داستان کاپیتان اهب

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: موبی دیک / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

داستان کاپیتان اهب

توضیح مختصر

کاپیتان آهاب میگه نهنگ سفید رو که پای اون رو خورده رو میخواد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۳ داستان کاپیتان آهاب

کاپیتان آهاب به مدت سه هفته پایین موند. بعد یک روز، یکباره، اونجا مقابل ما بود. اون مرد لاغری بود، اما قوی بود. چهره‌ی سختی داشت و سال‌ها آفتاب و باد روی صورتش خطوطی ایجاد کرده بود. موهاش خاکستری و به هم ریخته بودن. لباس‌هاش مشکی بود. بعد دیدمش - پاش که از استخوان آرواره‌ی سفید نهنگ بود. و یک خط سفید زشت از بالای سرش پایین اومده بود. این خط تا پاهاش ادامه داشت؟ کی - یا چی - این کار رو باهاش کرده بود؟ چه مبارزه‌ای رو اینقدر بد باخته بود؟

ایستاد و با چشمانی عصبانی به ما نگاه کرد. “وقتی یک نهنگ می‌بینید، چیکار می‌کنید؟” یک‌مرتبه فریاد زد.

مردان پاسخ دادند: “فریاد می‌زنیم، آقا.”

“خوبه! به این نگاه کنید!” مقداری طلا به ما نشان داد. “من یک نهنگ - یک نهنگ سفید می‌خوام. یکی از شما اول این نهنگ رو میبینه! اون مرد این طلا رو به دست میاره!” آرام ایستادیم. صیادان نهنگ‌ درآمد زیادی ندارند. به طلا فکر کردیم. می‌تونستیم چیزهای خوب زیادی با اون بخریم.

کاپیتان آهاب گفت: “وقتی اون رو ببینید خواهید شناخت. اون بزرگترین نهنگ اقیانوسهاست.” کوئیک به من گفت: “من این نهنگ رو دیدم. اون اندازه‌ی یک کوهه! بسیار بزرگ. بسیار قوی. من زوبینم رو در اون فرو بردم. اما در رفت!” “من باید این نهنگ رو پیدا کنم! من پیداش میکنم!” کاپیتان آهاب فریاد زد.

“در مورد موبی دیک صحبت می‌کنید؟” تاشتگو پرسید.

“آره!” کاپیتان اهاب جواب داد.

“موبی دیک پای شما رو گرفت؟” استارباک آرام گفت.

کاپیتان آهاب با عصبانیت سر استارباک فریاد زد. “آره! اون پای من رو گرفت. اون نیمی از من رو گرفت. حالا من نیمه مرد هستم. و موبی دیک تقاص این کار رو پرداخت خواهد کرد! من تا آمریکای جنوبی، تا آفریقا دنبالش خواهم کرد. تا آخر دنیا دنبالش خواهم کرد. من اون رو مرده می‌بینم!” رو کرد به صیادان نهنگ دیگر. “مردها با من هستید؟” “بله!” اونها فریاد زدند. هیجان‌زده بودند. طلا رو دیده بودند! فریاد می‌زدند و می‌خندیدند.

فقط استارباک ساکت ایستاده بود. صورتش مثل آسمان قبل از باران تاریک بود.

“مشکلت چیه؟” کاپیتان آهاب با عصبانیت ازش پرسید. بعد لبخند زد. “خیلی خطرناکه. مشکل اینه؟” استارباک جواب داد: “من از کار خطرناک نمی‌ترسم. اما من برای روغن نهنگ کار می‌کنم. من با نهنگ‌ها به خاطر روغن اونها - برای پول مبارزه می‌کنم. شما از این نهنگ متنفرید. چه مقدار روغن خواهد داشت؟ چقدر پول؟” “وقتی موبی دیک رو کشتم، از اینجا غنی خواهم شد!” کاپیتان اهاب فریاد زد و با دستش به بدنش زد. بعد برگشت و راه افتاد.

“چون این حیوان در مبارزه با شما پیروز شده دنبالش می‌کنید؟ این اشتباهه. دیوانه‌واره! “ استارباک فریاد زد.

کاپیتان آهاب با شنیدن این، پای استخوان نهنگش رو چرخوند. حالا بسیار عصبانی بود و تو صورت استارباک فریاد زد.

“این نهنگ شر هست. می‌فهمی؟ سفید رنگ یخه و یخ کشتی‌های محکم رو به زیر آب میبره. سفید رنگ چشم آدمه وقتی نمیبینه. سفید رنگ انسان‌های مرده است. سفید شره و این نهنگ شره، و به من میخنده. من فقط وقتی که این شر از بین بره و بمیره آزاد خواهم شد! بمیره!” رنگ از صورت استارباک رخت بر بست. اون بازنده‌ی این جنگ بود و کاپیتان آهاب این رو می‌دونست. دوباره رو کرد به مردان.

