دکتر اسلاپر تصمیم میگیره

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: میدان واشنگتن / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دکتر اسلاپر تصمیم میگیره

توضیح مختصر

دکتر اسلاپر مخالف ازدواج موریس و کاترین هست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

دکتر اسلاپر تصمیم میگیره

کاترین وقتی پدرش اون شب اومد خونه شنید و شنید که رفت به اتاق مطالعه‌اش. تقریباً نیم ساعت آروم نشست، گرچه قلبش به تندی می‌تپید بعد رفت و در اتاق پدرش رو زد. وقتی وارد اتاق میشد، دید پدرش در صندلی کنار آتیش نشسته با یک سیگار در دستش و روزنامه‌ی عصر.

خیلی آروم شروع کرد: “چیزی هست که می‌خوام بهت بگم.”

پدرش گفت: “از شنیدنش خوشحال میشم، عزیزم.” وقتی کاترین در سکوت به آتش خیره شد، پدرش منتظر موند و نگاهش کرد.

“من نامزد کردم تا ازدواج کنم.” کاترین بالاخره گفت.

دکتر نشون نداد چقدر تعجب کرده. گفت: “کار خوبی کردی که بهم میگی. و این مرد خوشبخت کی هست؟”

“آقای ماریس تاونسند.” وقتی کاترین اسم معشوقه‌اش رو گفت به پدرش نگاه کرد. و بعد دوباره به آتیش نگاه کرد. “کی این اتفاق افتاد؟”دکتر پرسید.

“امروز بعد از ظهر. ۲ ساعت قبل.”

“آقای تاونسند اینجا بود؟”

“بله، پدر در سالن جلو.” کاترین خیلی خوشحال بود که نیاز نشده به پدرش بگه نامزدیش در باغ میدان اتفاق افتاده.

پدرش لحظه‌ای ساکت بود. “چرا آقای تاونسند این رو به من نگفت؟ این وظیفه‌ی اونه که اول با من حرف بزنه.”

“فردا میخواد بهت بگه.”

دکتر مدتی سیگارش رو کشید. و بالاخره گفت: “خیلی سریع پیش رفتید.”

کاترین به سادگی جواب داد: “بله. فکر می‌کنم سریع پیش رفتیم.”

پدرش لحظه‌ای بهش نگاه کرد. “تعجب نمی‌کنم که آقای تاونسند از تو خوشش میاد. تو خیلی ساده و خوبی.”

“نمی‌دونم چرا ولی از من خوشش میاد. از این مطمئنم. و من هم خیلی ازش خوشم میاد.”

“ولی مدت خیلی کوتاهی هست که اون رو میشناسی، عزیزم.”

کاترین گفت: “آه همین که شروع کردی زیاد زمان نمیبره از کسی خوشت بیاد.”

“البته تو دیگه یه دختر کوچولو نیستی.”

کاترین با لبخند گفت: “خیلی احساس بزرگی و عاقلی می‌کنم.”

“متأسفانه به زودی احساس بزرگی و عاقلی می‌کنی. از نامزدیت خوشم نمیاد.”

کاترین که از روی صندلیش بلند میشد، به آرومی گفت: “آه.”

“نه، عزیزم. متأسفم که بهت درد و رنج میدم، ولی خوشم نمیاد. چرا اول با من حرف نزدی؟”

کاترین لحظه‌ای تردید کرد. بعد گفت: “میترسیدم از آقای مورییس تاونسند خوشت نیاد.”

“کاملاً حق داشتی. ازش خوشم نمیاد.”

کاترین آروم گفت: “پدر عزیز، شما اون رو نمیشناسی.” اخطار موریس رو به خاطر آورد. “فکر می‌کنی فقط به ثروت من علاقه داره.”

دکتر اسلاپر با چشم‌های منطقی و سردش بهش نگاه کرد. “من آقای تاونسند رو به این متهم نمی‌کنم. تو دختری با قلب مهربون و صادق هستی و غیرممکن نیست که یک مرد جوان باهوش تو رو به خاطر خودت دوست داشته باشه. ولی نکته‌ی اصلی که درباره‌ی این مرد جوان میدونیم اینه که ثروتش رو صرف سرگرمیش کرده. و این دلیل خوبی هست که باور کنیم پول تو رو هم خرج میکنه.”

