شکست نهایی رالف

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: نیکولاس نیکلبای / فصل 13

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

شکست نهایی رالف

توضیح مختصر

اسمایک پسر رالف بوده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

شکست نهایی رالف

حالا اون همه پولش به چه دردی می‌خورد؟ بچه‌ی خودش رو به قتل رسونده بود.

رالف تنها در اتاقش نشست و به صبحانه‌ی دست نخورده‌اش خیره شد. احساس عجیبی داشت که مشکلی وجود داره. تقریباً نیمه روز بود و نیومن نوگس هنوز نیومده بود سر کار. سرایه‌دارش رو فرستاد خونه‌ی نوگس تا پیداش کنه.

وقتی برگشت بهش اطلاع داد: “اونجا نیست. کل شب خونه نبوده، و هیچ کس نمی‌دونه کجاست. اما طبقه پایین یک نجیب‌زاده منتظر شماست.”

رالف رفت طبقه‌ی پایین، جایی که چارلز چریبل منتظر بود با اون صحبت کنه. رالف از گفتگو با اون خودداری کرد، و اون رو بلافاصله از اونجا دور كرد. بعد كلاه و كتش رو پوشيد و به ديدار اسنولي رفت. اما همسر اسنولی با عصبانیت از دیدار اون با شوهرش خودداری کرد.

“به خاطر تو تو دردسر زیادی افتاده!” گفت، و در رو به صورتش بست.

بعد، رالف برای خبر گرفتن از اسکوئر رفت ساکاران هد، اما ۱۰ روز بود که هیچ کس اون رو ندیده بود. تصمیم گرفت از خانه‌ی لمبت که اسکوئر و پگ اسلایدرسکی اقامت داشتن دیدار کنه، اما دید دو اتاق خالی هستن.

بالاخره از همسایه‌ای فهمید که شب قبل مرد یک چشم و پیرزن مست توسط دو مرد از ساختمان برده شدن.

رالف فکر کرد: “پلیس اونها رو گرفته. باید بلافاصله به آرتور گراید بگم.”

هرچند آرتور گراید نمی‌خواست با اون صحبت کنه. از پنجره‌ی طبقه بالا گفت: “برو. ایمن نیست.”

رالف تقاضا کرد: “بیا پایین و در رو باز کن،” اما موفق نشد. گرید پنجره‌ی طبقه‌ی بالا رو بست و داخل خونه سکوت شد.

“این دیوانه‌واره!” رالف با خودش گفت. “هیچ کس نمی‌خواد با من صحبت کنه. باید بفهمم چه خبره.”

ناخواسته تصمیم گرفت به دیدار برادران چریبل بره.

“کدوم یکی از شما امروز صبح به من سر زد؟” رالف در حالی که از یک مرد به دیگری نگاه می‌کرد و نمی‌تونست تفاوت رو تشخیص بده، پرسید.

برادر ند گفت: “ برادرم بود.”

رالف بدون انتظار برای دعوت، نشست و پاهاش رو روی هم انداخت. “حالا آقایون، چی می‌خواید بگید؟”

ند زنگ زد و نیومن نوگس وارد اتاق شد.

“اینجا چیکار می‌کنی؟” رالف با لبخندی تحقیرآمیز پرسید.

نوگس جواب داد: “من اینجام، زیرا از نحوه‌ی برخورد ‌ظالمانه‌ات با آدم‌های صادق متنفرم. از رنج بردن مردم بی‌گناه لذت می‌بری. دیدم چطور با خانواده‌ی خودت رفتار کردی. دیدم در مورد پدر اسمایک دروغ گفتی و پدری خودخواه رو ترغیب کردی که دخترش رو به آرتور گراید بفروشه. من همه رو دیدم.”

رالف در حالی که هنوز لبخند میزد، گفت: “نمی‌تونی هیچ کدوم از اینها رو ثابت کنی.”

