رینالدی رو دیدم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دخترعموی من ریچل / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

رینالدی رو دیدم

توضیح مختصر

فیلیپ به دیدن رینالدی میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

رینالدی رو دیدم

در سفر بازگشت به فلورانس، فقط به یک چیز فکر می‌کردم. باید با آقای رینالدی حرف میزدم. حتماً اون در مورد مرگ آمبروس بیشتر می‌دونست.

خدمتکار ویلا آدرس آقای رینالدی رو به من داده بود. بالاخره خونه رو در خیابانی ساکت و تاریک پیدا کردم. آقای رینالدی خونه بود و یک خدمتکار من رو برد اتاقش.

رینالدی از دیدن من تعجب کرد. مردی لاغر، حدود چهل ساله‌، با چهره‌ای مغرور و سخت بود.

گفتم: “اسم من اشلی هست - فیلیپ اشلی.”

آقای رینالدی جواب داد: “بله. می‌شینی؟ شما پسر عموی آمبروس اشلی هستی - و وارث اون. خیلی شبیهش هستی. انتظار نداشتم اینجا ببینمت. کی رسیدی فلورانس؟”

جواب دادم: “امروز بعد از ظهر. رفتم ویلا سانگالتی.”

آقای رینالدی لبخند زد. گفت: “پس دختر عموت راشل رو ندیدی. خیلی ناگهانی فلورانس رو ترک کرد. مرگ پسر عموت شوک بزرگی برای اون بود.”

گفتم: “برای من هم شوکه‌کننده بود، سیگنور راینالدی. چرا در مورد بیماری آمبروس به من گفته نشد؟”

رینالدی پاسخ داد: “خانم اشلی همیشه امیدوار بود حالش خوب بشه. نمی‌خواست شما رو نگران کنه.”

گفتم: “اما من نامه‌هایی داشتم. به همین دلیل اومدم فلورانس.” و دو نامه‌ی آخر آمبروس رو به راینالدی دادم. وقتی نامه‌ها رو خوند، آقای راینالدی به آرامی گفت: “بله، پزشکان به خانم اشلی در این مورد هشدار دادن.”

“منظورت چیه؟”

“بهش گفتن که پسر عموی شما تومور مغزی داره. به همین دلیل این نامه‌ها رو نوشت. تومور ابتدا مغزش رو از بین برد و بعد کشتش.”

سرم رو تکون دادم. باورم نمیشد.

راینالدی کاغذی به طرفم دراز کرد. گفت: “این یک کپی از گواهی فوت هست. نسخه دیگه‌ای از این رو برای شما در کورن‌وال و دیگه‌ای برای آقای کندال ارسال کردم. به عنوان سرپرست شما، باید در مورد مرگ آمبروس به اون گفته میشد.”

“آقای کندال سرپرست من هست؟” با تعجب پرسیدم. “آمبروس هرگز چنین چیزی به من نگفته.”

راینالدی جواب داد: “این در وصیت‌نامه‌ی پسر عموی شماست. هنگام برگشت به خونه آقای کندال توضیح خواهد داد.”

“اما این نامه‌ها چی؟” داد زدم. “آمبروس اینها رو نوشت تا به من هشدار بده. اون بیمار نبود، بلکه در خطر بزرگی بود.”

راینالدی جواب داد: “پسر عموت، آمبروس در ذهنش بیمار بود. بیماریش ایده‌های عجیبی به اون میداد. چون خانم اشلی تمام مدت با اون بود، به اون شک می‌کرد. یک مرد بیمار اغلب فکر می‌کنه عزیزترین دوستانش دشمن اون هستن.”

گفتم: “اگه اینجا بودم، آمبروس حالا زنده بود.”

راینالدی سرش رو تکون داد. گفت: “نه. این حقیقت نداره. هیچ کس نمی‌تونست کاری براش انجام بده.

برگشتم و به سمت در حرکت کردم.

