فصل 02

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: رومئو و جولیت / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 02

توضیح مختصر

رومئو عاشق ژولیت میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

عشق در نگاه اول

“پرستار!” بانو کاپولت صدا زد. پرستار وقتی از پله‌ها پایین می‌دوید، داد زد: “دارم میام، مادام.”

“دخترم کجاست؟” بانو کاپولت پرسید.

“کجایی، ژولیت!” پرستار به طرف بالای پله‌ها داد زد.

ژولیت اومد بالای پله‌ها. موهای مشکی و بلندش زیبا به نظر می‌رسیدن.

بانو کاپولت شروع کرد: “حالا، به اندازه‌ای بزرگ شدی که ازدواج کنی. بنابراین بگو ببینم، ژولیت، دوست داری ازدواج کنی؟”

ژولت فکر کرد سؤال عجیبیه. نمی‌خواست با مادرش ضدیت کنه، بنابراین کلماتش رو با دقت انتخاب کرد. مؤدبانه گفت:‌ “من همیشه می‌خواستم ازدواج کنم. ولی هنوز خیلی جوونم که بخوام به ازدواج فکر کنم.”

بانو کاپولت میدونست دشوار خواهد بود، بنابراین مستقیم صحبت کرد. “خلاصه میگم. پاریس شجاع میخواد با تو ازدواج کنه. نظرت چیه، ژولیت؟” بانو کاپولت صحبت کرد. “امشب در مهمانی خواهد بود. قبل از اینکه جواب بدی، خوب نگاش کن.”

ژولیت جواب داد: “نگاه می‌کنم.”

بانو کاپولت نمی‌تونست بگه ژولیت خوشحال هست یا نه و به این فکر میکرد که میتونه پاریس رو دوست داشته باشه یا نه.

“یالّا، یالّا!” مورکتیو به رومئو و بلوریو داد زد. “دیر می‌کنیم.”

“فکر می‌کردم یک مرد عاشق بتونه روی بال‌های کوپید تا اینجا پرواز کنه.” مورکتیو خندید.

“اشتباه می‌کنی. مورکتیو.” رومئو گفت. “عشق سنگینه، بنابراین پاهای یک عاشق آهسته است.”

“معنیش اینه که امشب نمیتونی برقصی؟” مورکتیو پرسید. “اگه من عاشق بودم میرقصیدم.”

“خوب، ما زمانی برای حرف زدن نداریم. همین حالا هم دیر کردیم. بونولیو گفت:‌ “مطمئنم شام رو از دست دادیم، و اگه عجله نکنیم، رقص رو هم از دست میدیم.”

رومئو گفت: “اگه دیر کنیم مشکلی نیست. می‌ترسم امشب فاجعه بشه.”

مورکتیو گفت: “باشه. پس بهتره عجله کنیم. نمیخوام یک مرد عاشق رو از فاجعه‌اش دور کنم!”

با شتاب از خیابون پایین رفتن و به یک دروازه رسیدن. درست پشتش یک سالن بزرگ بود و می‌تونستن صدای موسیقی و خنده رو بشنون.

مورکتیو گفت: “بیایید لباس مبدل‌مون رو بپوشیم. در غیر اینصورت از اونجا که مونتاگ هستیم دربان اجازه نمیده وارد بشیم.”

سه نفر با نقاب وارد مهمانی شدن. مورکتیو و بونولیو به رقص پیوستن، در حالی که رومئو بین جمعیت قدم زد. امیدوار بود رزالین محبوبش رو ببینه.

ولی رومئو شخص دیگه‌ای دید. شبیه یک نقاشی بود. بدون هیچ زحمتی حرکت می‌کرد انگار که روی هوا شناوره. خیلی زیبا بود. مثل یک فرشته بود.

