مکانی برای زندگی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ماشین زمان / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

مکانی برای زندگی

توضیح مختصر

مسافر زمان می‌فهمه مارلوک‌ها الوئی‌ها رو می‌خورن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

مکانی برای زندگی

حالا به نظر در وضعیتی بدتر از قبل بودم. تا اون موقع، به غیر از شب دیوانگیم در ناپدیدی دستگاه زمانم، احساس می‌کردم در آخر بالاخره فرار می‌کنم. ولی این امید با این کشفیات جدید متزلزل شد. نگران نیروهای ناشناخته‌ای بودم که بعد از فهم‌شون میتونستم شکستشون بدم. حالا وضعیت فرق میکرد. چیز حال خراب کنی درباره مارلوک‌ها وجود داشت - چیزی غیر انسانی. قبلاً احساس انسانی رو داشتم که افتاده توی یک چاه: نگرانی من این بود که چطور ازش بیرون بیام. حالا حس حیوانی رو داشتم که گیر افتاده و دشمنش به زودی میاد سراغش.

دشمن تاریکی ماه نو بود. وینا این ترس رو با چیزهایی که در مورد شب‌های تاریک گفته بود، در ذهنم فرو برده بود که اول نفهمیده بودم. حالا می‌تونستم حدس بزنم معنی شب‌های تیره چی میتونه باشه. ماه داشت کوچک‌تر میشد و هر شب تاریکی بیشتری داشت. و من حالا کمی از ترس الوئی‌ها از تاریکی رو درک میکردم. فکر می‌کردم مارلوک‌ها زیر ماه نو چه کارهای وحشتناکی انجام میدن.

الوئی‌ها احتمالاً مدیر بودن و مارلوک‌ها خدمتکارانشون ولی این وضعیت خیلی وقت پیش تغییر کرده بود. دو گونه به سمت یک رابطه کاملاً جدید در حرکت بودن یا قبلاً بهش رسیده بودن. الوئی‌ها هنوز اجاز‌ه‌ی مالکیت دنیا رو داشتن، چون مارلوک‌ها که مدتی خیلی طولانی زیر زمین بودن، روشنایی روز براشون غیرممکن بود. فکر کردم مالوک‌ها لباس‌های اونها رو درست می‌کردن و کارهای ضروری دیگه رو براشون انجام میدادن شاید چون یک عادت قدیمی خدمت هنوز ادامه داشت.

ولی به وضوح پایان قدرت الوئی‌ها داشت نزدیک میشد. و یک‌مرتبه به گوشتی که در زیر زمین دیده بودم فکر کردم. سعی کردم شکلش رو بخاطر بیارم. احساس می‌کردم یک چیز آشنا بود، ولی اون موقع تشخیص ندادم.

آدم‌های کوچیک نمی‌تونستن کاری برای ترسشون انجام بدن ولی من جور دیگه‌ای ساخته شدم. من از عصر خودم اومدم، این بهترین زمان برای انسان‌ها، که ترس ما رو درمونده و عاجز نمیکنه. من حداقل می‌تونستم از خودم دفاع کنم. بدونه معطلی بیشتر تصمیم گرفتم برای خودم سلاح درست کنم و یک مکان امن و جایی که بتونم بخوابم. از اونجا می‌تونستم با کمی اعتماد به نفس با این دنیای عجیب روبرو بشم. در فهم اینکه چه موجوداتی میتونن شب‌ها به من آسیب بزنن، کُند بودم. احساس می‌کردم دیگه هرگز نمیتونم بخوابم تا تختم از اونها در امان باشه. با فکر اینکه چطور آزمایشم کردن، از ترس لرزیدم.

بعد از ظهر در امتداد دره‌ی تیمز قدم زدم، ولی جایی که به نظر امن برسه پیدا نکردم. با قضاوت بر اساس مهارت‌شون در ورود و خروج از چاه، همه‌ی ساختمان‌ها و درخت‌ها به نظر برای چنین بالا رونده‌های خوبی مثل مارلوک‌ها آسون بود. بعد کاخ سبز به ذهنم رسید. عصر در حالی که وینا رو مثل یک بچه روی شونه‌ام گذاشته بودم به تپه‌های جنوب غرب رفتم. فکر می‌کردم فاصله ۱۱ یا ۱۲ کیلومتر باشه، ولی احتمالاً نزدیک سی بود.