“بنوشید! مرگ بر موبی دیک! “ فریاد زد.

مردان زوبین‌هاشون رو بلند کردند و فریاد زدند. بعد نوشیدند و رقصیدند.

همان شب بعدتر مردها خوابیده بودند و کشتی ساکت بود.

من با پیپ، پسر کوچک آشپز، بیرون بودم. باید برای شکار نهنگ روز بعد آب می‌گذاشتیم بیرون.

پیپ گفت: “گوش کن. می‌تونی بشنوی؟ من صدای مردها رو می‌شنوم.”

صیادان وال در انتهای دیگر کشتی بودند. کسی اونجا نبود.

گفتم: “من چیزی نمی‌شنوم.”

“نه، گوش کن!” پیپ گفت. “مردانی پایین ما هستند - پنج یا شش نفر. نمی‌تونی صداشون رو بشنوی؟” “اقیانوسه، پیپ.” گفتم: “داره باهات بازی میکنه.”

پیپ گفت: “من گوش‌های خوبی دارم.” از دست من عصبانی شد و راه افتاد رفت.

من رفتنش رو تماشا کردم. بعد نشستم و به ستاره‌ها نگاه کردم. رویای نهنگ سفید رو داشتم. رویای طلاها رو.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 3 Captain Ahab’s Story

For three weeks Captain Ahab stayed below. Then one day, suddenly, he was there in front of us. He was a thin man, but he was strong. He had a hard face with lines on it from years of sun and wind. His hair was gray and wild. His clothes were black. Then I saw it—his white whalebone leg. And an ugly white line ran down from the top of his head. Did it go down to his feet? Who—or what—did that to him? What fight did he lose so badly?

He stood and looked at us with angry eyes. “What do you do when you see a whale?” he suddenly shouted.

“Shout, sir,” answered the men.

“Good! Look at this!” He showed us some gold. “I want one whale—a white whale. One of you will see this whale first! That man will get this gold!” We stood quietly. Whalers don’t make much money. We thought about the gold. We could buy a lot of nice things with it.

“You’ll know him when you see him” said Captain Ahab. “He’s the biggest whale in the oceans.” “I saw this whale,” said Queequeg to me. “He is a mountain! Very big. Very strong. I put my harpoon in him. I le got away!” “I have to find this whale! I WILL find him!” shouted Captain Ahab.

“Are you talking about Moby Dick?” asked Tashtego.

“Yes!” answered Captain Ahab.

“Moby Dick took your leg?” said Starbuck quietly.

Captain Ahab shouted angrily at Starbuck. “Yes! He took my leg. He took half of me. Now I’m half a man. And Moby Dick will pay for this! I’ll follow him to South America, to Africa. I’ll follow him to the end of this world. I’ll see him dead!” I le turned to the other whalers. “Are you with me, men?” “Yes!” they shouted. They were excited. They saw the gold! They shouted and laughed.

Only Starbuck stood quietly. His face was as dark as the sky before it rains.

“What’s your problem?” Captain Ahab asked him angrily. Then he smiled. “It’s too dangerous. Is that the problem?” “I’m not afraid of dangerous work,” answered Starbuck. “But I work for whale oil. I fight whales for their oil—for money. You hate this whale. How much oil will that bring you? I low much money?” “When I kill Moby Dick, I’ll be rich in here!” shouted Captain Ahab and he hit his body with his hand. I le turned and started to walk away.

“Are you going to follow this animal because it won a fight with you? It’s wrong. It’s crazy!” shouted Starbuck.

When he heard this, Captain Ahab turned on his whalebone leg. He was very angry now and he shouted in Starbuck’s face.

“This whale is evil. Do you understand? White is the color of ice and ice takes strong ships down under the water. White is the color of a man’s eyes when he can’t see. White is the color of dead men. White is evil and this whale is evil, He’s laughing at me. I’ll only be free when this evil is dead! Dead!” The color left Starbuck’s face. He was the loser of this fight and Captain Ahab knew it. He turned to the men again.

“Drink! Death to Moby Dick!” he shouted.

The men put their harpoons up high and shouted too. Then they drank and danced.

Later that same night the men were asleep and the ship was quiet.

I was outside with Pip, the little cook boy. We had to put water out for the next day’s whaling.

“Listen,” said Pip. “Can you hear that? I hear men.”

The whalers were at the other end of the ship. There was nobody there.

“I don’t hear anything,” I said.

“No, listen!” said Pip. “There are men below us—five or six of them. Can’t you hear them?” “It’s the ocean, Pip. It’s playing games with you,” I answered.

“I have good ears,” said Pip. He was angry with me and walked away.

I watched him go. Then I sat and looked up at the stars. I dreamed of the white whale. I dreamed of gold.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.