میسو هگر و خانم رابینسون

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: داستان برانته ها / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

میسو هگر و خانم رابینسون

توضیح مختصر

برانول عاشق مادر شاگردش شده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

میسو هگر و خانم رابینسون

اول همه چیز خوب پیش رفت. میسو هگر اغلب برام نامه می‌نوشت. میگفت از دخترانم راضیه شاگردان خوبی بودن. ولی زندگی در خانه در هاورث خیلی سخت بود. معاونم مُرد و خاله برانول خیلی بیمار شد. امیلی و شارلوت اومدن خونه به دیدنش، ولی قبل از اینکه برسن، مرده بود.

الیزابت برانول زن خوبی بود. خونه‌ام رو بیش از ۲۰ سال نگه داشت و به دخترانم هر چیزی که بلد بود رو یاد داد. ولی هیچ وقت هاورث رو دوست نداشت از این بابت مطمئنم. می‌گفت مکان سرد و تیره‌روزی هست. امیدوارم خدا حالا جایی گرم و راحت براش پیدا کرده باشه.

ولی چطور می‌تونستم بدون اون زندگی کنم؟ چشم‌هام حالا خیلی ضعیف شده بودن و نمی‌تونستم ببینم تا چیزی بخونم. و خدمتکارم، تابی حالا پیرتر از من بود.

اَن نمی‌تونست به من کمک کنه در خانواده‌ی رابینسون‌ها معلم سرخونه بود و حالا برانول هم اونجا شغلی داشت و به پسر کوچیک اونها درس می‌داد. بنابراین شارلوت تنها برگشت بروکسل- اینبار به عنوان معلم در مدرسه‌ی موسیو هگر.

امیلی موند خونه تا برام آشپزی و تمیزکاری کنه. می‌گفت بروکسل رو دوست نداره. از انجام کار خونه و زندگی در خونه با تابی و من خوشحال بود.

امیلی دختر عجیب و ساکتی بود. قدبلندترین دخترم بود و از برخی جهات مثل یک مرد قوی بود. دوست داشت تنها در دشت‌های دور افتاده و بکر با سگش، کیپر قدم بزنه.

گاهی اون رو اونجا می‌دیدم که آروم با خودش آواز میخونه و حرف میزنه فکر می‌کردم شاید میتونه آدم‌هایی رو از دنیای مخفی گاندال خودش ببینه و با اونها حرف میزنه.

می‌دونستم زمان زیادی رو با تنها نوشتن در اتاق سپری می‌کنه و وقتی ان خونه بود، اون و امیلی اغلب درباره دنیای گاندال با هم حرف می‌زدن و می‌نوشتن.

گاهی آدم‌های خطرناکی نزدیک هاورث بودن، بنابراین همیشه یک تفنگ در خونه داشتم. قبل از اینکه چشم‌هام خیلی ضعیف بشن، تیراندازی رو به امیلی یاد دادم عاشقش بود.

گاهی وقتی امیلی در آشپزخونه نون می‌پخت، در باغچه تمرین تیراندازی میکردم. اول من شلیک میکردم، بعد امیلی رو صدا میزدم.

میومد بیرون، دست‌هاش رو تمیز میکرد، تفنگ رو برمی‌داشت، شلیک میکرد و بر می‌گشت تا نون رو تموم کنه. در تیراندازی خیلی بهتر از من بود.

ولی تا سال ۱۸۴۴ چشم‌هام برای تیراندازی خیلی ضعیف شده بودن. امیلی آشپزی می‌کرد، خونه رو تمیز میکرد، پیانو میزد. و تقریباً هر روز به قدم زدن‌های طولانی با سگش کیپر در دشت‌ها می‌رفت.

اون سگ رو دوست داشت، ولی میتونست باهاش خیلی سخت‌گیر هم باشه. اجازه نمی‌دادیم سگ بره طبقه‌ی بالا ولی روزی تابی دید سگ روی تخت من نشسته.

امیلی خیلی عصبانی بود و صورتش سفید و خشن شد. کیپر یک سگ قوی و بزرگ بود، ولی امیلی کشیدش پایین و بارها سگ رو زد تا کم مونده بود کور بشه. بعد با ملایمت خودش زخم‌هاش رو شست. سگ دیگه هیچوقت نرفت طبقه‌ی بالا.

شارلوت یک سال دیگه هم در بروکسل موند. وقتی اومد خونه، ساکت و غمگین بود. گاهی نامه‌هایی طولانی به زبان فرانسوی برای موسیو هگر می‌نوشت، ولی هیچ نامه‌ای از طرف اون نیومد. ولی زمان امیدواری هم بود. دخترها برای مدرسه جدیدشون تبلیغات نوشتن و به روزنامه‌ها و هر کسی که می‌شناختن فرستادن. هیجان‌آور بود در تبلیغات خوب بودن و منتظر رسیدن اولین بچه‌ها موندیم.

مدتی طولانی منتظر موندیم و شارلوت تبلیغات بیشتری نوشت.