برادر چارلز گفت: “بله، می‌تونیم. دیشب، اون مرد اسنولی همه چیز رو به ما گفت.” لبخند از لب رالف ناپدید شد. چارلز توضیح داد: “آقای نوگس چند هفته پیش برای کمک اومد پیش ما. اون مدت‌ها بود جاسوسی تو رو می‌کرد، و همه‌ی مکالمات شما رو با اسنولی، گراید و اسکوئر شنیده بود. ما خیلی سریع فهمیدیم که اسنولی پدر واقعی اسمایک نبود. به ما گفت که کل دروغ ایده‌ی شما بوده. شب گذشته، آقای نوگس و برادرزاده‌ی من دوست شما اسکوئر رو با کاغذهای دزدیده شده در جیبش پیدا کردن. سعی داشتی جلوی مادلین بری رو از گرفتن خونه‌ای که متعلق به اونه بگیری، مگه نه؟ خوب، دوستت اسکوئر در حال حاضر پیش پلیسه.”

رالف گفت: “اگر همه‌ی اینها درسته، چرا من با اون در زندان نیستم؟”

برادر ند گفت: “ما می‌خواستیم کمکت کنیم. ما همه اینها رو قبل از اینکه در مورد تو به پلیس بگیم به خودت گفتیم. ما فرصتی بهت میدیم که لندن رو ترک کنی.”

رالف لبخند تحقیرآمیزی زد. “یک کلمه هم از حرف‌هاتون رو باور ندارم. لندن رو ترک نمی‌کنم. آخرین حرفم رو نشنیدید!” با این حرف‌های غرورآمیز، اتاق رو ترک کرد.

مستقیم رفت کلانتری و اونجا دید اسکوئر در اتاق زندان نشسته.

“دیشب چه اتفاقی افتاد؟” رالف ازش پرسید.

اسکوئر همه چیز رو توضیح داد، و هنگام صحبت یک چشمش پر از نفرت بود. مدیر مدرسه با عصبانیت گفت: “همه‌اش تقصیر توئه. چرا نذاشتی اوراق رو بسوزونم؟ حالا اوراق دست پلیس هستن. مادلین بری خونه‌اش رو میگیره و زندگی من به خاطر تو نابود شده.”

رالف گفت: “پلیس نمی‌تونه کاری کنه. یک داستان در میاریم، و.”

اما اسکوئر از گوش دادن امتناع کرد. گفت: “نه. کارم با تو تموم شده. می‌خوام همه چیز رو به پلیس بگم.”

رالف اسکوئر رو ترک کرد و با عصبانیت رفت خونه. در تاریکی نشست، سرش رو گذاشت در دستانش و یک ساعت حرکت نکرد.

ساعت ده در زد. تیم لینکین واتر بود.

تیم گفت: “آقای نیکلبی. اتفاق مهمی افتاده. باید فوراً با من بیاید.”

“چرا باید بیام؟ برای تکرار اجرای امروز صبح؟”

تیم جواب داد: “نه. متأسفانه خبر بدی برای شماست. باید بیاید.”

رالف لحظه‌ای مکث کرد. بعد کت و کلاهش رو پوشید و دنبال تیم لینکین واتر رفت.

“چه خبری برای من دارید؟” وقتی رسید، به چریلبری‌ها گفت.

برادر چارلز گفت: “در مورد یک مرگه.”

لحظه‌ای چشم‌های رالف روشن شدن. “برادرزادمه؟”

“باید از خودت خجالت بکشی!” برادر ند گفت. “تو مردی سنگدل و غیرعادی هستی. ما اینجاییم تا از مرگ یک پسر بیچاره و بی‌گناه بهت بگیم - پسری خونگرم که هرگز عشق رو نشناخت و هیچ وقت به کسی آسیبی نرسوند. پسری که به خاطر تو فوت کرده.”

رالف گفت: “فقط به من بگید برادرزاده‌ام مرده یا نه. این تنها چیزیه که می‌خوام بشنوم.”

چهره‌ای از سایه‌ها اومد وسط اتاق. بروکر بود. آروم گفت: “این آقایان در مورد تنها پسر تو صحبت می‌کنن.”

