فصل دهم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: روح مشتاق / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل دهم

توضیح مختصر

پرونده حل میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

بعد به سلنا زنگ زدم. گفتم می‌خوام ببینمش. بهم گفت امروز هر وقت می‌خوام برم خونه‌اش، چون تو خونه کار میکنه. چند ساعت بعد رسیدم، حدود ساعت ۴. در نشیمن نشستیم و چایی خوردیم. هر چیزی که بعد از حرف زدن با اسنات میدونستم رو بهش گفتم. کمی ناراحت به نظر می‌رسید.

“چی شده؟”پرسیدم.

شروع کرد: “خوب، کمی به خاطر برادرهام ناراحتم. میدونم خوب با هم کنار نمیایم، ولی … “

بهش گفتم کاری در این باره از دستم بر نمیاد. ولی با گفتن اینکه برادرهاش ممکنه از سپری کردن مدت کوتاهی در زندان درس بگیرن، دلگرمش کردم. و به هر حال، حکمشون مطمئناً خیلی کمتر از اون سه تا سردسته‌ی آسیایی میشد. برادرهاش سابقه‌ی پلیسی نداشتن و بهش گفتم برای پلیس مشخصه که از اونها استفاده شده و توسط اعضای دیگه‌ی باند کنترل شدن.

بعد گفت: “فکر کنم باید بهت پول بدم، ریچارد.”

جواب دادم: “ایده‌ی خوبیه.”

به طرف دراور رفت، یک کشو باز کرد و یک دفترچه چک بیرون آورد.

“چک مشکلی نداره؟”پرسید.

گفتم: “خوبه.”

ولی من نرفته بودم خونه‌ی سلنا فقط برای اینکه بهش بگم اسنات بهم چی گفته. برای اینکه پولم رو بگیرم هم نرفته بودم. چیز دیگه‌ای در ذهنم داشتم.

“سلنا … . داشتم فکر می‌کردم … . خب، منظورم اینه که . واقعیت اینه که وقتی من یک پرونده رو تموم می‌کنم، می‌خوام برم بیرون و جشن بگیرم. یه رستوران فرانسوی کوچیک در سوهو هست. خیلی غذای خوبی داره، ماهی فوق‌العاده . و خوب، داشتم به این فکر می‌کردم که می‌خوای امشب اونجا با من شام بخوری؟” بالاخره گفتم.

چشم‌هاش روشن شدن، و لبخند زیبایی بهم زد. “دوست دارم، ریچارد.”

بنابراین قرار گذاشتیم و من از خونه بیرون رفتم. می‌خواستم در مسیر ماشین‌رو برقصم. پرونده حل شده بود. کمی پول تو جیبم داشتم. یک دختر زیبا داشتم که اون شب ببرمش بیرون برای شام. زندگی روی خوشش رو بهم نشون میداد. آخرین خط یکی از فیلم‌های قدیمی مورد علاقه‌ی همه به ذهنم اومد. همچنان که سعی می‌کردم صدام مثل هامفری بوگارت در فیلم کازابلانکا باشه با خودم تکرار کردم. گفتم: “بله، این میتونه آغاز یک دوستی زیبا باشه.”

متن انگلیسی فصل

Chapter ten

I telephoned Selena next. I said I wanted to see her. She told me to go to the house when I wanted to that day, as she was working at home. I arrived a couple of hours later, about four o’clock. We sat in the living room and had tea. I told her all I knew after talking to Snout. She seemed a little sad.

‘What’s wrong?’ I asked.

‘Well,’ she began, ‘I’m a bit sorry for my brothers. I know we don’t get on well, but.’

I told her that there was nothing I could do about that. But I cheered her up a little by saying that her brothers might learn a lesson by having to spend a little time in prison. And, anyway, their sentences were sure to be much smaller than those of the three Asiar ringleaders. Her brothers didn’t have police records, and I told her that it was clear to the police that they were used and manipulated by the other gang members.

‘I suppose I should pay you, Richard,’ she then said.

‘That’s a good idea,’ I replied.

She went to a chest of drawers, opened a drawer, and took out a cheque book.

‘Is a cheque alright?’ she asked.

‘Fine,’ I said.

But I didn’t go to Selena’s house just to tell her what Snout told me. Nor to be paid. I had something else on my mind.

‘Selena. I was wondering. well, I mean. the fact is, when I finish a case, I like to go out and celebrate. There’s a little French restaurant in Soho. very good food, excellent fish. and, well, I was wondering if you would like to have dinner there with me tonight?’ Finally, I said it.

Her eyes brightened and she gave me a beautiful smile. ‘I’d love to, Richard.’

So we made the arrangements and I left the house. I wanted to dance down the driveway. The case was solved. I had some money in my pocket. And I had a beautiful girl to take out to dinner that night. Life was treating me well. The last line of one of everyone’s favourite old films came to my mind. As I tried to sound like Humphrey Bogart in Casablanca, I repeated it to myself. ‘Yes,’ I said, ‘this could be the start of a beautiful friendship.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.