راز لوسی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: حس و حساسیت / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

راز لوسی

توضیح مختصر

لوسی استیل میگه با ادوارد فرارس نامزد کرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

راز لوسی

ماریان دشوود از استیل‌ها خوشش نمیومد و سعی نمی‌کرد احساساتش رو مخفی کنه. الینور هم از استیل‌ها خوشش نمیومد، ولی احساساتش رو مخفی می‌کرد. نمی‌خواست با مهمانان جناب جان بی‌ادب باشه.

مکالمه‌های لوسی استیل سرگرم‌کننده و لذت‌بخش بود - برای مدت کوتاهی. ولی تحصیل‌کرده نبود و چیز جالبی برای گفتن نداشت. همچنین همیشه صادق نبود- همیشه حقیقت رو نمی‌گفت. از میدلتون‌ها چاپلوسی میکرد و میگفت خیلی به الینور علاقه داره.

لوسی خیلی می‌خواست با الینور دوست بشه. همیشه سعی می‌کرد تنها با الینور حرف بزنه. الینور به زودی از لوسی و غیبت‌هاش خسته شد.

روزی داشتن با هم در پارک قدم می‌زدن.

“دوشیزه دشوود، خانم فرارس رو میشناسی؟” لوسی پرسید. “مادر زن برادرت، جان هست.” بعد با لبخند موذیانه‌ای اضافه کرد: “مطمئنم فکر می‌کنی سؤال عجیبیه.”

الینور جواب داد: “خب، بله، این طور فکر می‌کنم. هیچ وقت خانم فرارس رو ندیدم و چیزی درباره‌اش نمیدونم.”

“آه، عزیزم، متأسفم!” لوسی داد زد. “ولی به زودی روزی خانم فرارس خیلی برای من مهم میشه. در واقع دوشیزه دشوود. به زودی عضوی از خانواده‌اش میشم!

منظورت چیه؟ الینور با تعجب زیادی گفت. پسرش، رابرت فرارس رو میشناسی؟ داری بهم میگی که تو - ؟

“نه. لوسی با خنده‌ی موذیانه‌ی دیگه‌ای جواب داد: درباره‌ی آقای رابرت فرارس حرف نمیزنم. درباره‌ی برادر بزرگترش، آقای ادوارد فرارس حرف میزنم. با ادوارد فرارس نامزد شدم.

الینور شوکه شده بود. نمی‌دونست چی بگه.

لوسی ادامه داد: غافلگیرت کردم، دوشیزه دشوود. هیچ کس از نامزدی ما خبر نداره. میدونم این راز رو نگه می‌داری. بهت اعتماد دارم، و آقای فرارس هم بهت اعتماد داره. تو رو خواهرش میدونه. اغلب اینطور بهم گفته.”

الینور سعی کرد احساساتش رو مخفی کنه، ولی خیلی سخت بود.

“تو و ادوارد فرارس خیلی وقته نامزد شدید؟” آروم پرسید.

“ما ۴ سال هست که مخفیانه نامزد شدیم.” لوسی جواب داد. “وقتی ادوارد پیش عموی من، آقای پرت که در پلیموث معلم خصوصی هست، درس می‌خوند، آشنا شدیم. البته من و ادوارد وقتی با هم آشنا شدیم خیلی کوچیک بودیم. ولی ادوارد من رو قانع کرد نامزد بشیم.”

الینور نمیدونست چی بگه. به ادوارد اعتماد داشت و باور داشت که دوستش داره. مطمئن بود که هیچ وقت ناراحتش نمیکنه. الینور به لوسی اعتماد نداشت و باور نداشت که حقیقت رو میگه.

الینور بالاخره گفت: “فکر می‌کنم اشتباه شده. حتماً درباره‌ی یک آقای فرارس حرف نمیزنیم.”

“آه، چرا، حرف میزنیم!” لوسی داد زد. “هر دو درباره‌ی آقای ادوارد فرارس حرف می‌زنیم، پسر بزرگ خانم فرارس از پارک استریت، لندن. برادر بزرگ‌تر زن برادرت، آقای جان دشوود هست. همون مردی هست که من دوست دارم.”

الینور به آرومی گفت: “خیلی عجیبه. ادوارد هیچ وقت درباره‌ی تو با من حرف نزده.”

لوسی جواب داد: “اصلاً عجیب نیست. نامزدی ما باید راز میموند. نمیدونم من و ادوارد چقدر دیگه باید منتظر بمونیم تا ازدواج کنیم. کی میدونه کِی با هم خواهیم بود؟” لوسی آه کشید. گفت: “ولی ادوارد عکسش رو به من داده. ببین، اینجاست. همیشه همراهم دارمش.”

