نزاعی که برای مجوز کرده بود، زخمی شده بود و خوشحال بود که اون شب رو می تونه استراحت کنه و بخوابه.

فردا صبحِ زود، کشتی به دووِر- شهری در جنوب شرقی انگلیس- رسید و دارتانیان و پلانشه از اون جا راهی لندن شدن.

اونا نمی تونستن انگلیسی صحبت کنن ولی موفق شدن با نوشتن، اسم دوکِ باکینگهام روی یه تیکه کاغذ و نشون دادنش به مردم، محلِ زندگی دوک رو پیدا کنن.

متاسفانه دوکِ باکینگهام برای شکار، با پادشاه به نزدیکِ قلعه ی ویندزور رفته بود.

دارتانیان به اون جا رفت و نامه رو بهش داد.

دوک نامه رو خوند و رنگ از رخش پرید.

وحشتناکه!

قضیه خیلی جدیه!

دوک، فریاد زنان این ها رو گفت.

باید فوراً بریم پاریس!

از خدمتکارش خواست که از پادشاه عذرخواهی کنه و بهش بگه که باید به خاطر یه مساله ی مرگ و زندگی فوراً به لندن برگرده.

بعد چهار نعل، با سرعت سرسام آوری به همراه دارتانیان، به سمت لندن تاختن.

دارتانیان در راهِ لندن، همه چیز رو در مورد سفرش به دوکِ باکینگهام گفت.

وقتی این دو سوارِ تندرو به لندن رسیدن، دوکِ باکینگهام سرعتش رو کم نکرد بلکه به اون سرعت سرسام آورش در خیابون های شلوغ، ادامه داد و مردم رو نقش زمین کرد و اصلاً نگاه نکرد که ببینه آیا اونا زخمی شدن یا نه.

وقتی به خونه ی دوک رسیدن، همین طور که سریع از راهروها و اتاق ها رد می شدن، دارتانیان نمی تونست به گردِ پای این دوستِ جدیدش برسه.

دارتانیان بسیار تحتِ تاثیر کیفیت مبلمانِ باشکوهِ اتاق ها قرار گرفته بود.

به یک اتاق خواب رفتن و از اون جا وارد یک اتاق کوچکتر شدن که دوک در اون جا عکس بزرگی از ملکه آن، نصب کرده بود.

روی قفسه ای که زیرِ اون بود، یک جعبه ی چوبیِ کوچیک وجود داشت که توش یک روبانِ آبی بود که الماس هایی روش نصب شده بودن.

همین طور که داشت اون رو به دارتانیان نشون می داد، متوجه شد که دو تا از الماس هاش نیستن که این موضوع بسیار نگرانش کرد.

اونا کجا می تونستن باشن؟

واضح بود که دزدیده شدن؛ چون با قیچی بریده شده بودن.

به دارتانیان گفت: من فقط اونا رو یک بار استفاده کردم؛ توی مجلسِ رقصِ هفته ی پیش در ویندزور.

مطمئنم که خانم دو وینتر اونا رو برداشه.

اون خیلی دوستانه باهام رفتار کرد و من متعجب شدم؛ چون این اواخر، با هم مشاجره کرده بودیم.

فقط این نیست؛ اون خیلی هم شیفته ی کاردیناله و براش هر کاری می کنه.

هنوز پنج روز تا مراسم رقص در پاریس باقی مونده بود و دوکِ باکینگهام با جواهرسازِ خودش تماس گرفت و بهش دستور داد که دو الماس دیگه رو برش بده تا با اون روبان آبی، مطابقت داشته باشن.

بعد منشیش رو صدا زد و بهش دستور داد که تا اطلاع ثانوی، هیچ کشتی ای نباید از انگلستان خارج بشه.

اگر صدراعظم یا پادشاه خواستن علتش رو بدونن، اون باید بهشون بگه که دوک داره خودش رو برای جنگ علیه فرانسه، آماده می کنه.

دارتانیان حیرت کرده بود که مردی که می تونه این قدر قدرت داشته باشه و مطابق میلش ازش استفاده کنه؛ حتا در حدِ اعلام جنگ، پس می تونه در موردِ اینکه ملکه هم موقعِ مجلسِ رقص، الماس هاش رو تحویل می گیره، مطمئن باشه.

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

A Message for the Duke

D’Artagnan had heard the conversation between his landlord and Madame Bonacieux and soon convinced Madame Bonacieux to give him the letter to deliver to London.

He was very excited.

Madame Bonacieux gave him the bag of money that the Cardinal had given her husband.

As he was about to leave, they heard voices outside.

It was Monsieur Bonacieux and the Count de Rochefort!

When D’Artagnan saw the Count de Rochefort, he recognized the man from Meung and wanted to go and fight him.

Madame Bonacieux convinced him to stay out of sight because he was on a mission for the Queen.

They quickly ran to D’Artagnan’s room and hid there.

They heard the Count de Rochefort tell Monsieur Bonacieux that he had been foolish to let the opportunity slip, and Monsieur Bonacieux said he would go to the palace and find his wife.

He was sure that she would still give him the letter if he promised to take it to London.

Of course, he would give it to the Count de Rochefort instead.

The Count de Rochefort left, and then Monsieur Bonacieux discovered that his money had disappeared.

He howled very loudly and ran down the street.

This gave D’Artagnan the opportunity to leave the house, too, and he went straight to Monsieur de Treville’s house to tell him that he had to leave for London immediately on a mission for the Queen.