“این تنها چیزی نیست که درباره‌ی اون میدونیم. اون مهربون، بخشنده و واقعیه کاترین بیچاره گفت.” عادت نداشت بحث کنه و صداش کمی لرزید. “و ثروتی که خرج کرده خیلی کم بود.”

دکتر بلند شد ایستاد. و لحظه‌ای دخترش رو بغل کرد و بوسید. “تو که فکر نمی‌کنی من ظالمم؟” گفت.

این سؤال کاترین رو پر از ترس کرد، ولی گفت: “نه، پدر عزیز چون اگه بدونی چه حسی دارم خیلی مهربون و ملایم میشی.”

دکتر گفت: “بله، فکر می‌کنم می‌دونم چه حسی داری. خیلی مهربون خواهم بود- مطمئن باش. و فردا آقای تاونسند رو میبینم. در این اثناء به کسی نگو نامزد کردی.”

بعد از ظهر روز بعد دکتر خونه موند و منتظر دیدار موریس تاونسند بود. وقتی مرد جوان رسید، دکتر اسلاپر بلافاصله شروع کرد.

گفت: “کاترین دیروز به من گفت بین شما چه خبره. خیلی تعجب کردم. تازه اون روز اولین بار با دخترم آشنا شدی.”

موریس گفت: “قطعاً زیاد نمی‌گذره. علاقه‌ام به دوشیزه اسلاپر اولین باری که دیدمش شروع شد.”

“قبل از اینکه باهاش آشنا بشی شروع نشده بود؟” دکتر پرسید.

موریس بهش نگاه کرد. “قطعاً قبلاً شنیده بودم که دختر جذابی هست.”

دکتر گفت: “طبیعتاً در موردش خوب حرف میزنی. ولی این تنها چیز ضروری نیست. من دیروز به کاترین گفتم که از نامزدیش خوشم نمیاد.”

و من از شنیدنش خیلی ناراحت شدم. بی‌نهایت سرخورده شدم” ماریس در حالی که به زمین نگاه میکرد، گفت. “

“واقعاً انتظار داشتی بگم خوشحال شدم؟”

“آه، نه. فکر می‌کردم از من خوشتون نیاد.”

“چی باعث شد این فکر رو بکنی؟”

“این واقعیت که من فقیر هستم.”

دکتر گفت: “این قطعاً واقعیتی هست که باید در نظر بگیرم. من ازت بدم نمیاد، ولی به نظر نمی‌رسه شوهر مناسبی برای دختر من باشی که زن جوان ضعیفی هست با ثروت زیاد.”

موریس مؤدبانه گوش داد. گفت: “من فکر نمی‌کنم دوشیزه اسلاپر زن ضعیفیه.”

“من بیست ساله که بچه‌ی خودم رو می‌شناسم و تو شش هفته است که اون رو میشناسی. ولی چه ضعیف باشه چه نباشه، هنوز هم یک مرد بدون شغل و بدون پولی.”

“بله، این ضعف منه. شما فکر می‌کنید من دخترتون رو فقط به خاطر پولش می‌خوام.”

“من این حرف رو نمی‌زنم. فقط میگم که مرد مناسبی برای ازدواج با دختر من نیستی.”

“یک مرد که اون رو عمیقاً دوست داره و می‌پسنده، مرد مناسبی نیست؟موریس با لبخند زیباش گفت. ثروتش برام‌ مهم‌ نیست. به هیچ شکل.”

دکتر گفت: “اینها حرف‌های خوبی هستن ولی باز هم مرد مناسبی نیستی.”

“فکر می‌کنید من پولش رو خرج می‌کنم- همینه؟”

“بله، متأسفانه همین فکر رو می‌کنم.”

ماریس گفت: “این درسته که من وقتی جوون‌تر بودم، احمق بودم ولی حالا عوض شدم. ثروت خودم رو خرج کردم چون مال خودم بود. معنیش این نیست که ثروت دوشیزه اسلاپر رو هم خرج می‌کنم. ازش خوب مراقبت می‌کنم.”

