خانواده‌ی قدیمی پاینچئون

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: منزل گیبلز ها / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خانواده‌ی قدیمی پاینچئون

توضیح مختصر

هپزیباه پاینچئون در خونه‌ی قدیمی هفت گابلز زندگی میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

خانواده‌ی قدیمی پاینچئون

خونه‌ی هفت گابلز یک خونه‌ی چوبی قدیمی در خیابان پاینچئون در یک شهر نیوانگلند بود. هفت تا نوک شیروانیش به نظر به آسمون می‌رسیدن و یک درخت نارون بزرگ بیرون‌ در بود.

خونه، که به اسم خونه‌ی پاینچئئون هم شناخته میشد، تاریخچه‌ی طولانی و تاریکی داشت. هرچند خونه‌ای خیلی قدیمی بود، ولی اولین خونه‌ی اون محل نبود.

در انتهای قرن هفدهم، خیابان پاینچئون به اسم کوچه‌ی مائول شناخته می‌شد چون متیو مائول یه کلبه‌ی ساده و کوچیک اونجا درست کرده بود. جادوگر بود و تمرین جادوگری می‌کرد که در جامعه‌ی پیوریتن‌ها جرم بود.

سرهنگ پاینچئون مرد قدرتمند و باهوش شهر بود. سرهنگ مِلکِ متیو مائول رو دوست داشت و اونجا رو برای خودش می‌خواست ولی مائول نمی‌خواست اونجا رو به اون بفروشه.

سرهنگ مرد خیلی مصممی بود و مائول خیلی یک‌دنده بود بنابراین این اختلاف مدتی طولانی ادامه پیدا کرد. بعد از چندین سال سرهنگ پاینچئون متیو مائول رو به جادوگری متهم کرد و تصمیم گرفت اون رو دار بزنه.

حکم مرگ وحشتناکی بود. روز اعدام همه‌ی آدم‌های مهم شهر اومدن تماشا و با اشتیاق بر علیه جادوگری فریاد سر دادن.

سرهنگ پاینچئون هم روی اسبش نشسته بود و با صدای بلند فریاد میکشید. متیو مائول با انگشتش بهش اشاره کرد و گفت: “خدا برای نوشیدن بهش خون‌ میده!

” این نفرین مائول بود که قرن‌ها خانواده‌ی پاینچئون رو دنبال کرد.

بعد از مرگ مائول، سرهنگ پاینچئون خونه‌ی خانوادگی بزرگی در محل کلبه‌ی کوچیک مائول ساخت.

مردم شهر نمی‌فهمیدن چرا سرهنگ میخواد خونه‌ای در مکانی که نفرین شده، بسازه. ولی سرهنگ مرد مصممی بود و شروع به زندگی اونجا کرد.

روزی وقتی فرماندار به دیدن سرهنگ پاینچئول رفت، دید سرهنگ در اتاق مطالعه‌اش مرده. سرهنگ با قلمی در دستش و چند تا نامه و اوراق دیگه جلوش، سر میزش نشسته بود.

روی ریش، یقه‌ی پیراهن و گردنش خون بود.

دکتر گفت از حمله‌ی قلبی مرده، ولی از اونجایی که پنجره‌ی نزدیک صندلی سرهنگ باز بود و مردی هنگام فرار دیده شده بود، مردم درباره قتل حرف زدن.

خانواده‌ی پاینچئون در طی سالیان اهمیت‌شون رو از دست دادن. بیشتر اعضای خانواده‌ی سرهنگ از مالک خونه‌ی هفت گابلز بودن خوشحال نبودن، چون از نفرین مائول خبر داشتن.

در زمان داستان ما، قاضی جافری پاینچئون، نواده‌ی سرهنگ پاینچئول، عضو ثروتمند و مهم جامعه بود.

شبیه جدش بود، چون اون هم سیاستمدار قدرتمند و باهوشی بود. چند تا پاینچئون دیگه باقی مونده بودن: یک دختر ۱۷ ساله، قاتلی که در زندان بود و خواهرش.

هپزیباه پاینچئون حدوداً ۶۰ ساله بود و ازدواج نکرده بود. صورت پیر و رنگ پریده‌اش همیشه حالتی عصبانی داشت، چون نمیتونست خوب ببینه.

