فصل 10

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: راب روی / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 10

توضیح مختصر

راب روی و فرانک زندانی شدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

اسیر

بیلی و اندرو به زودی از موقعیت ناراحت‌کننده‌شون خلاص شدن و من بهشون ملحق شدم. دوگال به کمکمون اومد و ما رو برد پیش زن راب روی. هلن مک‌گرگور کمپبل شخصاً در درگیری شرکت نداشت ولی سیماش ارعاب‌آور بود: دست‌ها و بازوهاش عریان بودن، صورت و شمشیرش آغشته به خون بود، موهاش نامرتب بودن، چشم‌هاش از پیروزی میدرخشیدن. شبیه یک قهرمان زن کتاب مقدس به نظر می‌رسید.

بیلی گفت: “از داشتن این فرصت شاد خیلی خوشحالم.”

“من رو به خاطر میاری، خانم مک‌گرگور کمپبل؟ من پسرداییت، نیکول جاروی، پسر دیاکون جاروی هستم.”

ارتباط بین دو تا خانواده رو توضیح داد و از دورانی که راب روی هنوز بازرگان گاو صادقی بود صحبت کرد. با صدای مالیخویایی یک آلت موسیقی حرفمون قطع شد. دو تا پسر راب روی رسیدن و با علاقه بهشون نگاه کردم.

دو تا پسر جوان بودن- به سختی ۲۰ ساله میشدن. پسر بزرگتر، هامیش یا جیمز به انگلیسی، قدبلند، بور و خوش‌قیافه بود با چشم‌های آبی موهای بور زیاد زیر کلاه آبیش. پسر کوچک‌تر، رابرت یا اویگ به زبان کوهستانی‌ها، مو و رنگ چهره‌ی تیره داشت. یک پسر تنومند و قوی بود، یک کوهستانی واقعی.

هرچند خبر بد آورده بودن - پدرشون اسیر شده بود و حالا زندانی نیروهای انگلیسی بود! ولی هلن مک‌گرگور به این خبر گریه و زاری نکرد. به جاش خشمگینانه سرشون داد زد: “پدرتون رو بردن؟ یک زندانیه؟ و شما، شما هنوز زنده‌اید؟ بهتر بود در حال حفاظت از اون می‌مردید!”

پسرهای راب روی جلوی مادرشون ایستادن و در سکوت به حرف‌های ملامت‌گرانانه‌اش گوش دادن. صورت‌هاشون درد و شرم رو نشون میداد.

زن پرسید چه اتفاقی افتاده و هامیش بهش گفت چطور پدرش توی تله افتاده. با لحن و صدای آروم و به زبان انگلیسی حرف می‌زد، احتمالاً چون نمیخواست پیروانش بفهمن چی میگه، ولی من خیلی نزدیک اونها بودم و می‌تونستم داستانش رو بشنوم.

مردی از شخصی که نتونستم اسمش رو بشنوم برای راب روی پیغام آورده بود. راب روی با سه تا مرد رفته بود، ولی فقط یکی از اونها برگشته بودن.

هامیش ادامه داد: “مردی که پیغام آورده حالا گروگان ماست. میتونیم سعی کنیم و اون رو با پدر معاوضه کنیم.” هلن خواست اون رو ببینه و مردی آوردن که از وحشت نیمه‌جان شده بود. تعجبم رو تصور کنید وقتی شناختمش، آشنای قدیمی من، آقای موریس بود.

جلوی هلن مک‌گرگور افتاد زمین و بهش التماس کرد جونش رو ببخشه.

“من از هرگونه نقشه علیه راب روی، مردی که بهش احترام قائلم و دوستش دارم بی‌خبر بودم. راشلی من رو با پیغامی برای مک‌گرگور فرستاد، ولی من از توطئه علیه اون خبر نداشتم.” ولی زن از حرف‌هاش تحت تأثیر قرار نگرفت.

“زندگی برای من یه بار سنگینه، برای تو لذته. این لذت باید به پایان برسه. تو باید بمیری، سگ بدبخت!” گفت، و دستور مختصری به خدمه‌اش داد.

دو تا کوهستانی اومدن و موریس رو به طرف صخره‌ی بالای دریاچه کشیدن. وقتی یک سنگ بستن دور گردنش و چند تا از لباس‌هاش رو در می‌آوردن، تقلا می‌کرد و داد میزد. داد و فریادش وحشتناک بود، هنوز هم به خاطر دارمشون. به من نگاه کرد و از من تقاضای کمک کرد، و من سعی کردم از طرفش صحبت کنم، ولی حرف‌هام بیهوده بودن.

انداختنش توی آب‌های عمیق و سرد.

ما وحشت کرده بودیم. بیلی جاروی اعتراض کرد: “این یک قتل ظالمانه و غیر ضروری بود!” اعلام کرد.