لوسی عکس کوچیکی از جیبش در آورد و به الینور نشون داد. یک عکس از صورت ادوارد فرارس بود. الینور با ناراحتی به عکس نگاه کرد.

الینور آروم گفت: “رازت رو نگه میدارم، لوسی. ولی چرا داری در این باره به من میگی؟”

لوسی جواب داد: “نمیتونم با هیچ کس دیگه‌ای در این رابطه حرف بزنم. البته آن میدونه، ولی کمک بزرگی برام نیست. من چهار سال آخر خیلی غمگین بودم! گاهی می‌خوام نامزدیمون رو تموم کنم. ولی این کار ادوارد عزیزم رو خیلی ناراحت میکنه. اگه تو بودی چیکار میکردی، دوشیزه دشوود؟”

وقتی لوسی استیل حرف میزد، عکس ادوارد رو برگردوند توی جیبش. بعد یک دستمال در آورد و شروع به گریه کرد.

الینور گفت: “نمیتونم بهت بگم چیکار کنی، خودت باید تصمیم بگیری.”

لوسی وقتی اشک از چشم‌هاش می‌ریخت، گفت: “به گمونم. ولی ادوارد عزیز خیلی ناراحته. وقتی به دیدنت اومد، باید دیده باشی که ناراحته.”

الینور جواب داد: “بله، همه دیدیم.” حالا کم کم داشت لوسی رو باور می‌کرد. همچنین به خاطر آورد که ادوارد از پلیموث اومده بود بارتون.

حالا لوسی نامه‌ای از جیبش در آورد.

گفت: “این نامه‌ای از طرف ادوارد هست،” و به الینور نشون داد. اسم لوسی و آدرسی در اکستر روش بود. “درست قبل از اینکه من و آن بیایم اینجا این نامه رو برام نوشت. نامه‌های ما به همدیگه به هر دوی ما کمک می‌کنه. ادوار عکس من رو نداره، ولی من طره‌ای از موهام رو دادم بهش. حلقه کرده و میندازه دستش. دیدیش؟”

الینور گفت: “بله، دیدم.” آروم حرف می‌زد و سعی می‌کرد احساساتش رو مخفی کنه، ولی خیلی خیلی ناراحت بود.

دو تا دختر حالا بیرون کلبه‌ی دشوودها بودن. لوسی از الینور خداحافظی کرد و برگشت بارتون پارک.

الینور رفت تو اتاقش فکر کنه. هر چیزی که لوسی بهش گفته بود حتماً درست بود. ادوارد با لوسی استیل نامزد کرده بود! ولی لوسی رو دوست داشت؟ الینور این رو باور نداشت. مطمئن بود ادوارد دوستش داره. وقتی اومده بود بارتون با عشق بهش نگاه کرده بود.

الینور فکر کرد: “نامزدی ادوارد و لوسی یک اشتباهه. چهار سال قبل نامزد شده. اون موقع جوون بود - فقط ۱۹ ساله بود. مطمئنم حالا لوسی رو دوست نداره. این خبر من رو ناراحت کرد، ولی ادوارد باید ناراحت‌تر باشه. لوسی استیل تحصیلکرده نیست و دروغین و موذیه و به هیچ کس به غیر از خودش فکر نمی‌کنه. هیچ وقت ادوارد رو خوشبخت نمی‌کنه.”

طبق معمول الینور از احساساتش به هیچ کس نگفت. میتونست قوی بمونه، ولی فقط درصورتیکه افکارش رو برای خودش نگه می‌داشت. الینور سعی کرد همین که بتونه از لوسی سؤالات بیشتری بپرسه. شانسش یک شب در بارتون پارک از راه رسید. ماریان داشت پیانو میزد و به ویلوگبی فکر میکرد. میدلتون‌ها و دوشیزه استیل ورق بازی میکردن. لوسی تنها سر میزی نشسته بود. برای آناماریای کوچولو هدیه‌ای درست میکرد. الینور رفت اون طرف اتاق و کنار لوسی نشست.

الینور گفت: “وقتی آخرین بار همدیگه رو دیدیم، رازت رو بهم گفتی. دوست دارم چند تا سؤال در این باره ازت بپرسم.”

لوسی جواب داد: “البته دوشیزه دشوود عزیز من. دوستان همه چیز رو بهم میگن. ولی من فکر کردم که خبر من ناراحتت کرده.”