رالف در حالی که بروکر داستانش رو تعریف می‌کرد، در سکوت خیره شد. گفت: “۲۵ سال پیش، مخفیانه با دختری به خاطر پولش ازدواج کردی. یک پسر داشتی، اما اون رو فرستادی تا کسی از ازدواج باخبر نشه. هفت سال بعد، همسرت با مرد دیگه‌ای فرار کرد. بعد از مدت کوتاهی درگذشت. هرچند، همسرت مرده بود، اما تو همچنان می‌خواستی انتقام بگیری.

“همون موقع با من آشنا شدی. من اون روزها مردی خشن و سخت‌ الکل‌خور بودم. همه‌ی پولم رو از دست داده بودم. می‌خواستی فرزندت رو پیدا کنم و من هم قبول کردم. بچه رو آوردم خونه پیش تو، اما تو قدردان نبودی. تو با من بد رفتاری کردی و من از تو متنفر شدم. من هم می‌خواستم انتقام بگیرم. هشت سال پیش، وقتی برای کاری رفته بودی، من فرزندت رو به مدرسه‌ای در یورکشایر - سالن دوث‌بویز بردم. بعد از برگشتت بهت گفتم پسرت فوت کرده.

“اندکی بعد، من رو با کشتی زندان به خارج از کشور اعزام کردن. وقتی برگشتم رفتم سالن دوتبویز تا پسر رو پیدا کنم. شنیدم با یک دستیار معلم مدرسه به اسم نیکلبی فرار کرده! - بنابراین برای پیدا کردنت اومدم لندن. می‌خواستم در مورد پسرت بهت بگم، امیدوار بودم در ازای اطلاعاتم بهم پول بدی، اما از گوش دادن امتناع کردی. از نیومن نوگس فهمیدم پسر خیلی بیماره و رفته دوون، بنابراین برای دیدنش رفتم اونجا. متأسفانه، اون من رو دید که از پشت درخت تماشا میکنم و ترسید. چند روز بعد وقتی برگشتم خونه‌ی مزرعه، برادرزادت به من گفت پسر مرده. این داستان منه. من مرد بدی بودم، می‌دونم، اما می‌خوام بدونی واقعاً چيكار کردی. سعی کردی برادرزادت رو مجازات کنی، اما در عوض فرزند خودت رو کشتی.”

بروکر که حرفش رو تموم کرد، در اتاق سکوت برقرار شد. یک‌مرتبه رالف نیکلبی چراغ رو برداشت و انداخت زمین. در تاریکی و سردرگمی فرار کرد.

وقتی رسید خونه، احساس ناآشنایی در قلبش وجود داشت - درد. همیشه آدم‌هایی که از شکستگی قلب رنج می‌بردن، رو تحقیر می‌کرد - همیشه معتقد بود دروغ میگن. حالا می‌دونست چنین دردی چه حسی داره و این اون رو ترسوند.

وقتی رسید خونه، در اتاقش تنها نشست و سرش رو گذاشت تو دست‌هاش. از نفرتی که به نیکلاس داشت کور شده بود و فرزند خودش رو به قتل رسونده بود! باورش نمیشد. سعی کرده بود تنها کسی که در دنیا به پسرش عشق رو نشون داده بود رو نابود کنه. حالا اون همه‌ پول به چه درد می‌خورد؟

فرزند خودش رو به قتل رسونده بود.

در حالی که صدایِ در افکارش رو قطع کرد، پنجره رو باز کرد و به سمت خیابان گفت: “کیه؟”

صدایی ناشناس از تاریکی گفت: “دوقلوها می‌خوان بدونن با بروکر چیکار باید بکنن.”

رالف جواب داد: “بهشون بگید فردا بیارنش اینجا. برادرزاده‌ام رو با اونها بیار.”

“کِی؟”

“بعد از ظهر. مهم نیست کِی.”