هلن مک‌‌گرگور وانمود کرد نمی‌شنوه، ولی رو کرد به من و پرسید: “تو راشلی اوسبالدیستون هستی؟ شنیدم موریس بهت گفت اوسبالدیستون.”

جواب دادم: “نه، اسم من فرانسیس اوسبالدیستون هست.”

“این راشلی رو میشناسی؟ از اقوامته؟” ادامه داد. جواب دادم میشناسمش.

به من گفت: “پس با پیغامی میری پادگان.”

“اگه راب روی مک‌گریگور رو در عرض ۱۲ ساعت آزاد نکنن، تمام زندانی‌هامون رو تیکه تیکه پس میفرستیم.”

چند دقیقه بعد عازم پادگان شدم. افسر فرمانده نامه‌ای که بهش دادم رو خوند و جوابش رو به من داد: “راب روی باید بمیره.”

هیچ علاقه‌ای به زندگی زندانیان نشون نداد و به نیروهای سواره نظام دستور داد راب روی و زندانی انگلیسی - یعنی من - رو اسکورت کنن و آماده‌ی حرکت بشن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ten

Captured!

The Bailie and Andrew were soon treed from their uncomfortable position, and I joined them. Dougal came to our help, and took us to Rob Roy’s wife. Helen MacGregor Campbell had not personally taken part in the fight, but her aspect was menacing: her hands and arms were naked, her face and sword were stained with blood, her hair was in a disorderly state, her eyes were inflamed by the triumph of victory. She looked like a biblical heroine.

“I am very happy to have this joyful opportunity,” said the Bailie.

“Do you remember me, Mrs MacGregor Campbell. I am your cousin, Nicol Jarvie, son of Deacon Jarvie.”

He explained the connection between their two families, and talked of the times when Rob Roy had still been an honest cattle merchant. We were interrupted by the melancholy sound of bagpipes.

Rob Roy’s two sons arrived and I looked at them with interest.

The two boys were young - hardly twenty. The elder, Hamish, or James in English, was tall, fair and handsome, with blue eyes and a profusion of blond hair under his blue bonnet. The younger, Robert, or Oig in the language of the Highlanders, had dark hair and a dark complexion. He was a stout, strong boy, a real Highlander.

They brought bad news, however - their father had been captured and was now a prisoner of the English troops! But Helen MacGregor did not weep at their news. Instead she shouted at them furiously: “Your father taken? A prisoner? And you, you are still alive! Better that you had died protecting him!”

Rob Roys sons stood in front of their mother and listened to her reproaching words silently. Their faces showed pain and shame.

She asked what had happened and Hamish told her how his father had fallen into a trap. He spoke in a low tone of voice and he spoke in English, probably because he did not want his followers to understand, but I was very near them and I could hear his story.

A man had brought Rob Roy a message from a person whose name I could not hear. Rob Roy had left with three men but only one of them had come back.

“The man that brought the message is our hostage now,” Hamish continued. “We can try to exchange him for our father.” Helen asked to see him mid they brought forward a man half dead with terror. Imagine my great surprise-when I recognized him - he was my old acquaintance, Mr Morris.

He fell on the ground before Helen MacGregor and implored her to spare his life.

“I was totally ignorant of any design on the person of Rob Roy, a man I honour and love. I was sent by Rashleigh with a message for MacGregor, but I did not know of the plot against him.” But the woman was not moved by his words.

“Life is a heavy burden for me, for you it is enjoyment. This enjoyment must end. You shall die, miserable dog!” she said, and gave a brief command to her attendants.

Two Highlanders came and dragged Morris to a cliff over the lake. He struggled and shouted while they tied a rock around his neck and took off some of his clothes. His cries were terrible, I still remember them. He looked at me and begged for my help, and I tried to speak on his behalf, but my words were vain.

They threw him into the cold, deep water.

We were horrified. Bailie Jarvie protested, “That was a cruel, unnecessary murder!” he declared.

Helen MacGregor pretended not to hear, but turned to me and asked, “Are you Rashleigh Osbaldistone? I heard Morris call you Osbaldistone.”

“No, my name is Francis Osbaldistone,” I replied.

“Do you know this Rashleigh? is he a relative of yours?” she continued. I answered that I knew him.

“Then you will go to the garrison with a message,” she told me.

“If they don’t free Rob Roy MacGregor in twelve hours, we will send back all our prisoners cut into pieces.”

A few minutes later I left for the garrison. The commanding officer read the letter I gave him and gave me his reply: “Rob Roy must die.”

He showed no interest whatsoever in the prisoners’ lives and ordered the cavalry troops to prepare to leave, escorting Rob Roy and the English prisoner - that is to say, me.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.