مکزیکوسیتی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: در جاده / فصل 18

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

مکزیکوسیتی

توضیح مختصر

دین من رو بیمار در مکزیک رها کرد و رفت.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هجدهم

مکزیکوسیتی

در لیمون توقف کردیم تا تو ماشین بخوابیم، اما هوا خیلی گرم بود. دین پیاده شد و یه پتو انداخت روی زمین تا روش دراز بکشه. استن در حالی که هر دو در ماشین باز بود، روی صندلی جلو خوابید. من سعی کردم پشت ماشین بخوابم، اما نتونستم، بنابراین رفتم بالا روی سقف و به آسمون سیاه خیره شدم.

هنوز تاریک بود که دین از خواب بیدار شد.

“بیاید ماشین رو روشن کنیم و هوا بخوریم!” داد زدم. “از گرما میمیرم!”

درست وقتی آخرین حشره‌های شب خودشون رو مینداختن جلوی چراغ‌ها و اطراف ما، یک پمپ بنزین پیدا کردیم. روی پیاده‌رو بالا و پایین پریدم. “بیاید بریم!” فریاد زدم.

سپیده‌دم از کوه‌ها بالا رفتیم و پایین به رودخانه‌های زرد رنگ نگاه کردیم. وقتی بالا می‌رفتیم هوا سردتر میشد. از خونه‌های کوچیک هندی رد شدیم و بچه‌ها با چشم‌های درشت، قهوه‌ای و غمگین به تماشای ما اومدن.

روز طولانی بود. عصر که شد، نزدیک پایان سفرمون بودیم. در دو طرف ما مزارع وسیع بزرگی قرار داشت و آفتاب دیروقت صورتی رنگ میشد. بعد ناگهان یک جاده کوهستانی کوتاه ما رو به مکانی برد که می‌تونستیم تمام مکزیکوسیتی رو زیر پامون ببینیم.

در رفورما مستقیم روندیم به مرکز شهر. بچه‌ها در زمین‌های گرد و خاکی فوتبال بازی می‌کردن. رانندگان تاکسی از ما سبقت می‌گرفتن و می‌پرسیدن: “دختر می‌خواید؟” نه، حالا دختر نمی‌خواستیم. بعد یک‌مرتبه داشتیم از جلوی کافه‌ها و تئاترهای شلوغ و چراغ‌های زیاد رد میشدیم.

در مرکز شهر مکزیکوسیتی صدای موسیقی از همه جا می‌اومد. ما در رویایی هیجان‌زده در اطراف پرسه زدیم، بعد در کافه‌ای عجیب و غریب مکزیکی با صدای موسیقی بلند، به قیمت نیم دلار استیک‌های زیبا خوردیم. خیابون‌ها کل شب زنده بودن. گداها خودشون رو تو روزنامه پیچیده بودن و خوابیده بودن؛ کل خانواده‌ها شب روی پیاده‌روها نشسته بودن، گیتار میزدن و می‌خندیدن. دین با دهان باز و چشم‌های روشن از هیجان از وسط‌ اینها گذشت.

بعد تب کردم. و چیز بعدی که می‌دونستم این بود که روی تخت هستم، و دین به من نگاه می‌کرد. چند شب بعد بود و اون داشت مکزیکوسیتی رو ترک می‌کرد.

داشت می‌گفت: “بیچاره سال. استن ازت مراقبت می‌کنه. حالا اگر می‌تونی با تبی که داری بهم گوش کن. من از کامیل طلاق گرفتم و امشب برمیگردم پیش اینز در نیویورک. کاش می‌تونستم با تو بمونم. دعا می‌کنم بتونم برگردم.”

وقتی دوباره چشم‌هام رو باز کردم، با چمدان شکسته و قدیمیش ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. دیگه نمی‌دونستم کیه و اون این رو می‌دونست و همدردی میکرد.

گفت: “حالا باید برم، سال. خداحافظ.”

وقتی حالم بهتر شد، فهمیدم عجب موشی بود، اما بعد فهمیدم زندگیش چقدر پیچیده است، چطور مجبور شده بود من رو بیمار ترک کنه تا به زن‌ها و مشکلاتش برسه. فکر کردم: “باشه، دین پیر، چیزی نمیگم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter eighteen

Mexico City

We stopped at Limon to sleep in the car, but it was too hot. Dean got out and put a blanket on the ground to lie on. Stan slept in the front seat with both car doors open. I tried to sleep in the back, but I couldn’t, so I climbed up on to the roof and stared up at the black sky.

It was still dark when Dean woke up.

“Let’s start the car and get some air!” I cried. “I’m dying of heat!”

We found a gas station, just as the last of the night-bugs threw themselves against the lights and on and around us. I jumped up and down on the pavement. “Let’s go!” I shouted.

At dawn we drove up through the mountains and looked down at steaming yellow rivers below. As we climbed, the air got cooler. We passed small Indian houses and children came out to watch us with their big, brown, sad eyes.

The day was long. When evening came, we were near the end of our journey. There were big wide fields on either side of us, and the late sun was turning pink. Then suddenly a short mountain road took us to a place where we could see all of Mexico City below us.

We drove straight down into the center of the town at Reforma. Kids played football in dusty fields. Taxi-drivers overtook us asking, “Do you want girls?” No, we didn’t want girls now. Then suddenly we were passing crowded cafes and theaters and many lights.

In downtown Mexico City music came from everywhere. We wandered around in an excited dream, then ate beautiful steaks for half a dollar in a strange Mexican cafe with loud music. The streets were alive all night. Beggars slept wrapped in newspapers; whole families sat on the pavements, playing guitars and laughing in the night. Dean walked through it all with his mouth open and his eyes bright with excitement.

Then I got a fever… and the next thing I knew I was on a bed, and Dean was looking at me. It was several nights later, and he was leaving Mexico City already.

“Poor Sal,” he was saying. “Stan will look after you. Now listen to me if you can in your fever. I got my divorce from Camille and I’m driving back to Inez in New York tonight. I wish I could stay with you. I pray I can come back.”

When I opened my eyes again, he was standing with his old broken suitcase looking down at me. I didn’t know who he was any more, and he knew this and was sympathetic.

“I’ve got to go now, Sal,” he said. “Goodbye.”

When I got better I realized what a rat he was, but then I understood how complicated his life was, how he had to leave me there, sick, to get on with his wives and his troubles. “OK, old Dean, I’ll say nothing” I thought.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.