لوسی به تندی به الینور نگاه کرد. بعد گفت: “از اینکه رازم رو با یک دوست حقیقی در میان گذاشتم خیلی راضیم. حالا خیلی خوشحال‌ترم.”

الینور گفت: “مطمئنم که تو از در میون گذاشتن رازت راضی هستی. میدونم، تو و ادوارد مشکلات زیادی دارید. ادوارد شغلی نداره و پول خیلی کمی از خودش داره. خیلی به مادرش وابسته است.”

لوسی با ناراحتی جواب داد: “این درسته. ادوارد خودش فقط ۲ هزار دلار داره. بدون پولی از طرف مادرش ازدواج کردن خیلی احمقانه میشه. البته فقیر بودن برام مهم نیست اگر با ادوارد بودم. ولی نمیخوام اون پول مادرش رو به خاطر من از دست بده. باید منتظر بمونیم. راه دیگه‌ای نیست.”

لوسی ادامه داد: “ادوارد ۴ سال هست که من رو دوست داره. هیچ وقت دست از دوست داشتن من برنمیداره، مطمئنم. اگر این کار رو می‌کرد، بلافاصله می‌فهمیدم.”

“پس میخوای چیکار کنی؟” الینور پرسید. “منتظرید خانم فرارس بمیره؟ تو و ادوارد چقدر منتظر می‌مونید؟”

لوسی با آه گفت: “خانم فرارس زن خیلی مغروریه. اگه عصبانیش کنیم، همه‌ی پولش رو میده به رابرت، برادر کوچک‌تر ادوارد. این اتفاق هرگز نباید بیفته. ادوارد خیلی ناراحت میشه.”

الینور آروم گفت: “تو هم ناراحت میشی.”

لوسی به تندی به الینور نگاه کرد، ولی جوابش رو نداد.

باید الینور سؤال دیگه‌ای پرسید.

“آقای رابرت فرارس رو میشناسی؟”

لوسی جواب داد: “نه، هرگز ندیدمش. شنیدم رابرت خیلی با ادوارد فرق داره. رابرت احمق و مغروره.”

دوشیزه استیل اومد سر میزشون. این حرف‌ها رو شنید و خندید.

“احمق و مغرور؟” با صدای بلند تکرار کرد. “حتماً درباره‌ی مردان جوان حرف میزنید!”

خانم جنینگز داد زد: “مرد جوان دوشیزه دشوود خیلی آرومه و اخلاق خوبی هم داره. ولی دوشیزه لوسی کی رو دوست داره؟ یک رازه؟”

آن استیل سریع گفت: “مرد جوان لوسی مثل مرد جوان دوشیزه دشوود آروم و خوش‌رفتاره.”

صورت الینور سرخ شد و لوسی با عصبانیت به خواهرش اخم کرد. بعد از چند ثانیه، لوسی خیلی آروم با الینور حرف زد.

لوسی گفت: “از اونجایی که ممکنه بدونی، ادوارد میخواد روحانی بشه. برادرت، جان، میتونه به ادوارد کمک کنه. جان دشوود می‌تونه به ادوارد کمک کنه در کلیسای نورلند روحانی بشه.”

الینور گفت: “باید از همسرش، فنی دشوود، بخوای تا به ادوارد کمک کنه.”

لوسی دوباره آه کشید. گفت: “وای، نه. اون به ما کمک نمیکنه. شاید باید نامزدیمون رو تموم کنم. تو باید بهم کمک کنی این تصمیم رو بگیرم، دوشیزه دشوود. باید در مورد مشکلاتم بهم کمک کنی. هر کاری تو بگی، همون رو انجام میدم.”

الینور می‌دونست لوسی داره باهاش بازی می‌کنه، بنابراین جواب نداد. کمی بعد لوسی دوباره صحبت کرد.

“این زمستون میاید لندن، دوشیزه دشوود؟” لوسی پرسید.

الینور جواب داد: “نه، نمیایم.”

لوسی با خوشحالی گفت: “از شنیدن این حرف ناراحت شدم. من پایان ژانویه با آن میرم. میرم چون ادوارد فوریه در لندن خواهد بود.”

الینور تصمیم گرفت چیز بیشتری درباره‌ی ادوارد و نامزدیش به لوسی نگه. ولی لوسی هر وقت میتونست درباره ادوارد حرف میزد و این باعث می‌شد الینور خیلی ناراحت بشه.