“مراقبت بیش از حد به اندازه‌ی مراقبت کم بده. هر دو روش زندگی غمگینی به کاترین میده.”

“فکر می‌کنم شما خیلی بی‌انصافی!”مرد جوان گفت.

“درک می‌کنم که اینطور فکر می‌کنی.”

“میخواید دخترتون رو بدبخت کنید؟”

“قبول دارم که تا یک سال فکر میکنه من باهاش ظالم بودم.”

“یک سال!”موریس با خنده گفت.

“پس یک عمر. در هر صورت بدبخت میشه- با تو یا بدون تو.”

اینجا بالاخره موریس عصبانی شد. “شما مؤدب نیستید، آقا!” داد زد.

“متأسفانه تقصیر خودته. زیادی بحث می‌کنی. نمیتونم تو رو به عنوان داماد قبول کنم و به کاترین توصیه می‌کنم تو رو ول کنه که اون هم این کار رو میکنه.”

“مطمئنی من رو ول میکنه؟موریس پرسید. فکر نمیکنم این کار رو بکنه. خیلی جلو رفته تا بخواد … توقف کنه.”

دکتر لحظه‌ای به سردی بهش خیره شد.

موریس گفت: “دیگه حرف نمیزنم، آقا” و از اتاق خارج شد.

وقتی دکتر به خانم آلماند از دیدارش با موریس تاونسند گفت، خانم آلماند فکر کرد شاید زیادی به مرد جوان سخت گرفته.

دکتر گفت: “لاوینیا فکر میکنه من ظالم بودم.”

“و کاترین چطور با این موضوع برخورد میکنه؟”خانم آلماند گفت.

“خیلی آروم. هیچ اشک پر سر و صدا یا چنین چیزی نبود.”

خانم آلماند گفت: “برای کاترین خیلی ناراحتم. حالا مجبوره بین پدرش و معشوقه‌اش یکی رو انتخاب کنه.”

دکتر گفت: “من هم براش ناراحتم. البته احتمال داره من بزرگترین اشتباه زندگیم رو کرده باشم. بنابراین میرم و خواهر آقای تاونسند رو میبینم که قطعاً بهم میگه کار درستی انجام دادم.”

ترتیب این دیدار برای چند روز بعد داده شد و زمان ملاقات دکتر به خونه‌ی کوچیک خیابان دوم رسید جایی که خانم مونتگمری در سالن جلوی کوچیک پذیراش شد.

زن ریزه‌ای بود با موهای بور و به نظر کمی از دیدار این آقای خوب و محترم که دکتر اسلاپر باشه، مضطرب بود. دکتر وضعیت رو توضیح داد، ولی خانم مونتگومری اول کمی مایل نبود درباره‌ی برادرش حرف بزنه.

دکتر گفت: “می‌تونم درک کنم که گفتن حرف‌های ناخوشایند درباره‌ی برادر خودتون براتون سخت باشه. ولی اگه دختر من باهاش ازدواج کنه، خوشبختیش به این بستگی داره که مرد خوبی هست یا نه.”

خانم مونتگمری زیر لب گفت: “بله، متوجهم.”

دکتر گفت: “و باید بهتون یادآوری کنم که بعد از مرگ من کاترین سالانه ۳۰ هزار دلار خواهد داشت.”

خانم مونتگومری با چشم‌های درشت گوش داد. آروم گفت: “دخترتون خیلی ثروتمند خواهد بود.”

“دقیقاً. ولی اگه کاترین بدون رضایت من ازدواج کنه، فقط ۱۰ هزار دلار از مادرش به ارث میبره. یک پنی هم از من دریافت نمیکنه. خوشحال میشم آقای تاونسند رو از این امر مطلع کنم.”

خانم مونتگمری لحظه‌ای فکر کرد. “چرا انقدر از موریس بدتون میاد؟”در حالی که بالا رو نگاه میکرد، بالاخره پرسید.