رالف پنجره رو بست و برگشت به صندلیش. زنگ کلیسا ساعت یک رو اعلام کرد. بارون شروع به باریدن کرد. شیشه‌ی پنجره از باد لرزید.

رالف آروم با خودش گفت: “برادرزاده‌‌ام حق داشت. این آخرشه.”

متن انگلیسی فصل

Chapter thirteen

Ralph’s Final Defeat

What good was all his money now? He had murdered his own child.

Ralph sat alone in his room and stared at his untouched breakfast. He had a strange feeling that something was wrong. It was nearly midday, and Newman Noggs had still not come to work. He sent his housekeeper to Noggs s home to find him.

‘He’s not there,’ she informed him when she returned. ‘He hasn’t been home all night, and no one knows where he is. But there’s a gentleman waiting for you downstairs.’

Ralph went downstairs, where Charles Cheeryble was waiting to speak to him. Ralph refused to speak to him, and sent him away at once. Then he put on his hat and coat and went to visit Snawley. But Snawley’s wife angrily refused to let him see her husband.

‘He’s in so much trouble because of you!’ she said, and shut the door in his face.

Next, Ralph went to the Saracen’s Head for news about Squeers, but nobody had seen him for ten days. He decided to visit the house in Lambeth where Squeers and Peg Sliderskew were staying, but he found the two rooms empty.

He eventually discovered from a neighbour that a one-eyed man and a drunken old woman had been carried away from the building by two men the night before.

‘They’ve been caught by the police,’ Ralph thought. ‘I must tell Arthur Gride at once.’

Arthur Gride, however, did not want to speak to him. ‘Go away,’ he called from an upstairs window. ‘It isn’t safe.’

‘Come down and open the door,’ Ralph demanded, but without success. Gride closed the upstairs window, and there was silence inside the house.

‘This is mad!’ Ralph said to himself. ‘Nobody wants to talk to me. I must find out what’s happening.’

Unwillingly, he decided to visit the Cheeryble brothers.

‘Which of you visited me this morning?’ Ralph asked, looking from one man to the other, unable to tell the difference.

‘It was my brother,’ said brother Ned.

Without waiting for an invitation, Ralph sat down and crossed his legs. ‘Now, gentlemen, what do you wish to say?’

Ned rang a bell and Newman Noggs walked into the room.

‘What are you doing here?’ Ralph asked with a scornful smile.

‘I’m here because I hate the cruel way that you treat honest people,’ Noggs replied. ‘You enjoy making innocent people suffer. I’ve seen how you’ve treated your own family. I’ve seen you lie about Smike’s father and persuade a selfish father to sell his daughter to Arthur Gride. I’ve seen it all.’

‘You can’t prove any of this,’ Ralph said, still smiling.

‘Yes, we can,’ brother Charles said. ‘Last night, the man Snawley told us everything.’ The smile went from Ralph’s face. ‘Mr Noggs came to us for help a few weeks ago,’ Charles explained. ‘He had been spying on you for a long time, and had heard all your conversations with Snawley, Gride and Squeers. We quickly discovered that Snawley was not Smike’s real father. He told us that the whole lie had been your idea. Last night, Mr Noggs and my nephew found your friend Squeers with the stolen papers in his pocket. You were trying to stop Madeline Bray getting the house that belonged to her, weren’t you? Well, your friend Squeers is already with the police.’

‘If all this is true, said Ralph, ‘why am I not in prison with him?’

‘We wanted to help you,’ brother Ned said. ‘We have told you all this before telling the police about you. We have given you the chance to leave London.’

Ralph smiled scornfully. ‘I don’t believe a word that you say. I shall not leave London. You have not heard the last of me!’ With these proud words, he left the room.

He went straight to the police station, where he found Squeers sitting in a prison room.

What happened last night?’ Ralph asked him.

Squeers explained everything, his one eye filled with hate as he spoke. ‘It’s all your fault,’ the schoolmaster said angrily. ‘Why didn’t you let me burn the papers? Now the police have them. Madeline Bray will get her house, and my life is ruined because of you.’