استیل‌ها تقریباً دو ماه در بارتون پارک موندن. تا بعد از کریسمس نرفتن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Lucy’s Secret

Marianne Dashwood did not like the Steeles and she did not try to hide her feelings. Elinor did not like the Steeles either, but she did hide her feelings. She did not want to be rude to Sir John’s visitors.

Lucy Steele’s conversation was amusing and enjoyable - for a short time. But she was not well-educated and she did not have anything interesting to say. Also, she was not always honest - she did not always tell the truth. She flattered the Middletons and she said that she was very fond of Elinor too.

Lucy very much wanted to be Elinor’s friend. She was always trying to talk to Elinor alone. Elinor was soon tired of Lucy and her gossip.

One day, they were walking in the park together.

‘Miss Dashwood, do you know Mrs Ferrars?’ Lucy asked. ‘She is the mother-in-law of your brother, John.’ Then she added with a sly smile, ‘I am sure that you think that is a strange question.’

‘Well, yes, I do,’ Elinor replied. ‘I have never met Mrs Ferrars and I know nothing about her.’

‘Oh dear, I am sorry!’ Lucy cried. ‘But one day soon, Mrs Ferrars will be very important to me. In fact, Miss Dashwood,

‘I shall soon be part of her family!’

‘What do you mean?’ Elinor said in great surprise. ‘Do you know her son, Robert Ferrars? Are you telling me that you are - ?’

‘No. I am not talking about Mr Robert Ferrars,’ Lucy replied, with another sly smile. ‘I am talking about his elder brother, Mr Edward Ferrars. I am engaged to Edward Ferrars.’

Elinor was shocked. She did not know what to say.

‘I have surprised you, Miss Dashwood,’ Lucy went on. ‘No one knows about our engagement. I know that you will keep this secret. I trust you, and Mr Ferrars trusts you too. He thinks of you as a sister. He has often told me so.’

Elinor tried to hide her feelings, but it was very difficult.

‘Have you and Edward Ferrars been engaged tor a long time?’ she asked quietly.

‘We have been secretly engaged for four years.’ Lucy replied. ‘We met when Edward was studying with my uncle, Mr Pratt, who is a tutor in Plymouth. Of course, Edward and I were very young when we met. But Edward persuaded me to become engaged.’

Elinor did not know what to say next. She trusted Edward and she believed that he loved her. She was sure that he would never hurt her. Elinor did not trust Lucy and she did not believe that she was telling the truth.

‘I think there is a mistake,’ Elinor said at last. ‘We cannot be talking about the same Mr Ferrars.’

‘Oh, yes, we are!’ Lucy cried. ‘We are both talking about Mr Edward Ferrars, the eldest son of Mrs Ferrars of Park Street, London. He is the elder brother of your sister-in-law, Mrs John Dashwood. He is the man whom I love.’

‘It is very strange,’ Elinor said slowly. ‘Edward has never spoken to me about you.’

‘It is not strange at all,’ Lucy replied. ‘Our engagement has to be a secret. I do not know how long Edward and I must wait before we can get married. Who knows when we will be together?’ Lucy sighed. ‘But Edward has given me his picture,’ she said. ‘Look, here it is. I always carry it with me.’

Lucy took a small picture out of her pocket and showed it to Elinor. It was a painting of the face of Edward Ferrars. Elinor looked at the picture sadly.

‘I shall keep your secret, Lucy,’ Elinor said quietly. ‘But why are you telling me about it?’

‘I cannot talk to anyone else about this,’ Lucy replied. ‘Anne knows, of course, but she is not much help to me. I have been so unhappy for the last four years! Sometimes, I want to end our engagement. But that would upset my dear Edward too much. What would you do, Miss Dashwood?’

As she spoke, Lucy Steele put Edward’s picture back in her pocket. Then she took out a handkerchief, and began to cry.

‘I cannot tell you what to do,’ Elinor said, ‘You must decide for yourself.’

‘I suppose that I must,’ Lucy said, as tears fell from her eyes. ‘But dear Edward is so unhappy. You must have seen that he was sad when he visited you.’

‘Yes, we all did,’ Elinor replied. She was beginning to believe Lucy now. She also remembered that Edward had come to Barton from Plymouth.

Lucy now took a letter from her pocket.

‘This is a letter from Edward,’ she said, showing it to Elinor. Lucy’s name and an address in Exeter were on it. ‘He wrote it to me just before Anne and I came here. Our letters to each other help both of us. Edward does not have a picture of me, but I gave him a lock of my hair. He wears it in a ring. Did you see it?’