“ازش بدم نمیاد. مرد جوان جذابی هست. ولی به عنوان داماد که باید از دختر من مراقبت کنه ازش بدم میاد. دختر من خیلی ملایم و ضعیف هست. یک شوهر بد میتونه اون رو خیلی بدبخت کنه، چون به اندازه‌ای باهوش و قوی نیست که نبرد کنه. به خاطر همین هم اومدم پیش شما. البته ممکنه با من موافق نباشید. ممکنه بخواید به من بگید برم. ولی فکر می‌کنم برادر شما تنبل و خودخواهه و باید بدونم حق دارم یا نه.”

خانم مونتگومری با تعجب به دکتر نگاه کرد. “ولی از کجا فهمیدید خودخواهه؟گفت. اون این رو خیلی خوب مخفی میکنه.” بعد سرش رو برگردوند و دکتر اشک رو در چشمانش دید.

دكتر لحظه‌ای منتظر موند بعد یک‌مرتبه گفت: “برادر شما، شما رو خیلی غمگین کرده، مگه نه؟ بهم بگید شما بهش پول میدید؟”

خانم مونتگومری گفت: “بله، من بهش پول دادم.”

“و شما خودتون پول خیلی کمی دارید و همچنین باور دارم پنج تا بچه که باید ازشون مراقبت کنید.”

خانم مونتگومری گفت: “این حقیقت داره که من خیلی فقیرم.”

دکتر گفت: “برادر شما بهم میگه به بچه‌های شما کمک میکنه معلمشون هست.”

خانم مونتگومری لحظه‌ای خیره شد، بعد سریع گفت: “آه، بله بهشون اسپانیایی تدریس میکنه.”

دکتر خندید. “این باید کمک بزرگی برای شما باشه.” بعد ادامه داد: “میبینم که حق داشتم. خرج برادرتون گردن شماست از شما پول میگیره و بی‌نهایت خودخواهه.”

دوباره در چشم‌های خانم مونتگمری اشک جمع شد. در حالی که صداش کمی می‌لرزید گفت: “ولی باز هم برادرمه. نباید باور کنید که شخصیتش بده.”

دکتر با ملایمت بیشتری حرف زد. “ببخشید که ناراحتتون کردم. همش به خاطر کاترین بیچارم بود. شما باید اون رو بشناسید و بعد خودتون میبینید.” بلند شد بره.

خانم مونتگومری هم بلند شد. جواب داد: “دوست دارم دختر شما رو بشناسم” و بعد خیلی ناگهانی گفت: “نذارید باهاش ازدواج کنه.”

و دکتر اسلاپر با این حرف‌ها که در گوشش زنگ میزد، از اونجا رفت.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Doctor Sloper decides

Catherine listened for her father when he came in that evening, and she heard him go to his study. She sat quiet, though her heart was beating fast, for nearly half an hour; then she went and knocked on his door. On entering the room, she found him in his chair beside the fire, with a cigar and the evening paper.

‘I have something to say to you,’ she began very gently.

‘I shall be happy to hear it, my dear,’ said her father. He waited, looking at her, while she stared silently at the fire.

‘I am engaged to be married!’ Catherine said at last.

The Doctor did not show how surprised he was. ‘You are right to tell me,’ he said. ‘And who is the happy man?’

‘Mr Morris Townsend.’ As she said her lover’s name, Catherine looked at him. Then she looked back at the fire. ‘When did this happen?’ the Doctor asked.

‘This afternoon. two hours ago.’

‘Was Mr Townsend here?’

‘Yes, father, in the front parlour.’ She was very glad that she did not have to tell him her engagement had taken place in the garden of the Square.

Her father was silent for a moment. ‘Why did Mr Townsend not tell me? It is his duty to speak to me first.’

‘He means to tell you tomorrow.’

The Doctor smoked his cigar for a while. ‘You have gone very fast,’ he said, at last.

‘Yes,’ Catherine answered, simply. ‘I think we have.’

Her father looked at her for a moment. ‘I’m not surprised that Mr Townsend likes you. You are so simple and good.’