اولین بار کاخ رو در یک بعد از ظهر مرطوب دیده بودم که چیزهای در فاصله دور نزدیک‌تر به نظر می‌رسن. به علاوه پاشنه‌ی یکی از کفش‌هام شل شده بود، بنابراین نمی‌تونستم خوب راه برم. و از غروب آفتاب گذشته بود که کاخ رو زیر آسمون زرد کم رنگْ تیره دیدم.

اول وقتی شروع به حمل وینا کردم خیلی راضی بود، ولی بعداً می‌خواست بذارمش زمین. کنارم می‌دوید، هر از گاهی می‌رفت گل می‌چید تا بذاره تو جیب‌هام. وینا مطمئن نبود جیب برای چیه و به این نتیجه رسیده بود که باید با گل پر و تزیین بشن. و یادم اومد! وقتی کتم رو عوض می‌کردم، دیدم … “

مسافر زمان مکث کرد دستش رو برد توی جیبش و آروم دو تا گل خشکیده گذاشت روی میز کوچیک. بعد برگشت به داستانش.

“وقتی آرامش عصر روی دنیا پهن میشد و ما از بالای تپه به طرف ویمبلدون می‌رفتیم، وینا خسته شد و می‌خواست برگردیم خونه‌ی سنگ خاکستری. ولی من به کاخ سبز اشاره کردم و سعی کردم بفهمه اونجا دنبال مکانی امن می‌گردیم.

سکوت قبل از تاریکی هوا رو می‌شناسید؟ در اون آرامش به نظر حواس من تیزتر شده بود. فکر کردم تقریباً میتونم تونل‌های زیر پام رو در زمین ببینم. می‌تونم مارلوک‌ها رو ببینم که میرن اینجا و اونجا و منتظر تاریکین. در هیجان خیال کردم ورود من به خونه‌هاشون رو یک عمل جنگی می‌دونن.

بنابراین ادامه دادیم و عصر تبدیل به شب. دیدن زمین سخت شد و رنگ درخت‌ها سیاه شد. ترس‌ها و خستگی وینا بیشتر شد. بغلش کردم و باهاش حرف زدم. بعد وقتی تاریکی بیشتر می‌شد، دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد. چشم‌هاش رو بست و صورتش رو محکم به روی شونه‌ام فشار داد.

به این ترتیب از دامنه‌ی تپه‌ی طولانی به یک دره پایین رفتیم و اونجا در نور خفیفی کم مونده بود بیفتم تو رودخونه‌ی کوچیک. از رودخانه رد شدم و از اون طرف بالا رفتم. چیزی از مارلوک‌ها ندیده بودم ولی هنوز اول شب بود. ساعت‌های تاریک‌تر قبل از بالا اومدن ماه هنوز نرسیده بود.

از بالای تپه‌ی بعدی یک جنگل انبوه دیدم که جلوم پهن شده و تاریکه. اونجا ایستادم. نمی‌تونستم پایانی برای این جنگل ببینم، نه از راست نه از چپ. در حالی که خسته بودم - مخصوصاً پاهام خیلی درد می‌کردن - وقتی توقف می‌کردم با دقت وینا رو از روی شونه‌ام پایین آوردم و روی چمن نشستم. دیگه نمی‌تونستم کاخ سبز رو ببینم و از مسیرم مطمئن نبودم.

تو جنگل انبوه رو نگاه کردم و به این فکر کردم که چه چیزی ممکنه در خودش مخفی کرده باشه. در جنگل از دید ستاره‌ها دور خواهیم بود. حتی اگه هیچ خطر دیگه‌ای هم در انتظار نباشه، باز هم چیزهای زیادی هست که ممکنه بیفتی توش یا بهش بخوری. من هم بعد از هیجان روز خیلی خسته بودم، بنابراین تصمیم گرفتم باهاش رو در رو نشم، بلکه شب رو در تپه‌ی باز سپری کنم.

