آخرین مهمانی گتسبی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: گتسبی بزرگ / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

آخرین مهمانی گتسبی

توضیح مختصر

گتسبی می‌خواد دیزی از تام طلاق بگیره و با اون ازدواج کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

آخرین مهمانی گتسبی

بعد از اون تا چند هفته خبری از گتسبی نشنیدم و ندیدمش. سخت کار می‌کردم و اوقات فراغتم رو با جردن سپری می‌کردم. ولی دورانی بود که همه درباره‌ی گتسبی حرف میزدن. غریبه‌های بیشتر و بیشتری به مهمونی‌هاش میرفتن. داستانهای عجیب و دیوانه‌وار بیشتر و بیشتری دربارش گفته می‌شد. به نظر همه درباره‌ی گتسبی حرف می‌زدن.

بعد، یک شنبه به یک مهمانی دیگه‌ی گتسبی دعوت شدم. دیزی هم اونجا بود، و تام تصمیم گرفته بود با اون بیاد. شاید به خاطر حضور تام بود، ولی مهمونی به نظر متفاوت می‌رسید. حس معذب‌کننده و ناخوشایندی دربارش وجود داشت. ولی همه‌ی آدم‌های قبلی اونجا بودن. طبق معمول شامپاین می‌خوردن. مثل قبل می‌رقصیدن و می‌خندیدن.

تام و دیزی وقتی هوا داشت تاریک میشد، رسیدن. گتسبی بلافاصله رفت پیششون. بعد اونها رو به آرامی در باغچه‌ها گردوند و با افتخار مشهورترین مهمانانش رو نشون داد.

دیزی و گتسبی با هم رقصیدن. قبلاً ندیده بودم گتسبی برقصه. بعد اومدن خونه‌ی من و حدوداً نیم ساعت با هم نشستن. به نظر نمی‌رسید برای تام مهم باشه. دختری که میخواست باهاش حرف بزنه رو پیدا کرده بود و شب طبق‌ معمول سپری شد.

میتونستم ببینم که دیزی در مهمونی خوشحال نیست. از همه‌ی این خنده‌ها و داد و فریادهای غریبه‌ها متنفر بود. به هیچ کس و هیچ چیز اهمیت نمیدادن.

وقتی باچانان‌ها آماده‌ی رفتن بودن، تام بداخلاق شده بود.

وقتی اون و دیزی منتظر ماشینشون بودن، تام پرسید: “حالا این گتسبی کی هست؟ فروشنده‌ی مشروب قاچاقه؟ کلاهبرداره؟ آدم‌های خنده‌دار زیادی رو میشناسه! اونا رو از کجا پیدا کرده؟ و پولش رو از کجا آورده؟”

دیزی گفت: “آدم‌های زیادی که دعوت نشدن میان. به قدری مؤدب هست که بهشون نمیگه برن.”

تام تکرار کرد: “می‌خوام بدونم گتسبی کی هست و چیکار می‌کنه. و می‌فهمم.”

وقتی سوار ماشین‌شون شدن، دیزی برگشت و با ناراحتی به خونه نگاه کرد. گتسبی جلوی چشم نبود.

اون شب تا دیر وقت موندم، چون گتسبی میخواست بمونم. وقتی همه رفتن، با هم روی پله‌ها نشستیم.

گتسبی گفت: “دیزی از اوقاتش لذت نبرد.”

“البته که برد.”

“نه، اوقات خوشی نداشت. نتونستم باهاش حرف بزنم. بیشتر از هر وقت دیگه‌ای ازش احساس دوری کردم. اینکه کاری کنم درک کنه سخته.”

و بعد گتسبی بهم گفت چی میخواد. می‌خواست دیزی از تام طلاق بگیره. می‌خواست به تام بگه که دوستش نداره. اینکه هیچ وقت دوستش نداشته. اینکه فقط گتسبی رو دوست داشته.

گتسبی میخواست دیزی رو برگردونه لوئیس‌ویل، جایی که اولین بار با هم آشنا شده بودن. گتسبی و دیزی ازدواج می‌کردن. گتسبی می‌خواست پنج سال آخر کاملاً فراموش بشه.