تنها در خونه‌ی ۷ گابلز زندگی می‌کرد، و فقط یک هنرمند جوان بود که در یکی از شیروانی‌ها مستأجر بود.

در طی سالیان خونه و مبلمانش قدیمی و شکسته شده بودن. خونه زندگی و اَسرار خودش رو داشت.

هپزیباه تقریباً ۲۵ سال تنها زندگی کرده بود و هرگز کار نکرده بود یا با آدم‌های دیگه رفت و آمد نکرده بود.

حالا به پول نیاز داشت و تصمیم گرفت مغازه‌ای در طبقه‌ی همکف، خونه، جایی که یکی از اجدادش قبلاً مغازه داشت باز کنه.

قفسه‌ها و کف قدیمی مغازه رو تمیز کرد و کمی آرد و شکر و سیب و سوپ و چیزهای دیگه برای فروش گذاشت.

کار کردن براش از دست دادن عزت بود و عزت تنها چیزی بود که در زندگی براش باقی مونده بود. یک روز صبح، قبل از اینکه مغازه رو برای اولین بار باز کنه، کشویی مخفی رو باز کرد و به مینیاتور یک مرد جوان نگاه کرد.

اشک چشمانش رو پر کرد. بعد برگشت به اتاق نشیمن تاریک ایستاد تا به پرتره‌ی سرهنگ پاینچئون پیر نگاه کنه.

بالاخره مغازه رو باز کرد و گذاشت نور آفتاب برای اولین بار بعد از سال‌ها بتابه تو. زیاد طول نکشید که اولین مشتریش از راه رسید.

آقای هولگریو، مستأجر جوان، که پیشنهاد داد در مقدمات به هپزیباه کمک کنه. آقای هولگریو مرد لاغری بود با ریش قهوه‌ای و سبیل کوتاه قهوه‌ای. هنرمند کلیشه‌ی داگر بود و از مردم عکس میگرفت.

هپزیباه گفت: “آه، آقای هولگریو به سادگی نمی‌تونم این کار رو بکنم. خیلی پیر هستم و زنم. ۲۵ سال اینجا زندگی کردم و هرگز کار نکردم! ترجیح میدم بمیرم تا اینکه اینجا کار کنم” و شروع به گریه کرد.

مرد جوان گفت: “وای نه! امروز روز خوش‌شانسی برای شماست. کار مهمه، چون به زندگی هدف میده. من جنتلمن به دنیا نیومدم. همیشه کار کردم و از این بابت خوشحالم.”

هولگریو می‌خواست کمی بیسکویت بخره، ولی هپزیباه از تنها دوستش پول نمی‌گرفت. هولگریو بیسکوییت‌ها رو گرفت و رفت. هپزییاه مدت کوتاهی خوشحال‌تر شد.

در مغازه دوباره باز شد و ند هیگینز، یه پسر مدرسه‌ای کوچیک، وارد شد. یه بیسکویت میخواست، ولی هپزیباه از مشتریش پول قبول نکرد.

پسر دوباره برگشت و یه بیسکویت دیگه خواست هپزیباه این بار ازش یک سنت پول گرفت. برای اولین بار در زندگیش یک سنت پول در آورده بود.

بعد از ظهر، یک جنتلمن خوش پوش پیر بیرون شیشه‌ی مغازه ایستاد و به هپزیباه لبخند زد، ولی نیومد تو.

پسرعموش، قاضی جفری پاینچئون بود و هپزیباه دوستش نداشت چون شبیه جدش، سرهنگ پاینچئون بود که تصویرش در اتاق نشیمن آویزان بود. هپزیباه بعد از دیدن اون عصبانی شد.

آقای ونر، یک پیرمرد غریبه، به دیدن مغازه اومد. آقای ونر در شهر شناخته شده بود و هپزیباه سال‌های زیادی می‌شناختش.

“از اینکه می‌بینم کار می‌کنی، خوشحالم، هپزیباه! برات خوبه. و به یاد داشته باش که باید به مشتری‌ها لبخند بزنی. این مهمه!”

چطور می‌تونست لبخند بزنه وقتی به شدت ناراحت بود!