رومئو انگار در خلسه قدم میزد و با خودش زمزمه کرد: “به قدری زیباست که باعث درخشش ستاره‌ها میشه. قبلاً واقعاً عاشق بودم؟” از خودش پرسید. با صدای بلند جواب داد: “نه. نه، تا قبل از امشب واقعاً زیبایی ندیده بودم.”

به امید اینکه صورتش رو به بانو نشون بده، ماسکش رو بلند کرد. خانم صورتش رو دید.

“چی شده؟” وقتی ژولیت از رقص بازایستاد، پاریس پرسید.

ژولیت جواب داد: “هیچی. چیزی رفته توی چشمم.”

به رقص ادامه دادن، ولی ژولیت نمی‌تونست جلوی نگاه به شخصی که دیده بود رو بگیره.

پسرعموش هم نتونست.

“یک مونتاگ!” تایبالت با عصبانیت گفت. “با نقاب اومده مهمانی ما. تا ما رو مسخره کنه!”

“چی شده؟” کاپولت وقتی به طرف تایبالت می‌رفت، پرسید.

تایبالت که به رومئو اشاره می‌کرد، گفت: “عمو، اون یک مونتاگ هست.”

کاپولت نگاه کرد. “رومئوی جوان هست.”

“رومئو!” تایبالت داد زد.

کاپولت گفت: “آروم باش، برادرزاده. ولش کن. به نظر نجیب‌زاده است. صبور باش و بهش فکر نکن.”

تایبالت جواب داد: “خیلی دیر شده.”

کاپولت از بی‌ادب بودن تایبالت خوشش نیومد، ولی سعی کرد براش دلیل بیاره.

“این چیزیه که من می‌خوام.” گفت. “لطفاً به خواسته‌های من احترام بذار و خوشحال باش. آدم‌های غمگین به مهمونی‌ها تعلق ندارن.”

“وقتی یک دشمن مهمون هست آدم‌های غمگین به مهمونی‌ها تعلق دارن. نمیتونم تحملش کنم.”

“تحملش می‌کنی!” کاپولت گفت.

تایبالت پشتش رو کرد به عموش.

“چطور میتونی به من پشت کنی؟” کاپولت که تایبالت رو گرفت و چرخوند، گفت. “من اینجا ارباب هستم و گفتم ولش کن.”

تایبالت غر زد: “وحشتناکه.”

کاپولت گفت: “هست، ولی داری بچه بازی در میاری.”

“بچه‌بازی؟تایبالت جواب داد: من سی سالمه.”

“اگه با مهمون‌های من موجب مشکل بشی، مرد میشی؟”

صداشون بلند شد. نوازندگان دست از نواختن برداشتن و مهمان‌ها از رقص باز ایستادن.

پاریس به ژولیت گفت: “من رو ببخش، بانوی من.” “اگه قراره همسرت بشم، چیزی که خانوادت انجام میدن بر من تأثیر داره. بهتره ببینم مشکل چیه.”

ژولیت جواب داد: “البته، ولی حتی نشنید پاریس چی گفت. گرچه این خوب بود که داشت میرفت.

کاپولت متوجه شد که صداشون داره بلند میشه.

“چیزی برای نگرانی وجود نداره. اعلام کرد: لطفاً به رقص و خوشگذرانی ادامه بدید.” بعد گونه‌ی تایبالت رو نیشگون گرفت و بهش گفت برو و برقص.

تایبالت تظاهر کرد چیزی نیست. به عموش تعظیم کرد و به تلخی دور شد.

در پیست رقص ژولیت زمزمه‌ای در گوشش شنید. گفت: “رقص شروع میشه. ولی دنبالم بیا.”

“کجا؟” برگشت و رومئو رو دید. حتی با نقاب روی صورتش هم خوش‌قیافه‌ترین مردی بود که ژولیت در عمرش دیده بود.

دنبالش به یک مکان خصوصی رفت. رومئو ماسکش رو در آورد و دست ژولیت رو گرفت.