به نظر گتسبی نمی‌فهمید چقدر چیزهای زیادی می‌خواد.

بهش گفتم: “همین اولش از دیزی چیز زیادی نخواه. نمی‌تونی گذشته رو تکرار کنی.”

گتسبی با تعجب گفت: “نمیتونم گذشته رو تکرار کنم؟ البته که میتونم! همه چیز مثل قبل میشه. میبینه!”

گتسبی شروع به حرف زدن درباره دورانی کرد که اولین بار با دیزی آشنا شده بود. درباره اولین باری که دیزی رو بوسیده بود، بهم گفت. همون موقع بود که رویای گتسبی شروع شده بود و زندگیش رو در تلاش برای به حقیقت پیوستن اون رویا سپری کرده بود.

ولی هیچ زنی رو نمیشه تبدیل به رویا کرد. من می‌تونستم این رو ببینم، ولی گتسبی نمی‌تونست. هیچ دلیلی نمی‌دید که چرا اون و دیزی نباید تا ابد با هم خوشبخت بشن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Gatsby’s Last Party

I didn’t see or hear from Gatsby for several weeks after this. I was working hard and spending my free time with Jordan. But this was the time when everyone was talking about Gatsby. More and more strangers went to his parties. More and more strange and crazy stories were told about him. Everyone seemed to be talking about Gatsby.

Then, one Saturday, I was invited to another of Gatsby’s parties. Daisy was there too, and Tom had decided to come with her. Perhaps it was because Tom was there, but the party seemed different. There was an unpleasant, uneasy feeling about it. But all the same people were there. They were drinking champagne as usual, dancing and laughing as before.

Tom and Daisy arrived as darkness was falling. Gatsby went over to them at once. Then he took them slowly round the gardens, pointing out his most famous guests proudly.

Daisy and Gatsby danced together - I had never seen Gatsby dance before. Then they walked over to my house and sat there together for about half an hour. Tom didn’t seem to care. He found a girl he wanted to talk to and the evening passed as usual.

I could see that Daisy was not happy at the party. She hated all these laughing, shouting strangers. They didn’t seem to care for anybody or about anything.

By the time the Buchanans were ready to leave, Tom was in a bad temper.

‘Who is this Gatsby anyway?’ Tom asked, as he and Daisy were waiting for their car. ‘Is he a bootlegger? A crook? He knows a funny lot of people! Where does he find them? Where does he get his money from?’

‘Lots of people come who haven’t been invited,’ Daisy said. ‘He’s too polite to tell them to go.’

‘I’d like to know who Gatsby is and what he does,’ Tom repeated. ‘And I’m going to find out.’

As they got into their car, Daisy looked back at the house sadly. Gatsby was nowhere to be seen.

I stayed late that night because Gatsby wanted me to. When everyone had gone, we sat on the steps together.

‘Daisy didn’t enjoy herself,’ Gatsby said.

‘Of course she did.’

‘No, she didn’t have a good time. I couldn’t talk to her. I felt farther away from her than ever. It’s hard to make her understand.’

And then Gatsby told me what he wanted. He wanted Daisy to ask Tom for a divorce. He wanted her to tell Tom that she didn’t love him - that she had never loved him. That she loved only Gatsby.

Gatsby wanted to take Daisy back to Louisville, where they had first met. Gatsby and Daisy would be married. Gatsby wanted the last five years to be completely forgotten.

Gatsby didn’t seem to understand how much he was asking.

‘Don’t ask Daisy for too much at once,’ I told him. ‘You can’t repeat the past.’

‘Can’t repeat the past?’ Gatsby said in surprise. ‘Of course you can! Everything’s going to be the way it was before. She’ll see!’

Gatsby began to talk about the time when he had first met Daisy. He told me about the first time he had kissed her. That was when Gatsby’s dream had begun. And he had spent his life trying to make that dream come true.

But no woman can be turned into a dream. I could see this, but Gatsby could not. He could see no reason why he and Daisy should not be happy forever.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.