وقتی دیدم وینا خوابیده خوشحال شدم. کتم رو انداختم روش و کنارش نشستم و منتظر بالا اومدن ماه موندم. دامنه‌ی تپه خالی و آروم بود، ولی از تاریکی جنگل هر از گاهی صدای موجودات زنده می‌اومد. از بالای سرم ستاره‌ها می‌درخشیدن چون شب خیلی صاف بود و از نورشون راحتی دوستانه‌ای احساس می‌کردم. همه‌ ستاره‌های قدیمی آشنا در آسمون حرکت کرده بودن و در طول تعداد بی‌شمار زندگی‌های انسان‌ها در گروه‌های جدیدی از نو مرتب شده بودن.

وقتی به این همه ستاره نگاه کردم، یک‌مرتبه احساس کردم مشکلاتم کوچک‌تر شدن. به فاصله و حرکات آهسته‌شون از گذشته‌ی ناشناخته تا آینده‌ی نامعلوم فکر کردم. و در سفر زمان من به جلو تمام فعالیت‌ها، سنت‌ها، سازمان‌ها، ملت‌ها، زبان‌ها، ادبیات، امیدها، حتی حافظه‌ی انسان‌ها،‌ اونطور که می‌شناختم‌شون، کاملاً از بین رفته بود. به جاش این آدم‌های ضعیف بودن که تاریخ عظیم‌شون رو فراموش کرده بودن و موجودات سفیدی که خیلی ازشون می‌ترسیدم.

بعد به ترس بزرگ بین دو تا گونه فکر کردم. به گوشتی که دیده بودم فکر کردم. و برای اولین بار فهمیدم چی میتونه باشه. ولی این فکر خیلی وحشتناک بود! به وینای کوچولو که کنارم خوابیده بود، و صورت سفیدش زیر ستاره‌ها نگاه کردم و فکر رو از ذهنم کنار گذاشتم.

در طول اون شب طولانی فکر مارلوک‌ها رو تا می‌تونستم از ذهنم دور نگه داشتم. زمان رو با سعی در پیدا کردن نشانی از گروه‌های قدیمی ستاره‌ها در آسمان سپری کردم. بدون شک کمی خوابیدم. بعد هر چه زمان می‌گذشت، نور ملایم از آسمون شرق پیدا شد و ماه قدیمی، باریک و نوک تیز و سفید بالا اومد. و پشت سرش از نزدیک نور آفتاب قوی‌تر تابید.

هیچ مارلوکی نزدیک ما نیومد. در واقع اون شب هیچ کدوم رو روی تپه‌ها ندیدم. و با اعتماد به نفس روز جدید به نظرم رسید اشتباه میکردم که می‌ترسیدم. بلند شدم و دیدم پامی که پاشنه‌ی کفشش لق بود درد میکنه بنابراین دوباره نشستم، کفش‌هام رو درآوردم و انداختم دور.

وینا رو بیدار کردم و رفتیم پایین به جنگل حالا به جای اینکه تیره و ناخوشایند باشه، سبز و دلپذیر بود. کمی میوه پیدا کردیم تا برای صبحانه بخوریم. کمی بعد الوئی‌های دیگه رو دیدیم که زیر نور آفتاب می‌خندیدن و می‌رقصیدن. و من دوباره به گوشتی که دیده بودم فکر کردم. حالا مطمئن بودم چی بود و با تمام قلبم بهشون رحمم اومد.

به وضوح در گذشته مورلاک‌ها قادر نبودن غذای کافی پیدا کنن. احتمالاً با موش‌ها و حیوانات مشابه گذران زندگی می‌کردن. حالا الوئی‌ها مثل گاوهای چاقی بودن که مارلوک‌ها نگه می‌داشتن و شکار می‌کردن. و وینا کنارم می‌رقصید!

سعی کردم بیشتر علمی و کمتر احساسی فکر کنم. شاید این مجازاتی برای خودخواهی انسان بود. بعضی‌ها از زندگی با کار دیگران خوشحال بودن. گفته بودن این ضروریه و با مرور زمان خوردن اونها هم برای کارگرها به همون اندازه ضروری شده بود. ولی این راه و روش غیر ممکن بود. مهم نبود چقدر بی‌هوش هستن، الوئی‌ها هنوز هم شبیه انسان‌ها بودن. وضعیت‌شون رو درک می‌کردم و ترسشون رو حس می‌کردم.