هیچ بچه‌ای نیومد.

هر روز شارلوت و امیلی منتظر نامه‌ای از طرف پستچی بودن یا والدینی که به دیدن اونها بیان. هر روز تیره‌روزتر می‌شدن.

اَن شغلش پیش رابینسون‌ها رو ترک کرد و اومد خونه به هاورث. یک ماه بعد برانول هم برای تعطیلات برگشت خونه.

و بعد یک روز صبح زود در زده شد. شارلوت دوید پایین در رو باز کنه. ولی هیچ پدر و مادری نبود نامه‌ای برای برادرش برانول بود. و برانول با لبخند رفت طبقه‌ی بالا.

چند دقیقه بعد، صدای فریاد وحشتناکی اومد. دویدیم بالا به اتاق برانول. روی تختش دراز کشیده بود و با صورت سفید و چشم‌های تیره‌ی وحشی جیغ می‌کشید. نامه در دستش بود.

برانول! “چی شده؟ مسئله چیه؟ پرسیدم.

موهاش رو با دست‌هاش می‌کشید. گفت: “من مریضم. سردمه آه، چه اهمیتی داره؟ برای اون مهم نیست. نمیتونم ببینمش. آه، حالا همه چیز تموم شده به پایان رسیده! بدون اون میمیرم!”

امیلی یک فنجان شیر داغ براش آورد و گفت: “بیا، برانول این رو بخور” ولی دست برانول میلرزید و کم مونده بود فنجون از دستش بیفته.

شارلوت دستش رو گذاشت رو سر برانول. گفت: “گرمشه، بابا داره میسوزه. باید بلافاصله بری تو تخت، برانول.”

برانول رفت به تخت و اونجا دراز کشید گاهی می‌خوابید، گاهی داد میزد و گریه می‌کرد. سعی کردم باهاش حرف بزنم، ولی نمی‌فهمیدم چی میگه. بعد اَن توضیح داد.

داستان وحشتناکی برامون تعریف کرد. من خیلی عصبانی بودم. وقتی گوش میدادم، کم مونده بود با دستم صندلی رو بشکنم. پسرم، برانول عاشق خانم رابینسون، مادر ثروتمند شاگردش شده بود. ماه‌ها این خانم با مهربانی با برانول حرف زده بود در باغچه باهاش قدم زده بود شب‌ها تنها باهاش حرف زده بود. برانول فکر می‌کرد وقتی شوهرش بمیره، باهاش ازدواج میکنه. و بعد چیزهای دیگه‌ای هم بود که ان نمی‌خواست دربارش حرف بزنه.

نامه از طرف آقای رابینسون بود. ان به ما گفت، آقای رابینسون اغلب بیمار بود، ولی بچه‌ها از برانول و مادرشون خبر داشتن و فکر کنم خدمتکارها هم میدونستن. شاید آقای رابینسون چیزی از اونها فهمیده بود یا شاید اون زن (نمیتونم بهش بگم همسر) همه چیز رو براش تعریف کرده بود.

فقط یک چیز قطعی بود آقای رابینسون در نامه‌اش دستور داده بود برانول هرگز برنگرده خونه‌اش یا با هیچ کدوم از اعضای خانواده‌اش دیگه حرف نزنه.

صورتم داغ بود و دست‌هام می‌لرزیدن. سعی کردم با برانول در این باره حرف بزنم، ولی غیر ممکن بود.

داد میزد: “دوستش دارم، بابا! تو نمیفهمی - چطور میتونی بفهمی؟ هیچ وقت اون رو ندیدی.”

گفتم: “من نمیخوام اون رو ببینم، پسرم. من میفهمم که اون زن شرور و بدی هست. امیدوارم خدا مجازاتش کنه و … “

جیغ کشید: “این حرف رو نزن، بابا! داری درباره‌ی زنی که من دوست دارم حرف میزنی! اون من رو دوباره صدا میزنه! دوباره اون رو میبینم!”

گفتم: “امیدوارم هرگز دیگه اون رو نبینی، پسرم. باید فراموشش کنی. برانول، به حرفم گوش بده … “

ولی اون به حرفم گوش نداد. دوید بیرون از خونه. تا شب برنگشت و بعد مست بود. اون روز گوش نداد و روز بعد و روز بعد. شروع به خوردن مخلوط افیون هم کرد. فکر کردم خودش رو میکشه.

بنابراین فکر می‌کنم شارلوت خوشحال بود که هیچ پدر و مادری نیومد. هیچ مدرسه‌ای نمیتونست مردی مثل برانول رو داشته باشه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Monsieur Heger and Mrs Robinson

At first, everything went well. Monsieur Heger wrote to me often. He was pleased with my daughters, he said; they were good pupils. But life at home in Haworth was hard.

My curate died, and Aunt Branwell became very ill. Emily and Charlotte came home to see her, but she was dead before they arrived.

She was a good woman, Elizabeth Branwell. She kept my home for more than twenty years, and she taught my daughters everything she knew.

