یک زندگی جدید

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: وکیل خیابان / فصل 14

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک زندگی جدید

توضیح مختصر

مایکل یک زندگی جدید شروع میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

یک زندگی جدید

گفتم: “دارم به یک زندگی جدید فکر می‌کنم.” و هر دو لبخند زدیم.

اوایل جمعه با شادی به بی‌خانمان های مرکز حقوقی خیابان چهاردهم کمک می‌کردم، البته به عنوان وکیل حرف نمیزدم، که آرتور جیکوبز یک‌مرتبه جلوی درم ظاهر شد. به خوبی سلام دادم، هرچند نمی‌تونستم تصور کنم چی میخواد. قهوه نخواست. فقط می‌خواست حرف بزنه.

آرتور گفت چند هفته‌ی آخر سخت‌ترین هفته‌های ۵۶ سال وکالتش بود. دریک و سوئینی حالا دوباره مشکلی نداشت ولی اون هنوز هم نمی‌تونست بخوابه. به خاطر مرگ خانواده‌ی بورتون احساس گناه می‌کرد و هرگز فراموشش نمی‌کرد. از دنبال کردن پول خسته شده بود. به قدری تعجب کرده بودم که زیاد حرف نزنم بنابراین فقط گوش دادم. آرتور رنج می‌کشید و من براش ناراحت بودم.

از مرکز حقوقی سؤال کرد و کاری که انجام می‌دادیم. مرکز حقوقی چند سال وجود داشت؟ چند نفر کار می‌کردن؟ و پولش از کجا می‌اومد؟ فرصتی بهم دست داد و من هم از فرصت استفاده کردم. به آرتور گفتم چون نمیتونم به عنوان وکیل کار کنم، دارم یک برنامه‌ی رایگان شروع می‌کنم. می‌خواستم از وکیلان شرکت‌های حقوقی بزرگ واشنگتن استفاده کنم. این وکلای داوطلب در یک هفته‌ چند ساعت کار می‌کردن و من بهشون می‌گفتم چیکار کنن. می‌تونستیم به هزاران بی‌خانمان کمک کنیم.

آرتور از این فکر خوشش اومد. همونطور که داشتیم در این باره حرف میزدیم، برنامه بزرگ‌تر شد. بعد از چند دقیقه داشت درباره فرستادن همه‌ی ۴۰۰ تا وکیل واشنگتن به کار رایگان چند ساعتی حرف می‌زد.

“۴۰۰ تا وکیل زیاد میشه؟”آرتور پرسید.

گفتم: “نه. ولی از داخل دریک و سوئینی نیاز به کمک دارم. یک نفر رو می‌شناسم. در دفتر شیکاگو هست، ولی مطمئنم میتونی برش گردونی.”

همونطور که حدس زده بودم آرتور چیزی درباره‌ی هکتور پالما یا اینکه چطور به من کمک کرده بود پرونده‌ی ریوراوکس رو بردارم، خبر نداشت. هکتور در عرض یک ماه برمی‌گشت واشنگتن و با من کار می‌کرد.

آرتور ۲ ساعت در دفتر من موند. وقتی رفت مرد خیلی خوشحال‌تری بود. در زندگی هدف داشت. همراهش رفتم تا ماشینش و بعد دویدم تا خبر خوب رو به مردکای بدم. می‌تونستیم به اندازه‌ی نیاز به بی‌خانمان‌ها کمک کنیم.

عموی مگان صاحب خونه‌ای نزدیک جزیره‌ی فنویک بود، درست نزدیک اقیانوس مکان فوق‌العاده‌ای برای تعطیلات آخر هفته.

جمعه بعد از ظهر از واشنگتن خارج شدیم. من رانندگی کردم و مگان بهم گفت کجا برم. و رابی در صندلی پشت نشسته بود، کوکی می‌خورد و از فکر سپری کردن چند روزی بیرون از شهر هیجان‌زده بود. مگان خیلی واضح بهم گفته بود که سه تا اتاق خواب تو خونه‌ی عموش وجود داره، یکی برای هر کدوم از ما.

شنبه بارون میبارید. بارون سردی که از اقیانوس میومد. من و مگان نشستیم و به بیرون از پنجره نگاه کردیم روی کاناپه نزدیک هم بودیم.

“موکلمون کجاست؟”پرسیدم.

“رابی؟ داره تلویزیون تماشا میکنه. به چی فکر می‌کنی؟”آروم پرسید.

همه چیز و هیچ چیز. سی و دو روز قبل با یک زن دیگه بودم و در یک آپارتمان متفاوت زندگی می‌کردم و شغل متفاوتی داشتم. حتی نمی‌دونستم زنی که حالا سرش روی شونه‌ام هست، کیه. زندگی چطور میتونه در عرض یک ماه انقدر تغییر کنه؟

گفتم: “دارم به زندگی جدیدم فکر می‌کنم.”

و هر دو لبخند زدیم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOURTHEEN

A New Life

“I’m thinking about my new life,” I said. And we both smiled.

Early Friday I was happily helping homeless people at the 14th Street Law Center, though not, of course, speaking as a lawyer, when Arthur Jacobs suddenly appeared at my door. I said hello nicely, though I couldn’t imagine what he wanted. He said no to coffee. He just wanted to talk.

Arthur said that the last few weeks had been the most difficult of his fifty-six years as a lawyer. Drake and Sweeney was OK again now, but he still couldn’t sleep. He felt guilty about the deaths of the Burton family and he would never forget it. And he was tired of chasing money. I was too surprised to say much, so I just listened. Arthur was suffering and I felt sorry for him.

He asked about the Law Center and the work we did. How long had the Center been there? How many people worked there? Where did the money come from? This gave me an opportunity and I took it. I told Arthur that because I couldn’t work as a lawyer, I was starting a pro bono program. I was going to use lawyers from the big Washington law companies. These volunteer lawyers would work a few hours a week and I would tell them what to do. We could reach thousands of homeless people.

Arthur liked the idea. As we discussed it, the program grew larger. After a few minutes, he was talking about sending all 400 of his Washington lawyers to do pro bono work for a few hours a week.

“Would 400 lawyers be too many?” Arthur asked.

“No,” I said. “But I’ll need help from inside Drake and Sweeney. I know someone. He’s at the Chicago office, but I’m sure you can get him back.”

As I had guessed, Arthur knew nothing about Hector Palma or how he had helped me get the RiverOaks file. Hector would be back in Washington in a month, working with me.

Arthur stayed in my office for two hours. He was a much happier man when he left. He had a purpose in life. I walked him to his car and then ran to tell Mordecai the good news. We could help as many homeless people as we needed to.

Megan’s uncle owned a house near Fenwick Island, right near the ocean, a perfect place for a weekend break.

We left Washington Friday afternoon. I drove and Megan told me where to go. And Ruby sat in the back seat, eating cookies, excited by the thought of spending a few days outside the city. Megan had told me very clearly that there were three bedrooms in her uncle’s house - one for each of us.

It rained Saturday. a cold shower that blew in from the ocean. Megan and I sat and watched it out of the window, sitting close together on the couch.

“Where’s our client?” I asked.

“Ruby? Watching TV. What are you thinking?” she asked quietly.

Everything and nothing. Thirty-two days earlier I had been married to another woman, living in a different apartment, and doing different work. I didn’t even know the woman whose head was now on my shoulder. How could life change so much in a month?

“I’m thinking about my new life,” I said.

And we both smiled.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.