‘The police can’t do anything,’ Ralph said. ‘We’ll invent a story, and…

But Squeers refused to listen. ‘No,’ he said. ‘I’m finished with you. I’m going to tell the police everything.’

Ralph left Squeers and angrily walked home. He sat down in the dark, put his head in his hands and did not move for an hour.

At ten o’clock there was a knock on the door. It was Tim Linkinwater.

‘Mr Nickleby,’ Tim said. ‘Something important has happened. You must come with me at once.

‘Why should I? For a repeat performance of this morning?’

‘No,’ replied Tim. ‘It’s bad news for you, I’m afraid. You must come.’

Ralph paused for a moment. Then he put on his coat and hat and followed Tim Linkinwater.

‘What have you got to tell me?’ he said to the Cheerybles when he arrived.

‘It’s about a death,’ said brother Charles.

Ralph’s eyes brightened for a second. ‘Is it my nephew?’

‘You should be ashamed of yourself!’ said brother Ned. ‘You’re a hard-hearted, unnatural man. We are here to tell you about the death of a poor, innocent boy - a warm-hearted boy who never knew love, who never did harm to anybody. A boy who has died because of you.’

‘Just tell me that my nephew is dead,’ Ralph said. ‘That’s all I want to hear.’

A figure stepped out of the shadows into the centre of the room. It was Brooker. ‘These gentlemen are talking about your only son,’ he said quietly.

Ralph stared in silence as Brooker told his story. ‘Twenty-five years ago,’ he said, ‘you secretly married a girl for her money. You had a son, but you sent him away so that nobody would know about the marriage. Seven years later, your wife ran away with another man. She died soon afterwards. Although your wife was dead, you still wanted revenge.

‘That’s when you met me. I was a rough, hard-drinking man in those days. I had lost all my money. You wanted me to find your child, and I agreed. I brought the child home to you, but you weren’t grateful. You treated me badly, and I began to hate you. I, too, wanted revenge. Eight years ago, while you were away on business, I took your child to a school in Yorkshire - Dotheboys Hall. After your return, I told you that your son had died.

‘A short time later, I was sent abroad on a prison ship. When I returned, I went to Dotheboys Hall to find the boy. I heard that he had run away with an assistant schoolteacher - called Nickleby! - so I came to London to find you. I wanted to tell you about your son, hoping that you would give me money for the information, but you refused to listen. I discovered from Newman Noggs that the boy was very ill and had gone to Devon, so I went down there to see him. Unfortunately, he saw me watching him from behind a tree and was frightened. When I returned to the farmhouse a few days later, your nephew told me that the boy was dead. This is my story. I’ve been a bad man, I know, but I want you to know what you’ve really done. You tried to punish your nephew, but you killed your own child instead.’

When Brooker finished, there was silence in the room. Suddenly, Ralph Nickleby picked up the lamp and threw it to the floor. In the darkness and confusion, he escaped.

As he ran home, there was an unfamiliar feeling in his heart - pain. He had always been scornful of people who suffered from broken hearts - he had always believed that they were lying. Now he knew what such pain felt like, and it frightened him.

When he reached home, he sat alone in his room with his head in his hands. He had been blinded by his hate for Nicholas, and had murdered his own child! He could not believe it. He had tried to destroy the only person in the world who had shown his son love. What good was all his money now?

He had murdered his own child.

Interrupted by a loud knocking at the door, he opened the window and called down into the street, ‘Who is it?’

‘The twins want to know what to do with Brooker,’ an unknown voice called up from the darkness.

‘Tell them to bring him here tomorrow,’ Ralph replied. ‘Bring my nephew with them.’

‘At what time?’

‘In the afternoon. It doesn’t matter what time.’

Ralph closed the window and returned to his chair. A church bell struck one o’clock. Rain began to fall. The glass in the window shook in the wind.

‘My nephew was right,’ Ralph said quietly to himself. ‘It’s the end.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.