‘I don’t know why, but he does like me. I am sure of that. And I like him very much.’

‘But you have known him a very short time, my dear.’

‘Oh,’ said Catherine, ‘it doesn’t take long to like a person - once you have begun.’

‘Of course you are no longer a little girl.’

‘I feel very old - and very wise,’ said Catherine, smiling.

‘I am afraid that you will soon feel older and wiser. I don’t like your engagement.’

‘Oh,’ said Catherine, softly, getting up from her chair.

‘No, my dear. I am sorry to give you pain; but I don’t like it. Why didn’t you speak to me first?’

Catherine hesitated a moment. Then she said, ‘I was afraid you didn’t like Mr Townsend.’

‘You were quite right. I don’t like him.’

‘Dear father, you don’t know him,’ said Catherine gently. She remembered Morris’s warning. ‘You think he is only interested in my fortune.’

Doctor Sloper looked up at her, with his cold, reasonable eyes. ‘I am not accusing Mr Townsend of that. You are an honest, kind-hearted girl, and there is nothing impossible in an intelligent young man loving you for yourself. But the main thing that we know about this young man is that he has spent his own fortune in amusing himself. There is good reason to believe that he would spend yours, too.’

‘That is not the only thing we know about him. He is kind, and generous, and true,’ said poor Catherine. She was not used to arguing, and her voice trembled a little. ‘And the fortune he spent was very small.’

The Doctor stood up. He held her for a moment and kissed her. ‘You won’t think me cruel?’ he said.

The question filled Catherine with fear, but she said, ‘No, dear father; because if you knew how I feel, you would be so kind, so gentle.’

‘Yes, I think I know how you feel,’ the Doctor said. ‘I will be very kind - be sure of that. And I will see Mr Townsend tomorrow. Meanwhile, do not tell anyone you are engaged.’

The next afternoon the Doctor stayed at home, waiting for Morris Townsend’s visit. When the young man arrived, Doctor Sloper began at once.

‘Catherine told me yesterday what has been going on between you,’ he said. ‘I am very surprised. It was only the other day that you first met my daughter.’

‘It was not long ago, certainly,’ said Morris. ‘My interest in Miss Sloper began the first time I saw her.’

‘Did it not start before you met her?’ the Doctor asked.

Morris looked at him. ‘I had certainly already heard that she was a charming girl.’

‘Naturally, you will speak well of her,’ said the Doctor. ‘But that is not the only thing that is necessary. I told Catherine yesterday that I did not like her engagement.’

‘She told me, and I was very sorry to hear it. I am greatly disappointed,’ said Morris, looking at the floor.

‘Did you really expect me to say I was delighted?’

‘Oh no! I had an idea you didn’t like me.’

‘What gave you that idea?’

‘The fact that I am poor.’

‘It is certainly a fact I must consider,’ said the Doctor. ‘I do not dislike you, but you do not appear to be a suitable husband for my daughter, who is a weak young woman with a large fortune.’

Morris listened politely. ‘I don’t think Miss Sloper is a weak woman,’ he said.

‘I have known my child twenty years, and you have known her six weeks. But whether she is weak or not, you are still a man without a profession, and without money.’

‘Yes, that is my weakness! You think I only want your daughter’s money.’

‘I don’t say that. I only say that you are the wrong kind of man to marry my daughter.’

‘A man who loves and admires her deeply - is that the wrong kind of man?’ Morris said, with his handsome smile. ‘I don’t care about her fortune. Not in any way.’

‘Fine words,’ said the Doctor; but you are still the wrong kind of man.’

‘You think I would spend her money - is that it?’

‘Yes, I’m afraid I do think that.’

‘It is true that I was foolish when I was younger,’ said Morris, but I have changed now. I spent my own fortune, because it was my own. That does not mean I would spend Miss Sloper’s fortune. I would take good care of it.’

‘Taking too much care would be as bad as taking too little. Both ways would give Catherine an unhappy life.’

‘I think you are very unjust!’ said the young man.

‘I can understand that you think that.’

‘Do you want to make your daughter miserable?’

‘I accept that she will think I am cruel for a year.’