‘Yes, I did,’ Elinor said. She spoke quietly and tried to hide her feelings, but she was very, very unhappy.

The two girls were now outside the Dashwoods’ cottage. Lucy said goodbye to Elinor and returned to Barton Park.

Elinor went to her room to think. Everything that Lucy had told her must be true. Edward was engaged to Lucy Steele! But did he love Lucy? Elinor did not believe this. She was sure that Edward loved her. He had looked at her with love when he visited Barton.

‘Edward’s engagement to Lucy is a mistake,’ Elinor thought. ‘He became engaged four years ago. He was young then - only nineteen. I am sure that he does not love Lucy now. This news has made me unhappy, but Edward must be unhappier. Lucy Steele is uneducated, untruthful and sly and she thinks of no one but herself. She will never make Edward happy.’

As usual, Elinor told no one about her feelings. She could remain strong, but only if she kept her thoughts to herself. Elinor decided to ask Lucy Steele some more questions as soon as she could. Her chance came one evening at Barton Park. Marianne was playing the piano and thinking of Willoughby. The Middletons and Miss Steele were playing cards. Lucy was sitting at a table alone. She was making a gift for little Annamaria. Elinor walked across the room and sat down beside Lucy.

‘When we last met, you told me your secret,’ Elinor said. ‘I would like to ask you a few questions about it.’

‘Of course, my dear Miss Dashwood,’ Lucy replied. ‘Friends tell each other everything. But I thought that my news had made you unhappy.’

Lucy looked sharply at Elinor. Then she said, I am so pleased to share my secret with a true friend. I feel so much happier now.’

‘I am sure that you are pleased to share your secret,’ Elinor said. ‘You and Edward have many problems, I know that. Edward has no profession and very little money of his own. He is very dependent on his mother.’

‘That is true,’ Lucy replied sadly. ‘Edward has only $2000 of his own. It would be very foolish for us to get married without money from his mother. I would not mind being poor if I were with Edward, of course. But I do not want him to lose his mother’s money because of me. We must wait. There is no other way.

‘Edward has loved me for four years,’ Lucy went on. ‘He will never stop loving me, I am sure. I would know at once if he did.’

‘So what are you going to do?’ Elinor asked. ‘Are you waiting for Mrs Ferrars to die? How long will you and Edward wait?’

‘Mrs Ferrars is a very proud woman,’ Lucy said, sighing. ‘If we make her angry, she may leave all her money to Robert, Edward’s younger brother. That must never happen. It would hurt Edward too much.’

‘It would hurt you too,’ Elinor said quietly.

Lucy looked at Elinor sharply, but she did not answer her.

Then Elinor asked another question.

‘Do you know Mr Robert Ferrars?’

‘No, I have never seen him,’ Lucy replied. ‘I have heard that Robert is very unlike Edward. Robert is foolish and proud.’

Miss Steele had come to their table. She heard these words and laughed.

‘Foolish and proud?’ she repeated loudly. ‘You must be talking about young men!’

‘Miss Dashwood’s young man is very quiet and he has good manners,’ Mrs Jennings called out. ‘But who does Miss Lucy love? Is that a secret?’

‘Lucy’s young man is as quiet and well-mannered as Miss Dashwood’s young man,’ Anne Steele said quickly.

Elinor’s face became red and Lucy frowned angrily at her sister. After a few seconds, Lucy spoke very quietly to Elinor.

‘As you may know, Edward wants to be a clergyman,’ Lucy said. ‘Your brother John could help Edward. John Dashwood could help Edward to become the clergyman in the church at Norland.’

‘You should ask his wife, Fanny Dashwood, to help Edward,’ Elinor said.

Lucy sighed again. ‘Oh, no,’ she said. ‘She will not help us. Perhaps I should end our engagement. You must help me to make this decision, Miss Dashwood. You must help me with my problem. I will do whatever you say.’

Elinor knew that Lucy was playing a game with her, so she did not reply. Lucy soon spoke again.

‘Will you be in London this winter, Miss Dashwood?’ Lucy asked.

‘No, I will not,’ Elinor replied.

‘I am sorry to hear that,’ Lucv said happily. ‘I am going with Anne at the end of January. I am going because Edward will be in London during February.’

Elinor decided not to say anything more about Edward and his engagement to Lucy. But Lucy spoke about Edward whenever she could and this made Elinor feel very unhappy.

The Steeles stayed on at Barton Park for nearly two months. They did not leave until after Christmas.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.