Monsieur de Treville did not question him about it but insisted that he take the three musketeers with him.

D’Artagnan went to Aramis’s house and found him worried about the lady who was no longer there.

D’Artagnan realized that she was the Queen’s friend, Madame de Chevreuse, and told Aramis that she had left.

He should not worry about her.

Then they went to Athos’s and Porthos’s houses, and soon all four young men were ready for the trip to London.

D’Artagnan told them that the letter was in his jacket pocket and that if he was killed, one of them should take the letter and bring it to London.

If that person was killed, another musketeer should take the letter.

It was very important that the letter reach London, and the Cardinal was sure to try and stop them.

It was two o’clock in the morning when the four young adventurers and their four servants left Paris on their horses.

They rode to Chantilly, where they had some breakfast.

Another traveller was dining there, and he proposed a toast to the Cardinal.

Then Porthos proposed a toast to the King, but the traveller did not like the King, and soon he challenged Porthos to a duel.

The others decided not to wait for him.

Finish him off, and come after us, said Athos.

At Beauvais, they waited two hours for Porthos, but he did not come.

The horses were rested, and they continued on their way.

About a mile past Beauvais, the road became narrow and some workmen had blocked it.

As the adventurers tried to pass them, the workmen began to throw stones and even shoot at them.

Aramis was injured, and his servant fell off his horse.

Aramis managed to ride on, but the servant could not get back on his horse.

They rode on, but at Crevecoeur, Aramis declared that he could go no further.

They left him and one of the servants at an inn there, which meant that there were now only two masters and two servants.

They rode on to Amiens, which they reached at midnight, and stayed at the Golden Lily Inn.

They slept well, but in the morning, they were attacked by the inn keeper and his friends, who accused them of passing false money.

D’Artagnan and Planchet managed to escape by stealing two horses and galloping away.

Athos would have to look after himself.

D’Artagnan and Planchet rode on to St Omer, where they rested their horses before continuing to Calais.

They went to the harbor and found another man who wanted to sail to England.

An official was telling him that the Cardinal made a new rule requiring travellers to England to have a permit.

I am the Count de Wardes, and I have a permit for myself and my servant Lubin! said the man.

Good.

Then you will need to get it signed by the Governor of the Port.

He lives over there.

The official pointed to a house a little distance away.

They began to walk toward the Governor’s house with D’Artagnan and Planchet following them.

Before they got to the house, D’Artagnan attacked Count de Wardes and stole his permit while Planchet attacked Lubin.

Then they tied them up and left them in a ditch and took the permit to the Governor.

I am the Count de Wardes, and I have a permit for myself and my servant Lubin to travel to England, he told the Governor, who believed him and signed the permit.

The Cardinal is trying to stop one particular person from going to England, said the Governor.

Yes, I know, replied D’Artagnan.

His name is D’Artagnan.

He gave the Governor a description of Count de Wardes and told him to arrest him if he saw him.

D’Artagnan and Planchet returned to the harbor and were just in time to board the ship that was sailing to England that evening.

D’Artagnan had been injured in the fight for the permit, and he was pleased to rest and sleep that night.

The ship arrived in Dover early the next morning, and from there, D’Artagnan and Planchet made their way to London.

They could not speak English but managed to find where the Duke of Buckingham lived by writing his name on a piece of paper and showing it to people.

Unfortunately, the Duke of Buckingham was out hunting with the King, near Windsor castle.

D’Artagnan went there and gave the letter to him.

The Duke read the letter and turned white.

This is terrible! It is very serious!

he cried.

We must go to Paris immediately!

He told his servant to apologize to the King and tell him that he had to return to London urgently on a matter of life and death.

Then he and D’Artagnan galloped away to London at breakneck speed.

On the way to London, D’Artagnan told the Duke of Buckingham all about his journey.

When the two speeding horsemen reached London, the Duke of Buckingham did not slow down but continued at breakneck speed down the crowded streets, knocking people over and never looking to see whether or not they were injured.

When they reached the Duke’s house, D’Artagnan had trouble keeping up with his new friend as they walked quickly through the passages and rooms.

D’Artagnan was very impressed with the quality of the magnificent furniture in the rooms.

They came to a bedroom and passed through it into a smaller room, where the Duke of Buckingham had a large picture of Queen Anne.

On a shelf underneath it there was a small wooden box which contained a blue ribbon with the diamonds pinned to it.

As he was showing it to D’Artagnan, he realized that two of the diamonds were missing, which made him very alarmed.

Where could they be?

It was clear that they had been stolen because they had been cut off with a pair of scissors.

I’ve only worn them once, he said to D’Artagnan, and that was at the ball at Windsor last week.

I am sure that Lady de Winter took them.

She was very friendly to me, and I was surprised because we had had an argument recently.

Not only that, she is a great admirer of the Cardinal and would do anything for him.

The ball in Paris was still five days away, and the Duke of Buckingham called his jeweller and commanded him to cut two more diamonds to match those on his blue ribbon.

Then he called his secretary and commanded that no ships should leave England until further notice.

If the Chancellor or the King wanted to know the reason for this, he was to tell them that he was preparing for war against France.

D’Artagnan was astonished that a man could have so much power and use it as he pleased, even to the extent of declaring war so that he could make sure that the Queen would receive her diamonds in time for the ball.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.