مونته کریستو

مجموعه: کتاب های متوسط / درس

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 درس

مونته کریستو

توضیح مختصر

دانتس به جزیره مونت کریستو میرسد و آنجا میماند تا گنج را پیدا کند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

فصل ۱۳ - مونت کریستو

و به این ترتیب، با یک اتفاق خوش شانس، دانتس به جزیره مونت کریستو رسید. آملیای جوان اول از همه به محل ملاقات رسید. دانتس اولین فردی بود که به ساحل رسید.

مردان جزیره را به خوبی می‌شناختند. دانتس از ژاکوپو، مردی که او را از دریا نجات داده بود، سؤال کرد. “شب را کجا بگذرانیم؟”

“البته در کشتی.”

دانتس فکر کرد: “باید مکانی که اسپادا گنج را در آن پنهان کرده را پیدا کنم. جایی دهانه‌ای وجود دارد - اما کجا؟ شاید اسپادا آن را با سنگ پنهان کرده باشد، یا شاید حالا با درختان و گیاهان پوشانده شده است. اما باید منتظر صبح بمانم.’

درست همان لحظه قایقی رسید و به ساحل نزدیک شد. تجارت شروع شد. دانتس هنگام کار نگران بود. “چیزهای زیادی به ژاکوپو گفتم؟ مردان از گنج مطلع خواهند شد؟” نه. راز او هنوز محفوظ بود.

مردها صبح روز بعد استراحت کردند. وقتی دانتس بی سر و صدا از آنجا دور شد، هیچکس تعجب نکرد. او بالا رفت، تا اینکه مردان ساحل بسیار کوچک به نظر رسیدند. سپس مسیری را پیدا کرد که توسط جویبار بین دو دیوار صخره‌ای قطع شده بود. آن را دنبال کرد. فکر کرد: “گنج نزدیک اینجاست.”

وقتی در امتداد ساحل می‌رفت، با دقت به همه چیز نگاه می‌کرد.

‘این سنگ‌ها علامت‌هایی روی خود دارند. مردی این علامت‌ها را زده!’

به بیست و یکمین سنگ رسید و علامت‌ها قطع شدند. اما هیچ دهانه‌ای وجود نداشت، فقط یک سنگ بزرگ. “این سنگ بسیار بزرگ است. فکر نمی‌کنم کسی بتواند آن را جابجا کند! خیلی سنگین است. باید دوباره شروع کنم.” و برگشت کنار دوستانش.

مردان در ساحل مشغول پخت غذا بودند. برای غذا خوردن نشسته بودند که دانتس را دیدند. از روی سنگی به روی سنگ دیگر به طرف آنها می‌پرید. همه نگاه‌ها به سمت او چرخید. اما بعد دیدند که زمین خورد! همه به سوی او دویدند، اما ژاکوپو اول به او رسید.

ادموند حرکت نمی‌کرد. “او مرده است؟” ژاکوپو فکر کرد.

بعد از مدتی دانتس چشمانش را باز کرد. گفت: زانویم به شدت درد می‌کند و سر و پاهایم سنگین شده است.

آنها می‌خواستند او را به ساحل ببرند. اما وقتی به او دست زدند، از درد فریاد کشید. “مرا حرکت ندهید!” فریاد زد.

“درد خیلی زیاد است.”

او هیچ غذایی نمی‌خواست، اما به بقیه گفت غذایشان را بخورند. گفت: “فقط به استراحت نیاز دارم. وقتی برگردید، بهتر خواهم شد.” ملوانان رفتند.

آنها یک ساعت بعد برگشتند. یکی از ملوانان گفت: “حالش خوب نمی‌شود. به نظر دردش بدتر می‌شود.”

کاپیتان به دانتس گفت: “من باید امروز صبح حرکت کنم. سعی نمی‌کنی بلند شوی؟”

دانتس سعی کرد بلند شود، اما هر بار می‌افتاد. با هر زمین خوردن از درد فریاد میزد.

کاپیتان با صدای آهسته گفت: “پایش شکسته.” اما او مرد بسیار خوبی است و ما نمی‌توانیم او را ترک کنیم. سعی می‌کنیم او را سوار کشتی کنیم.”

دانتس گفت: نه، درد خیلی بد است. منو جابجا نکنید. مرا اینجا رها کنید.’

ناخدا گفت: “نه، ما تا عصر حرکت نمی‌کنیم. من نمی‌خواهم مردم فکر کنند ما مرد خوبی مثل تو را در این جزیره خالی رها کردیم.”

اما دانتس به او گفت برود. به کاپیتان گفت: “نه، نه. من احمق بودم و باید به خاطر اشتباهم رنج بکشم. مقدار کمی غذا و یک تبر برایم بگذارید. برای خودم کلبه میسازم.’

ناخدا رو کرد به کشتیش. درست در ساحل منتظر بود و برای دریا آماده بود. “چه کار کنیم؟” پرسید. “ما نمی‌توانیم تو را اینجا بگذاریم. اما نمی‌توانیم بمانیم.’

‘برو.” دانتس فریاد زد: “لطفاً برو.”

کاپیتان گفت: “ما بیش از یک هفته دور خواهیم بود.”

“بعد یک سفر ویژه برای برداشتن تو انجام می‌دهیم.”

