یک رد پا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: رابینسون کروز / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک رد پا

توضیح مختصر

مردان وحشی از جزایر دیگر برای خوردن غذا به جزیره‌ی من می‌آمدند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۶

یک رد پا

بعد، یک سال، اتفاق عجیب و وحشت‌آوری رخ داد. من اغلب در امتداد ساحل قدم میزدم، و یک روز چیزی روی ماسه‌ها دیدم. رفتم تا با دقت بیشتری به آن نگاه کنم و با تعجب ناگهانی ایستادم.

یک رد پا بود - ردپای یک انسان!

چه کسی می‌توانست باشد؟ با ترس، به اطرافم نگاه کردم. گوش کردم. منتظر ماندم. هیچ چیز. بیشتر و بیشتر ترسیدم. شاید این مرد از آن دسته افراد وحشی بود که مردان دیگر را می‌کشت و می‌خورد! همه جا را گشتم، اما هیچ کس و رد پای دیگری نبود. با عجله برگشتم خانه.

با خودم گفتم: “کسی در جزیره من هست. شاید از من خبر دارد. شاید حالا از پشت یک درخت من را تماشا می‌کند. شاید می‌خواهد مرا بکشد.’

آن شب خوابم نبرد. روز بعد تمام اسلحه‌هایم را آماده کردم و چوب و درختان جوان بیشتری اطراف خانه‌ام قرار دادم. حالا کسی نمی‌توانست من را ببیند. اما پس از پانزده سال تنها ماندن در جزیره، می‌ترسیدم و سه روز غارم را ترک نکردم.

در آخر مجبور شدم بروم بیرون تا شیر بزهایم را بدوشم. اما تا دو سال می‌ترسیدم. نزدیک خانه‌ام می‌ماندم و هرگز از اسلحه‌هایم استفاده نمی‌کردم زیرا نمی‌خواستم سر و صدایی ایجاد کنم. نمی‌توانستم رد پا را فراموش کنم، اما دیگر چیزی ندیدم و نشنیدم و آرام آرام احساس شادی کردم.

یک روز، یک سال بعد، من در سمت غرب جزیره بودم. از آنجا می‌توانستم جزایر دیگر را ببینم، و همچنین یک قایق را روی دریا در فاصله‌ی دور دیدم. اگر یک قایق داری،”

فکر کردم: “آمدن به این جزیره آسان است. شاید این ردپا را توضیح دهد - بازدید کننده‌ای از یکی دیگر از جزایر بود.’

من دوباره آزادانه در اطراف جزیره حرکت کردم و برای خودم یک خانه سوم ساختم. مکانی بسیار مخفی در غاری بود. با خودم گفتم: “هیچ انسان وحشی‌ای هرگز اینجا را پیدا نخواهد کرد.”

سپس یک سال اتفاقی افتاد که هرگز فراموش نمی‌کنم. دوباره در غرب جزیره بودم و در امتداد ساحل قدم می‌زدم. یکباره، چیزی دیدم که باعث شد حالم بد شود. سر، دست، پا و سایر قطعات بدن انسان‌ها همه جا بود. تا یک دقیقه نتوانستم فکر کنم و بعد فهمیدم. گاهی میان مردان وحشی جزایر دیگر درگیری به وجود می‌آمد.

بعد آنها با زندانیان خود به جزیره من می‌آمدند تا آنها را بکشند، بپزند و بخورند. به آرامی برگشتم خانه اما خیلی عصبانی بودم. انسان‌ها چطور می‌توانستند این کار را انجام دهند؟

ماه‌ها با دقت دنبال دود ناشی از آتش بودم اما چیزی ندیدم. مردان وحشی به نحوی می‌آمدند و می‌رفتند و من هرگز آنها را نمی‌دیدم. عصبانی و ترسیده بودم. می‌خواستم به همه آنها شلیک کنم اما تعداد آنها زیاد بود و من تک بودم. با خودم گفتم: “شاید بتوانم به دو تا یا سه تا از آنها شلیک کنم، اما آنها مرا می‌کشند و می‌خورند.”

سپس، یک روز صبح در بیست و سومین سال حضورم در جزیره، در مزارعم بودم و دود آتش دیدم. سریع رفتم بالای تپه تا تماشا کنم.

نه مرد اطراف آتش بودند و مشغول پختن غذای وحشتناکشان بودند. بعد این مردان وحشی با آواز و فریاد دور آتش رقصیدند. این کار حدود دو ساعت ادامه داشت و بعد سوار قایق‌های خود شدند و رفتند. به ساحل رفتم و خون مردگان را روی ماسه‌ها دیدم. با عصبانیت گفتم: “دفعه بعدی که بیایند، آنها را خواهم کشت.”

متن انگلیسی فصل

Chapter 6

A footprint

Then, one year, something strange and terri hie happened. I often walked along the shore, and one day I saw something in the sand. I went over to look at it more carefully, and stopped in sudden surprise.

It was a footprint - the footprint of a man!

Who could this be? Afraid, I looked around me. I listened. I waited. Nothing. I was more and more afraid. Perhaps this man was one of those wild people who killed and ate other men! I looked everywhere, but there was nobody, and no other footprint. I turned and hurried home.

‘There’s someone on my island,’ I said to myself. ‘Perhaps he knows about me . . . Perhaps he’s watching me now from behind a tree . . . Perhaps he wants to kill me.’

That night I couldn’t sleep. The next day I got all my guns ready and I put more wood and young trees around my house. Nobody could see me now. But, after fifteen years alone on the island, I was afraid, and I did not leave my cave for three days.

In the end, I had to go out to milk my goats. But for two years I was afraid. I stayed near my home and I never used my guns because I didn’t want to make a noise. I could not forget the footprint, but I saw and heard nothing more, and slowly I began to feel happier.

One day, a year later, I was over on the west side of the island. From there I could see the other islands, and I could also see a boat, far out to sea. ‘If you have a boat,’

I thought, ‘it’s easy to sail across to this island. Perhaps that explains the footprint - it was a visitor from one of the other islands.’

I began to move more freely around the island again, and built myself a third house. It was a very secret place in a cave. ‘No wild man will ever find that,’ I said to myself.

Then one year something happened which I can never forget. I was again on the west side of the island and was walking along the shore. Suddenly, I saw something which made me feel ill. There were heads, arms, feet, and other pieces of men’s bodies everywhere. For a minute, I couldn’t think, and then I understood. Sometimes there were fights between the wild men on the other islands.

Then they came here to my island with their prisoners, to kill them, cook them, and eat them. Slowly, I went home, but I was very angry. How could men do this?

For many months I watched carefully for the smoke from fires, but I didn’t see anything. Somehow the wild men came and went, and I never saw them. I was angry and afraid. I wanted to shoot them all, but there were many of them and only one of me. ‘Perhaps I can shoot two or three,’ I said to myself, ‘but then they will kill and eat me.’

Then, one morning in my twenty-third year on the island, I was out in my fields and I saw the smoke from a fire. Quickly, I went up the hill to watch.

There were nine men around the fire, and they were cooking their terrible food. Then these wild men danced round the fire, singing and shouting. This went on for about two hours, and then they got into their boats and sailed away. I went down to the shore and saw the blood of the dead men on the sand. ‘The next time they come, I’m going to kill them,’ I said angrily.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.