آقای ونر پرسید: “کِی میاد خونه؟”

هپزیباه با صورت سفید پرسید: “کی؟”

“آه، نمیخوای در این باره حرف بزنی. اشکال نداره ولی همه در شهر دارن حرف می‌زنن. میدونی که به خاطر میارمش. خوب، خداحافظ، هپزیباه.”

مشتری‌های بیشتری در طول بعد از ظهر اومدن مغازه، ولی هپزیباه اشتباهات زیادی انجام داد و در پایان روز کاری پول خیلی کمی به دست اومد.

اون شب، بعد از اینکه هپزیباه مغازه رو بست، دختر جوانی در ورودی خونه‌ی قدیمی رو زد.

هپزیباه فکر کرد: “کی میتونه باشه؟ منتظر کسی نیستم.”

در رو باز کرد و دختر عموش فوئب رو دید فوئب دختر جوان زیبایی با لبخندی بشاش بود. که در ییلاقات نیوانگلند زندگی می‌کرد و عضوی از خانواده‌ی پاینچئون بود.

“دخترعمو فوئب! اینجا چیکار می‌کنی؟”

فوئب گفت: “نامه‌ام رو دریافت نکردی؟ یکی دو هفته به دیدنت اومدم.”

هپزیباه گفت: “لطفاً بیا تو، فوئب کوچولو. میتونی امشب بمونی، ولی اینجا مکان مناسبی برای تو نیست. تو جوون و بانشاطی، ولی این خونه تیره و سرد و . غم‌انگیزه. و من فقط یک پیرزنم.”

“آه، دخترعمو هپزیباه می‌خوام کار کنم و در چیزهای زیادی بهت کمک کنم.”

“میدونم تو دختر خوبی هستی، ولی باید از ارباب خونه در این باره سؤال کنم.”

فوئب پرسید: “ارباب خونه کیه؟”

“تا حالا اسم کلیفورد پاینچئون رو شنیدی؟ برادرمه!”

“بله، اسمش رو شنیدم ولی مگه اون نمرده؟”

هپزیباه ناراحتی گفت: “شاید مرده باشه، ولی تو این خونه‌ی قدیمی مُرده‌ها برمی‌گردن!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

The Old Pyncheon Family

The House of the Seven Gables was an old, wooden house on Pyncheon Street in a New England town. Its seven gables seemed to reach up to the sky and a large elm tree stood outside the door.

The house, also known as Pyncheon House, had a long, dark history. Although it was a very old house, it was not the first house on that location.

At the end of the seventeenth century Pyncheon Street was known as Maule’s Lane, because Matthew Maule had built a small, simple hut there.

He was a wizard and practiced witchcraft, which was a crime in the Puritan community.

Colonel Pyncheon was a clever and powerful man in town. He liked Matthew Maule’s property and wanted it for himself, but Maule refused to sell it to him.

The Colonel was a very determined man and Maule was very stubborn so the disagreement lasted for a long time. After several years, Colonel Pyncheon accused Matthew Maule of witchcraft and decided to hang him.

It was a horrible death sentence. On the day of the hanging all of the important people from the town came to watch and cried out passionately against witchcraft.

Colonel Pyncheon was there sitting on his horse shouting loudly too. Matthew Maule pointed a finger at him and said, “God will give him blood to drink!

” This was Maule’s curse, which followed the Pyncheon family for centuries.

After Maule’s death Colonel Pyncheon built a huge family home where Maule’s small hut had been.

The townspeople couldn’t understand why he wanted to build a house on a place which was cursed. But the Colonel was a determined man and he began living there.

One day when the governor went to visit Colonel Pyncheon, he found him dead in his study. The Colonel was sitting at his desk with a pen in his hand and some letters and other papers in front of him.

There was blood on his beard, shirt collar and neck.

The doctor said he had died of a heart attack, but people talked about murder since the window near the Colonel’s chair was open and a man was seen running away.

The Pyncheon family became less important over the years. Most of the Colonel’s family were not happy about owning the House of the Seven Gables, because they knew about Maule’s curse.

At the time of our story, Judge Jaffrey Pyncheon, a direct descendant of Colonel Pyncheon, was a rich and important member of society.