‘A year!’ said Morris, with a laugh.

‘For a lifetime, then. She will be miserable either way - with you or without you.’

Here at last Morris became angry. ‘You are not polite, sir!’ he cried.

‘I’m afraid that is your fault . you argue too much. I cannot accept you as a son-in-law, and I shall advise Catherine to give you up, which she will do.’

‘Are you sure that she will give me up?’ asked Morris. ‘I don’t think she will. She has gone too far to stop.’

The Doctor stared at him coldly for a moment.

‘I will say no more, sir,’ said Morris, and he left the room.

When the Doctor told Mrs Almond about his meeting with Morris Townsend, she thought that he had perhaps been too hard on the young man.

‘Lavinia thinks I am being very cruel,’ said the Doctor.

‘And how is Catherine taking it?’ said Mrs Almond.

‘Very quietly. There have been no noisy tears, or anything of that kind.’

‘I am very sorry for Catherine,’ Mrs Almond said. ‘Now she will have to choose between her father and her lover.’

‘I am sorry for her too,’ said the Doctor. ‘It is just possible, of course, that I have made the greatest mistake of my life. So I shall go and visit Mr Townsend’s sister, who will almost certainly tell me I have done the right thing.’

The visit was arranged for a few days later, and at the appointed time the Doctor arrived at a little house on Second Avenue, where Mrs Montgomery received him in a small front parlour.

She was a little woman, with fair hair, and seemed rather alarmed by a visit from such a fine gentleman as Doctor Sloper. He explained the situation, but Mrs Montgomery was at first a little unwilling to talk about her brother.

‘I can understand,’ said the Doctor, ‘that it is difficult for you to say unpleasant things about your own brother. but if my daughter married him, her happiness would depend on whether he was a good man or not.’

‘Yes, I see that,’ murmured Mrs Montgomery.

‘And I must remind you,’ said the Doctor, ‘that after my death Catherine will have thirty thousand dollars a year.’

Mrs Montgomery listened with wide eyes. ‘Your daughter will be very rich,’ she said, softly.

‘Exactly. But if Catherine marries without my consent, she will have only the ten thousand dollars she inherited from her mother. She won’t get a penny from me. I will be happy to inform Mr Townsend of that.’

Mrs Montgomery thought for a while. ‘Why do you dislike Morris so much?’ she asked at last, looking up.

‘I don’t dislike him . he is a charming young man. But I dislike him as a son-in-law, who must take care of my daughter. She is so soft, so weak. A bad husband could make her very miserable indeed, because she is not clever enough or strong enough to fight her own battles. That is why I have come to you. You may not agree with me, of course. you may want to tell me to go away. but I think that your brother is selfish and lazy, and I should like to know if I am right.’

She looked at him in surprise. ‘But how did you find out that he was selfish?’ she said. ‘He hides it so well.’ Then she turned her head away, and the Doctor saw tears in her eyes.

He waited for a moment, then said suddenly, ‘Your brother has made you very unhappy, hasn’t he? Tell me, do you give him money?’

‘Yes, I have given him money,’ said Mrs Montgomery.

‘And you have very little money yourself, and also five children to take care of, I believe.’

‘It is true that I am very poor,’ she said.

‘Your brother tells me,’ said the Doctor, ‘that he helps you with your children - he is their teacher.’

Mrs Montgomery stared for a moment, then said quickly, ‘Oh yes; he teaches them - Spanish.’

The Doctor laughed. ‘That must be a great help to you! So,’ he went on, ‘I see that I was right. Your brother lives on you, takes your money, and is extremely selfish.’

There were tears again in Mrs Montgomery’s eyes. ‘But he is still my brother,’ she said, her voice trembling a little. ‘You must not believe that his character is bad.’

The Doctor spoke more gently. ‘I am sorry that I have upset you. It’s all for my poor Catherine. You must know her, and then you will see.’ He stood up to go.

Mrs Montgomery also stood up. ‘I should like to know your daughter,’ she answered; and then, very suddenly - ‘Don’t let her marry him!’

And Doctor Sloper went away with these words ringing in his ears.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.