دانتس دوباره صحبت کرد. “اگر دو یا سه روز دیگر قایق ماهیگیری دیدید، از آنها بخواهید برای من بیایند اینجا. من به آنها پول می‌دهم تا مرا به لیورنو ببرند. اگر یک قایق ماهیگیری ندیدید، لطفاً برگردید دنبال من.’

ژاکوپو گفت: “گوش کن، کاپیتان. من با او می‌مانم.”

“تو با سهمت از پول این تجارت برای ماندن کنار من خداحافظی می‌کنی؟”

ژاکوپو بلافاصله گفت: “بله.”

نگاه عجیبی از چهره دانتس گذشت. دست جاکوپو را فشار داد. به ژاکوپو گفت: “تو یک دوست خوب و خوش قلب هستی.”

‘خدا تو را به خاطر مهربانیت دوست خواهد داشت. اما من نمی‌خواهم کسی با من بماند. مشکلی برایم پیش نمی‌آید.’

مردان چیزهایی که ادموند می‌خواست را برایش گذاشتند. سپس دوباره به کشتی بازگشتند. دو یا سه بار برگشتند و برای او دست تکان دادند و ادموند هم دست تکان داد.

دانتس با خود گفت: “آنها مردان خشن و خطرناکی هستند، اما دوستان خوبی هستند.”

با احتیاط خودش را به بالای صخره رساند. رفتن کشتی را تماشا کرد. مانند یک پرنده سفید زیبا، بر روی دریا حرکت می‌کرد.

متن انگلیسی درس

Chapter 13 - Monte Cristo

And so, by a lucky accident, Dantes reached the island of Monte Cristo. The Young Amelia was first at the meeting place. Dantes was the first person to reach the shore.

The men knew the island well. Dantes questioned Jacopo, the man who saved him from the sea. ‘Where shall we spend the night?’

‘On the ship, of course.’

‘I must find the place where Spada hid the treasure,’ Dantes thought. ‘There is an opening somewhere — but where ? Perhaps Spada hid it with stones, or perhaps it is now covered with trees and plants. But I must wait for the morning.’

Just then a boat arrived and came close to the shore. The business began. As he worked, Dantes worried. ‘Did I say too much to Jacopo ? Will the men learn about the treasure?’ No. His secret was still safe.

Next morning, the men rested. When Dantes quietly walked away, nobody seemed surprised. He climbed high, until the men on the shore looked very small. Then he found a path that was cut by a stream between two walls of rock. He followed it. ‘The treasure is near here,’ he thought.

As he went along the coast, he looked at everything carefully.

‘These stones have marks on them. A man made these marks!’

He came to the twenty-first stone, and the marks stopped. But there was no opening, just one large rock. ‘This rock is so big. I don’t think anybody can move it! It is too heavy. I must start again.’ And he turned and went back to his friends.

The men on the shore were cooking a meal. They were sitting down to eat when they saw Dantes. He was jumping from rock to rock towards them. All eyes turned to him. But then they saw him fall! They all ran to him, but Jacopo reached him first.

Edmond was not moving. ‘Is he dead?’Jacopo thought.

After some time Dantes opened his eyes.’ My knee hurts very badly,’ he said,’ and my head and my legs feel heavy.’

They wanted to carry him to the shore. But when they touched him, he gave a cry of pain. ‘Don’t move me!’ he cried.

’ The pain is too great.’

He did not want any food, but he told the other men to have their meal.’ I only need to rest,’ he said.’ When you return, I will feel better.’ The sailors went away.

They returned an hour later.’ He is not getting better,’ one of the sailors said.’ His pain seems to be worse.’

‘I must sail this morning,’ the captain said to Dantes. ‘Won’t you try to get up ?’

Dantes tried to stand up, but each time he fell back. With each fall he cried out with pain.

’ He has broken his leg,’ the captain said in a low voice.’ But he is a very good man, and we can’t leave him. We will try to carry him on board the ship.’

’ No,’ Dantes said.’ The pain is too bad. Don’t move me. Leave me here.’

’ No,’ said the captain,’ we won’t leave until evening. I don’t want people to think that we left a good man like you on this empty island.’

But Dantes told him to go.’ No, no,’ he said to the captain.’ I was stupid, and I must suffer for my mistake. Leave me a small amount of food and an axe. I will build myself a hut.’

The captain turned towards his ship. It was waiting just off the shore, ready for sea.’ What shall we do ?’ he asked.’ We can’t leave you here; but we can’t stay.’

’ Go. Please go,’ cried Dantes.

‘We will be away for more than a week,’ the captain said.

‘Then we will make a special journey to get you.’

Dantes spoke again.’ If, in two or three days, you see a fishing boat, ask them to come here for me. I will pay them to take me to Livorno. If you don’t meet a fishing boat, please come back forme.’

’ Listen, Captain,’ said Jacopo.’ I will stay with him.’

’ You “will say goodbye to your part of the money from this business to stay with me ?’

‘Yes,’ said Jacopo immediately.

A strange look passed over Dantes’ face. He pressed Jacopo’s hand. ‘ You are a good, kind-hearted friend,’ he said to Jacopo.

’ God will love you for your kindness. But I don’t want anyone to stay with me. I will be all right.’

The men left the things that Edmond wanted. Then they went back to the ship. Two or three times they turned round and waved to him, and Edmond waved back.

’ They are rough, dangerous men,’ Dantes said to himself,’ but they are good friends.’

He pulled himself up carefully to the top of the rock. He watched the ship leave. Like a beautiful white bird, it sailed out over the sea.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.