اون موقع هیچ ایده‌ی واضحی درباره اینکه چیکار باید بکنم نداشتم. فکر می‌کردم می‌تونم مکان امنی پیدا کنم و برای خودم سلاحی از فلز یا سنگ بسازم. و امیدوار بودم راهی برای درست کردن آتش پیدا کنم به این ترتیب می‌تونستم سلاح مشعل رو داشته باشم. می‌دونستم هیچ چیزی در مقابل مارلوک‌ها بهتر از این عمل نمی‌کنه. بعد می‌خواستم راهی برای شکستن و باز کردن پنل‌های فلزی زیر مجسمه‌ی ابوالهول سفید پیدا کنم.

احساس میکردم اگه بتونم از این درها وارد بشم و یک نور جلوم بگیرم، میتونم دستگاه زمانم رو پیدا کنم و فرار کنم. تصور نمی‌کردم مارلوک‌ها به اندازه‌ای قوی باشن که جای دوری برده باشنش. تصمیم گرفتم وینا رو با خودم بیارم دوران خودمون. و در حالی که به نقشه‌هایی این چنینی فکر می‌کردم به طرف ساختمانی که به عنوان خونه‌مون انتخاب کرده بودم، حرکت می‌کردیم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

A Place to Live

‘Now I seemed in a worse position than before. Until then, except during my night of madness over the disappearance of the Time Machine, I had felt that in the end I would escape. But that hope was shaken by these new discoveries. I had been worried by the thought of unknown forces which I could beat when I understood them. The situation was different now. There was something sickening about the Morlocks - something inhuman. Before, I had felt like a man who had fallen into a hole: my worry was how to get out of it. Now I felt like an animal which had been caught, whose enemy would come to him soon.

‘That enemy was the darkness of the new moon. Weena had put this fear into my head by some things she said, which at first I didn’t understand, about the Dark Nights. Now I could guess what the coming Dark Nights might mean. The moon was getting smaller and each night there was a longer time of darkness. And I now understood a little of the Eloi’s fear of the dark. I wondered what terrible things the Morlocks did under the new moon.

‘The Eloi had probably been the managers and the Morlocks their servants, but that situation had changed a long time before. The two species were moving towards, or had already arrived at, a completely new relationship. The Eloi were still allowed to own the world, because the Morlocks, underground for so long, now found the daylight impossible. And the Morlocks made their clothes, I thought, and did other necessary things for them, perhaps because an old habit of service had continued.

‘But clearly, the end of the Eloi’s power was coming closer. And suddenly I thought of the meat I had seen in the Underworld. I tried to remember its shape. I had a feeling it was something familiar, but I hadn’t recognised it at the time.

‘The little people could do nothing about their fear, but I was made differently. I came out of our age, this best time for humans, when fear doesn’t make us helpless. I at least could defend myself. Without further delay I decided to make myself weapons and a safe place where I could sleep. From there, I could face this strange world with some of that confidence. I had been slow to realise what creatures could harm me night after night. I felt I could never sleep again until my bed was safe from them. I shook with fear to think how they had already examined me.

‘I walked during the afternoon along the valley of the Thames, but found nowhere that seemed safe. All the buildings and trees seemed easy for such good climbers as the Morlocks to get into, judging by their skill at entering and leaving their wells. Then the Green Palace came into my mind. In the evening, carrying Weena like a child on my shoulders, I went up into the hills towards the south-west. The distance, I had thought, was eleven or twelve kilometres, but it was probably nearer thirty.

‘I had first seen the place on a wet afternoon when things in the distance seemed nearer. In addition, the heel of one of my shoes was loose, so I couldn’t walk well. And it was already long past sunset when I came in sight of the palace, dark against the pale yellow of the sky.

‘Weena had been very pleased when I began to carry her, but later she wanted me to put her down. She ran along by my side, occasionally going off to pick flowers to put in my pockets. Weena had been unsure of the purpose of pockets, but had decided that they should be filled and decorated with flowers. And that reminds me! While changing my jacket I found.’

The Time Traveller paused, put his hand into his pocket and silently placed two dead flowers on the little table. Then he went back to his story.

‘As the quiet of evening spread over the world and we moved over the top of the hill towards Wimbledon, Weena grew tired and wanted to return to the house of grey stone. But I pointed to the Green Palace, and tried to make her understand that we were looking for a safe place there.