He was similar to his ancestor because he was a clever and powerful politician. There were few other Pyncheons left: a seventeen year old girl, a murderer who was in prison and his sister.

Hepzibah Pyncheon was about sixty years old and had never married. Her old, pale face always had an angry expression because she could not see well.

She lived alone in the House of the Seven Gables, except for a young artist who was a lodger in one of the gables.

Through the years the house and its furniture had become old and broken. It had a life and secrets of its own.

Hepzibah had lived alone for almost twenty-five years and she had never worked or socialized with other people.

She now needed money and decided to open a shop on the ground floor of the house, where one of her ancestors had also had a shop.

She had cleaned the shelves and floor of the old shop and had some flour, sugar, apples, soap and other things to sell.

Working was a loss of dignity for her, and dignity was the only thing that remained in her life. One morning, before opening the shop for the first time, she opened a secret drawer and looked at a miniature of a young man.

Tears filled her eyes. Then she went to the dark living room where she stopped to look at a portrait of old Colonel Pyncheon.

Finally she opened the shop, letting in the sunlight for the first time in many years. It wasn’t long before her first customer arrived.

It was Mr Holgrave, the young lodger, who offered to help Hepzibah with her preparations. Mr Holgrave was a thin man with a brown beard and a short brown moustache. He was a daguerreotype artist and took pictures of people.

“Oh, Mr Holgrave, I simply can’t do this. I’m too old and I’m only a woman. I’ve been living here for twenty-five years and I’ve never worked! I’d rather be dead than working here,” said Hepzibah, and she started crying.

“Oh, no” the young man said. “This is a lucky day for you. Work is important because it gives life a purpose. I wasn’t born a gentleman. I’ve always worked and I’m happy about it.”

Holgrave wanted to buy some biscuits, but Hepzibah would not accept money from her only friend. He took the biscuits and left. Hepzibah felt happier, for a short time.

The shop door opened again and Ned Higgins, a young schoolboy, came in. He wanted a biscuit but Hepzibah did not accept money from her customer.

He came back again and asked for another biscuit, and this time Hepzibah took his money - one cent. For the first time in her life she had earned one cent.

In the afternoon a tall, well-dressed old gentleman stopped outside the shop window and smiled at Hepzibah, but he did not come in.

It was her cousin, Judge Jaffrey Pyncheon, and she did not like him because he looked like her ancestor, Colonel Pyncheon, whose portrait was hanging in the living room. She felt angry after seeing him.

Mr Venner, a strange old man, came to visit the shop. He was well-known in the town and Hepzibah had known him for many years.

“I’m glad to see that you’re working, Hepzibah! It’s good for you. And remember that you should smile at the customers, too. It’s important!”

How could she smile when she was so terribly unhappy!

“When is he coming home,” Mr Venner asked.

“Who,” asked Hepzibah with a white face.

“Ah, you don’t want to talk about it. That’s alright, but everyone in town is talking. I remember him, you know. Well, goodbye, Hepzibah.”

More customers came into the shop during the afternoon but Hepzibah made a lot of mistakes and at the end of the day’s business there was very little money.

That evening, after Hepzibah had closed the shop for the day, a young girl knocked at the front door of the old house.

“Who could it be,” thought Hepzibah. “I’m not expecting anyone.”

She opened the door and saw her cousin Phoebe, a pretty young girl with a bright smile. She lived in the country in New England and was part of the Pyncheon family.

“Cousin Phoebe! What are you doing here?”

“Didn’t you receive my letter,” said Phoebe. “I’ve come to visit you for a week or two.”

“Please come in, little Phoebe,” said Hepzibah. “You can stay for tonight, but this isn’t the right place for you. You’re young and cheerful, but this house is dark and cold and. sad. And I’m just an old woman.”

“Oh, cousin Hepzibah, I want to work and help you with many things.”

“I know you’re a good girl, but I must ask the master of the house about this.”

“Who is the master of the house,” Phoebe asked.

“Have you ever heard of Clifford Pyncheon? He’s my brother!”

“Yes, I’ve heard that name, but isn’t he dead?”

“Perhaps he was,” Hepzibah said sadly, “but in this old house dead people return!”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.