گفت: “دست‌هات خیلی نرمن. مثل یک فرشته هستی، و می‌خوام بوسه ملایمی بکنمت.”

وقتی خون با سرعت به سرش رفت ژولیت هیجان‌زده شد ولی آرامشش رو حفظ کرد. گفت: “فرشته‌‌ها بال دارن و اغلب پرواز میکنن و میرن.” بعد به ملایمت انگشتانش رو به انگشت‌هاش رومئو بست و محکم دست‌های رومئو رو گرفت.

رومئو لرزید. احساس لمس ژولیت شگفت‌انگیز بود. رومئو بیشتر از همیشه میخواست ژولیت رو ببوسه، ولی ژولیت بهش اجازه نداده بود.

“فرشته‌ها لب ندارن؟” رومئو وقتی دست ژولیت رو نوازش میکرد، گفت.

ژولیت گفت: “بله.” میدونست رومئو میخواد اون رو ببوسه و خودش هم میخواست. ولی نمیخواست جسور باشه. ژولیت میدونست مناسب نیست یک بانوی جوان به یک غریبه بگه اون رو ببوسه. ولی نوازش رومئو به قدری ملایم، به قدری قوی و به قدری گرم بود که ژولیت می‌تونست تصور کنه لب‌هاش چه احساسی خواهند داشت. چطور میتونست کاری کنه رومئو اون رو ببوسه؟ رومئو منتظر جواب بود. ژولیت چشم‌هاش رو ازش برداشت چون می‌ترسید بفهمه چه حسی داره.

رومئو وقتی شروع به آزاد کردن دستش کرد، گفت: “فکر می‌کنم لبهات میل بوسه ندارن.”

ولی ژولیت دستش رو ول نمیکرد. دست رومئو رو به طرف قلبش برد.

رومئو تپش قلب ژولیت رو احساس کرد. ژولیت به قدری شگفت‌آور به نظر می‌رسید که رومئو احساس می‌کرد اگه لب‌هاشون به هم بخوره، ذوب میشه. با این حال رومئو کاری که بعداً کرد رو باورش نمیشد.

ژولیت رو بوسید.

“مادام!” پرستار که راهش رو به طرف اونها باز میکرد، داد زد. “مادام، پدرت و پاریس دنبالت میگردن.”

ژولیت در حالی که هنوز به رومئو خیره شده بود، کشید عقب.

رومئو ماسکش رو گذاشت سر جاش. “پدرش کیه؟”

پرستار رومئو رو شناخت. “این ژولیت هست و پدرش مالک این خونه است.”

“اون یک کاپولته؟” رومئو گفت.

“همونطور که تو … “

“مجرد هست!” بنولیو حرفش رو قطع کرد. زمزمه کرد: “بیا. ما شناخته شدیم. باید قبل از اینکه مشکلی پیش بیاد بریم.”

رومئو گفت: “مشکل از قبل به وجود اومده.”

“کی … اون آقای محترم کی بود؟” ژولیت پرسید.

پرستار جواب داد: “خوش‌قیافه‌ترین مردی که در عمرم دیدم.”

“ازدواج کرده؟” ژولیت پرسید.

“نه، ولی ممکنه بکنه.”

ژولیت به پرستار خیره شد. “منظورت چیه؟”

“اسمش رومئو مونتاگه. تنها پسر دشمن بزرگ شما.”

ژولیت گفت: “البته، باید یک مونتاگ باشه.”

توضیح نداد ولی عمیقاً به رومئو فکر می‌کرد. اون موقع فهمید که کل دنیاش تغییر کرده. دیگه نمی‌تونست در دنیای قدیمیش، دنیای بدون رومئو زندگی بکنه. اینکه رومئو دشمنش بود فقط احساساتش رو قوی‌تر می‌کرد. اون لحظه می‌دونست که دنیا باید عوض بشه، نه عشق اون. این ساده بود.