گفتم: “وقتی خانم اشلی برگشت، بهش بگید من از نامه‌ها خبر دارم.”

راینالدی گفت: “دختر عموت، راشل خیلی ناگهانی فلورانس رو ترک کرد. فکر نمی‌کنم برگرده.”

از خونه‌ی سرد بیرون رفتم و وارد خیابان‌های تاریک شدم. داستان راینالدی رو باور نکردم. آمبروس با درد و ناراحتی شدید مرده بود. و دختر عموم راشل علت درد اون بود. مطمئن بودم.

به خودم قول دادم که یک روز درد و ناراحتی برای دختر عموم راشل بیارم. این زن رو که آمبروس عزیزم رو خیلی دور از خونه و دوستانش کشته بود مجازات می‌کردم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

I Meet Rainaldi

On my journey back to Florence, I thought of only one thing. I had to speak to Signor Rainaldi. He must know more about Ambrose’s death.

The servant at the villa had given me Signor Rainaldi’s address. I found the house at last, in a quiet, dark street. Signor Rainaldi was at home and a servant took me to his room.

Rainaldi looked surprised when he saw me. He was a thin man, about forty years old, with a proud, hard face.

‘My name is Ashley - Philip Ashley,’ I said.

‘Yes,’ Signor Rainaldi answered. ‘Will you sit down? You are Ambrose Ashley’s cousin - and his heir. You look very like him. I did not expect to see you here. When did you arrive in Florence?’

‘This afternoon,’ I replied. ‘I have been to the Villa Sangalletti.’

Signor Rainaldi smiled. ‘Then you have not seen your cousin Rachel,’ he said. ‘She left Florence very suddenly. Your cousin’s death was a great shock to her.’

‘It was a shock to me, too, Signor Rainaldi,’ I said. ‘Why wasn’t I told about Ambrose’s illness?’

‘Mrs Ashley always hoped he would get well,’ Rainaldi answered. ‘She did not want to worry you.’

‘But I had these letters,’ I said. ‘That is why I came to Florence.’ And I handed Rainaldi the last two letters from Ambrose. When he had read them Signor Rainaldi said slowly, ‘Yes, the doctors warned Mrs Ashley of this.’

‘What do you mean?’

‘They told her that your cousin had a tumour on his brain. That is why he wrote these letters. First the tumour destroyed his brain and then it killed him.’

I shook my head. I could not believe it.

Rainaldi held out a paper. ‘This is a copy of the death certificate,’ he said. ‘I sent another copy of it to you in Cornwall and one to Mr Kendall. As your guardian, he had to be told about Ambrose’s death.’

‘Mr Kendall is my guardian?’ I asked in surprise. ‘Ambrose never told me that.’

‘It is in your cousin’s will,’ Rainaldi replied. ‘Mr Kendall will explain when you return home.’

‘But what about these letters?’ I cried. ‘Ambrose wrote them to warn me. He was not sick, but in great danger.’

‘Your Cousin Ambrose was sick in his mind,’ Rainaldi answered. ‘His sickness gave him strange ideas. Because Mrs Ashley was with him all the time, he suspected her. A sick man often thinks that his dearest friends are his enemies.’

‘If I had been here, Ambrose would be alive now,’ I said.

Rainaldi shook his head. ‘No,’ he said. ‘That is not true. No one could do anything for him.’

I turned and moved towards the door.

‘When Mrs Ashley returns, tell her I know about the letters,’ I said.

‘Your cousin Rachel left Florence very suddenly,’ Rainaldi said. ‘I do not think she will come back.’

I walked out of the cold house and into the dark streets. I did not believe Rainaldi’s story. Ambrose had died in great pain and unhappiness. And my cousin Rachel had been the cause of his pain. I was sure of that.

I promised myself that one day I would bring pain and unhappiness to my cousin Rachel. I would punish this woman who had killed my dear Ambrose, far away from his home and his friends.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.