But she never liked Haworth, I am sure of that. She said it was a cold, miserable place. I hope that God has found somewhere warm and comfortable for her now.

But how could I live without her? My eyes were now very bad, and I could not see to read. And our servant Tabby was older than I was.

Anne could not help me - she was a governess for the Robinson family, and now Branwell had a job there too, teaching their young son. So Charlotte went back to Brussels alone, this time as a teacher in Monsieur Heger’s school.

Emily stayed at home to cook and clean for me. She did not like Brussels, she said. She was happy to do the housework, and live at home with Tabby and me.

She was a strange, quiet girl, Emily. She was the tallest of the girls, and in some ways she was as strong as a man. She loved to walk by herself on the wild lonely moors, with her dog Keeper running by her side.

Sometimes I saw her there, singing or talking quietly to herself, and I thought perhaps she could see the people in her secret world of Gondal, and was talking to them.

I know that she spent a lot of time writing alone in her room; and when Anne was at home, she and Emily often talked and wrote about the world of Gondal together.

There were sometimes dangerous people near Haworth, so I always had a gun in the house. Before my eyes were bad, I taught Emily to shoot - she loved that.

Sometimes I used to practise shooting in the garden while she was making bread in the kitchen. I shot first, then I called Emily.

She came out, cleaned her hands, picked up the gun, shot, and went back in to finish the bread. She was much better at shooting than I was.

But by 1844 my eyes were too bad for shooting. Emily cooked, cleaned the house, played the piano. And almost every day she went for long walks on the moors with her dog, Keeper.

She loved that dog, but she could be very hard with him, too. We did not let him go upstairs, but one day Tabby found him on my bed.

Emily was very angry; her face was white and hard. Keeper was a big, strong dog, but she pulled him downstairs and hit him again and again until the dog was nearly blind. Then she gently washed his cuts herself. He never went upstairs again.

Charlotte was another year in Brussels. When she came home, she was quiet and sad. Sometimes she wrote long letters in French to Monsieur Heger, but no letters came from him. But this was a time of hope, too.

The girls wrote advertisements for their new school, and sent them to newspapers, and to everybody they knew. It was exciting - they were good advertisements, and we waited for the first children to come.

We waited a long time, and Charlotte wrote more advertisements.

No children came.

Every day Charlotte and Emily waited for a letter from the postman, or for a parent to come to see them. Every day they became more miserable.

Anne left her job with the Robinsons and came home to Haworth. A month later Branwell also came home, for a holiday.

And then one morning, early, there was a knock on the door. Charlotte ran to open it. But it was not a parent - it was a letter for her brother Branwell. He went upstairs with it, smiling.

A few minutes later there was a terrible scream. We ran upstairs to Branwell’s room. He lay on his bed, screaming, with a white face and wild dark eyes. The letter was in his hand.

‘Branwell! What is it? What’s the matter?’ I asked.

He tore his hair with his hands. ‘I’m ill,’ he said. ‘I’m cold - oh, what does it matter? She doesn’t care. I can’t see her. Oh, it’s all finished now, finished for ever! I’ll die without her!’

‘Here, Branwell, drink this’ Emily brought him a cup of hot milk, but his hand was shaking and he nearly dropped it.

Charlotte put her hand on his head. ‘He’s hot, papa, he’s burning,’ she said. ‘You must go to bed at once, Branwell.’

He went to bed, and he lay there, sometimes sleeping, sometimes shouting and crying. I tried to talk to him, but I couldn’t understand what he said. Then, later, Anne explained.

She told us a terrible story. I was so angry! I nearly broke a chair with my hands as I listened. My son Branwell, Anne said, was in love with Mrs Robinson, the rich mother of his pupil.

For months this lady had spoken kindly to Branwell, walked with him in the garden, talked to him alone in the evenings. He thought she would marry him when her husband died. And then there were other things, that Anne did not want to speak about.

The letter was from Mr Robinson. He was often ill, Anne told us, but his children knew about Branwell and their mother, and the servants knew too, I think.

Perhaps Mr Robinson had learnt something from them, or perhaps that woman (I cannot call her a wife) had told him everything.

Only one thing was certain - in his letter Mr Robinson had ordered Branwell never to return to his house or to speak to any of his family again.

My face was hot and my hands were shaking. I tried to talk to Branwell about it, but it was impossible.

‘I love her, papa’ he shouted. ‘You don’t understand - how can you? You’ve never seen her!’

‘I don’t want to see her, my son,’ I said. ‘I understand that she is a bad, evil woman. I hope that God will punish her and.’

‘Don’t say that, papa’ he screamed. ‘You are talking about the woman I love! She will call me back! I will see her again!’

‘I hope you never see her again, my son,’ I said. ‘You must forget her. Branwell, listen to me.’

But he did not listen. He ran out of the house. He did not come back until the evening, and then he was drunk. He did not listen that day, or the next day, or any day. He began to drink laudanum as well. I thought he would kill himself.

So I think Charlotte was pleased that no parents came. No school could have a man like Branwell in it.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.