“پس.” گفت: “تنها عشق من از تنها نفرتم میاد.”

“این چیه؟ عشق؟” پرستار زمزمه کرد. “دختر بچه‌ی من عاشقه؟”

“ژولیت؟” از فاصله دور صدایی اومد. یا پاریس بود یا پدرش. برای ژولیت اهمیتی نداشت.

“بهشون بگو من رفتم بخوابم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Love at First Sight

“Nurse!” called Lady Capulet. “Coming, madam,” yelled the nurse as she ran down the stairs.

“Where’s my daughter?” demanded Lady Capulet.

“Where are you, Juliet!” the nurse shouted up the stairs.

Juliet appeared at the top of the stairs. Her long, black hair looked beautiful.

“Now,” began Lady Capulet, “you are old enough to get married. So tell me, Juliet, how would you like to be married?”

Juliet thought the question was awkward. She didn’t want to defy her mother, so she chose her words carefully. “I’ve always dreamed of getting married,” she said politely. “But I’m still too young to think of marriage.”

Lady Capulet knew this would be difficult, so she spoke directly. “I will be brief. The brave Paris wants to marry you. What do you think, Juliet?” spoke Lady Capulet. “He will be at the party tonight. Take a good look at him before you answer.”

“I will look,” replied Juliet

Lady Capulet couldn’t tell if Juliet was happy and wondered if she could love Paris.

“Come on, come on!” yelled Mercutio to Romeo and Benvolio. “We’re going to be late.”

“I thought a man in love could fly here on Cupid’s wings.” Mercutio laughed.

“You’re wrong. Mercutio.” Romeo said. “Love is burdensome, so a lover’s feet are slow.”

“Does that mean you can’t dance tonight?” Mercutio asked. “If I was in love, I would dance.”

“Well, we don’t have time to talk. We are already late. I’m sure we’ve missed dinner, and we’ll miss the dance if we don’t hurry,” said Benvolio.

“It’s okay if we are late,” said Romeo. “I fear tonight will be a disaster”

“Okay,” said Mercutio. “We’d better hurry then. I don’t want to keep a man in love from his disaster!”

They hurried down the street and arrived at a gate. Just beyond was a large hall, and they could hear the sounds of music and laughter.

“Let’s put on our disguises,” said Mercutio. “Otherwise, the doorman will not let us enter since we are Montagues.”

The three entered the party wearing masks. Mercutio and Benvolio joined the dance while Romeo walked among the crowd of people. He was hoping to see his beloved Rosaline.

But Romeo saw someone else. She seemed like a picture. She moved effortlessly, as if she was floating on air. She was so beautiful. She was like an angel.

“She is so beautiful that she makes the stars shine bright,” Romeo mumbled to himself He walked as if in a trance. “Was I really in love before now?” he asked himself. “No,” he answered aloud. “No, I have never really seen beauty before tonight.”

He lifted his mask, hoping the lady would his face. She did.

“What’s the matter?’” asked Paris, as Juliet stopped dancing

“Nothing,” she answered. “Something is in my eye.”

They continued dancing, but Juliet couldn’t stop looking at the person she had just seen.

Neither could her cousin.

“A Montague!” Tybalt said angrily. “He comes to our party masked. To make fun of us!”

“What’s the matter?” asked Capulet, as he walked over to Tybalt.

“Uncle,” said Tybalt, pointing to Romeo, “he is a Montague.”

Capulet looked. “It’s young Romeo.”

“Romeo!” shouted Tybalt.

“Calm down, nephew,” said Capulet. “Leave him alone. He appears to be a gentleman. Be patient, and don’t think about him.”

“Too late,” replied Tybalt.

Capulet didn’t like that Tybalt was being rude, but he tried to reason with him.

“It’s what I want.” he said. “Please respect my wishes, and be happy. Sad people don’t belong at parties.”

“Sad people belong at parties when an enemy is a guest. I cannot tolerate him.”