‘You know that quietness that comes before dark? In that calm my senses seemed to sharpen. I thought that I could almost see the tunnels in the ground under my feet. that I could see the Morlocks going here and there and waiting for the dark. In my excitement I imagined that they would see my arrival in their homes as an act of war.

‘So we continued and the evening turned into night. The ground grew difficult to see and the trees turned black. Weena’s fears and her tiredness grew. I took her in my arms and talked to her. Then, as the darkness grew deeper, she put her arms round my neck. Closing her eyes, she tightly pressed her face against my shoulder.

‘So we went down a long hillside into a valley, and there in the poor light I almost fell into a little river. I walked across this and went up the opposite side. I had seen nothing of the Morlocks, but it was still early in the night. The darker hours before the moon came up hadn’t yet arrived.

‘From the top of the next hill I saw a thick wood spreading wide and black in front of me. I stopped at this. I could see no end to it, either to the right or the left. Feeling tired - my feet, especially, were very painful - I carefully lowered Weena from my shoulder as I stopped, and sat down on the grass. I could no longer see the Green Palace, and I wasn’t sure of my direction.

‘I looked into the thickness of the wood and thought of what it might hide. In there, we might be out of sight of the stars. Even if there were no other waiting danger, there would still be many things to fall over and walk into. I was very tired, too, after the excitement of the day, so I decided that I wouldn’t face it, but would spend the night on the open hill.

‘Weena, I was glad to find, was asleep. I put my jacket round her and sat down beside her to wait for the moon to rise. The hillside was quiet and empty, but from the black of the wood came, now and then, the sound of living things. Above me the stars shone, because the night was very clear, and I felt a sense of friendly comfort from their lights. All the familiar old ones had moved in the sky, rearranged in new groups during countless human lifetimes.

‘As I looked at all these stars, I suddenly felt that my problems were smaller. I thought of their distance, and their slow movements out of the unknown past into the unknown future. And in my time travelling forwards, all the activity, the traditions, the organisations, the nations, languages, literature, hopes, even the memory of humans as I knew them, had totally disappeared. Instead, there were these weak people who had forgotten their great history, and the white Things of which I was so afraid.

‘Then I thought of the great fear between the two species. I thought about the meat that I had seen. And for the first time I understood what it might be. But the thought was too horrible! I looked at little Weena sleeping beside me, her face white under the stars, and put the thought from my mind.

‘Through that long night I kept my mind off the Morlocks as well as I could. I passed the time by trying to find signs of the old groups of stars in the sky. No doubt I slept a little. Then, as time passed, there came a soft light in the eastern sky and the old moon came up, thin and pointed and white. And close behind, and stronger, came the light from the sun.

‘No Morlocks had come near us. In fact, I had seen none on the hills that night. And in the confidence of the new day it almost seemed to me that I had been wrong to be afraid. I stood up and found my foot with the loose heel was painful, so I sat down again, took off my shoes and threw them away.

‘I woke Weena and we went down into the wood, now green and pleasant instead of black and unwelcoming. We found some fruit there to eat for breakfast. We soon met other Eloi, laughing and dancing in the sunlight. And then I thought again of the meat that I had seen. I felt sure now what it was and with all my heart I pitied them.

‘Clearly, at some time in the past, the Morlocks hadn’t been able to find enough food. Possibly they had lived on rats and similar animals. Now the Eloi were like fat cows, which the Morlocks kept and hunted. And there was Weena dancing at my side!

‘I tried to think more scientifically, and less emotionally. Perhaps this was a punishment for human selfishness. Some people had been happy to live from the work of others. They had said this was necessary, and in time it had become equally necessary for the workers to eat them. But this attitude was impossible. It didn’t matter how unintelligent they were, the Eloi still looked human. I understood their situation and I felt their fear.

‘I had at that time no clear ideas about what I should do. I thought I could find a safe place and make myself some weapons out of metal or stone. Next I hoped to find a way of making fire, so I would have the weapon of a torch. I knew that nothing would work better against these Morlocks. Then I wanted to find a way of breaking open the metal panels under the white sphinx.

‘I felt that if I could enter those doors and carry a light in front of me I would discover the Time Machine and escape. I couldn’t imagine that the Morlocks were strong enough to move it far away. I had decided to bring Weena with me to our own time. And thinking about plans like these, we walked towards the building which I had chosen as our home.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.