“You will tolerate him!” Capulet scolded.

Tybalt turned his back on his uncle

“How can you turn your back on me?” shouted Capulet, grabbing Tybalt and spinning him around. “I’m the master here, and I said to leave him alone.”

“It’s terrible,” muttered Tybalt.

“It is, but you’re being childish,” said Capulet.

“Childish? I’m thirty years old,” answered Tybalt.

“Will you be a man if you cause trouble with my guests?”

Their voices became loud. The musicians stopped playing and the guests stopped dancing.

“Excuse me, my lady,” said Paris to Juliet. “If I’m to be your husband, what your family does affects me. I had better see what the problem is.”

“Of course,” answered Juliet, but she didn’t even hear what he said. It was good that he was leaving, though.

Capulet noticed that they were being too loud.

“There’s nothing to be concerned about. Please continue dancing and having fun,” he declared. Then he pinched Tybalt’s cheek and told him to go and dance.

Tybalt pretended that it was nothing. He bowed to his uncle and walked away bitterly.

On the dance floor, Juliet heard a whisper in her ear. “The dancing is starting,” it said. “But follow me.”

“Where to?” She turned and saw Romeo. Even with a mask on, he was the most handsome man she had ever seen.

She followed him to a private spot. Romeo removed his mask and took Juliet’s hand.

“Your hands are gentle,” he said. “You are like an angel, and I would like to give you a tender kiss.”

Juliet fell excited as the blood rushed to her head, but she kept calm. “Angels have wings and often fly away,” she said. Then she gently laced her fingers through his and held his hands tightly.

Romeo shivered. The sensation of her touch was amazing. He wanted to kiss her more than ever, but she hadn’t given him permission.

“Don’t angels have lips?” he said as he stroked her hand.

“Yes,” she said. She knew Romeo wanted to kiss her, and she warned him to. But she didn’t want to be too bold. Juliet knew it wasn’t proper for a young lady to tell a stranger to kiss her. But his touch was so gentle, so strong, and so warm that she could almost imagine what his lips would feel like. How could she get him to kiss her? Romeo was waiting for an answer. Juliet turned her eyes away because she was afraid he would know how she felt.

“I guess your lips don’t desire a kiss,” he said as he began to release her hand.

But Juliet wouldn’t let go. She moved Romeo’s hand to her heart.

Romeo felt Juliet’s heart pounding. She looked so amazing that he felt like he would melt away if their lips touched. Yet Romeo couldn’t believe what he did next.

He kissed her.

“Madam!” yelled the nurse, pushing her way toward them. “Madam, your father and Paris are looking for you.”

Juliet stepped away, still staring at Romeo.

Romeo put his mask back on. “Who is her father?”

The nurse recognized Romeo. “This is Juliet and her father is the owner of this house.”

“She is a Capulet?” said Romeo.

“As you are a …”

“A bachelor!” interrupted Benvolio. “Come,” he whispered. “We’ve been discovered. We have to leave before there is trouble.”

“There is already trouble,” said Romeo.

“Who … who was that gentleman?” asked Juliet.

“The most handsome man I’ve ever seen,” answered the nurse.

“Is he married?” asked Juliet.

“No, but he might as well be.”

Juliet stared at the nurse. “What do you mean?”

“His name is Romeo Montague. The only son of your great enemy.”

“Of course, he would have to be a Montague,” said Juliet.

She didn’t explain but thought deeply of Romeo. She knew right then that her whole world had just changed. She could no longer live in her old world, the one without Romeo. That Romeo was her enemy only made her feelings stronger. She knew at that moment that the world, and not her love, would have to change. It was simple.

“So.” she said, “my only love has come from my only hate.”

“What’s this? Love?” whispered the nurse. “My baby girl is in love?”

“Juliet!” came a call in the distance. It was Paris or her father. Juliet didn’t care.

“Tell them I’ve gone to bed.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.