کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

عروسک

توضیح مختصر

آقای براون از یک مغازه یک عروسک قدیمی میخرد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

عروسک

آقای براون در نزدیکی مرکز شهر زندگی می‌کرد، اما خانه‌ی کوچکش یک باغ داشت. آقای براون باغش را بسیار دوست داشت. این باغ گل‌های زیادی داشت و در تابستان زیبا بودند - سرخ، آبی و زرد. آقای براون دوست داشت عصرها و آخر هفته‌ها آنجا بنشیند.

اما مجبور بود کار هم بکند. آقای براون در یک دفتر کار می‌کرد. این دفتر نزدیک خانه‌ی او نبود، بنابراین اغلب با اتوبوس به محل کار می‌رفت. با اتوبوس نیز به خانه برمی‌گشت.

آقای براون مرد تنهایی بود. او دوستان زیادی نداشت و با افراد زیادی صحبت نمی‌کرد. و بنابراین غمگین بود و اغلب حوصله‌اش سر می‌رفت.

یک روز بسیار گرم، آقای براون پیاده به خانه برگشت. آن روز نمی‌خواست سوار اتوبوس بشود. می‌خواست زیر آفتاب گرم قدم بزند. در یک خیابان یک مغازه کوچک وجود داشت. آقای براون به ویترین نگاه کرد.

اشیای قدیمی بسیاری در ویترین وجود داشت و آقای براون اشیای قدیمی را دوست داشت. وارد مغازه شد.

مغازه‌دار گفت: “عصر بخیر.”

آقای براون گفت: “عصر شما بخیر. آیا می‌توانم مغازه را بگردم؟’

‘البته.’

آقای براون به وسایل داخل مغازه نگاه کرد. او یک عروسک قدیمی با چهره‌ای غمگین دید. چهره‌ی زیبایی نبود، اما آقای براون از آن خوشش آمد. عروسک پیرمرد کوچکی بود با موهای سفید و لباس‌های مشکی.

آقای براون فکر کرد: “شاید عروسک نیز تنها باشد.”

پرسید: “برای این عروسک قدیمی چقدر می‌خواهید؟”

مرد فکر کرد. “اوه، آن گفت: “سه پوند.”

آقای براون عروسک را می‌خواست. چرا؟ نمی‌دانست. اما آن را می‌خواست. سه پوند پول زیادی برای یک عروسک قدیمی بود، اما آقای براون پولش را پرداخت کرد. عروسک را در دستش گرفت و بیرون رفت.

به صورتش نگاه کرد. ‘آیا لبخند میزند؟’ فکر کرد. فکر کرد: “نه. این فقط یک عروسک است.’ به عروسک گفت: ‘من تو را به خانه میبرم.’ عروسک جواب نداد - فقط یک عروسک بود. پس چرا آقای براون با آن صحبت کرد؟ چون تنها بود. عروسک را کنار اوراقش از دفتر در جعبه‌اش قرار داد.

آقای براون حالا خسته بود، بنابراین سوار اتوبوس شد. مردی آمد از آقای براون پول بگیرد و آقای براون بلیط خرید.

یک‌مرتبه، کسی در اتوبوس صحبت کرد. “برو!” شخص گفت. “ای مرد احمق. گمشو!’

همه در اتوبوس به آقای براون نگاه کردند، “آیا او این حرف را زده بود؟” آنها فکر کردند.

مرد بلیط‌فروش از آقای براون عصبانی بود. “چرا او این حرف را زد؟” فکر کرد. او به آقای براون بلیط داد و رفت. او آقای براون را دوست نداشت.

وقتی آقای براون به خانه رسید، بسیار خسته بود. “چه کسی در اتوبوس صحبت کرد؟” فکر کرد. نمی‌دانست. عروسک را از جعبه‌اش بیرون آورد و نگاهش کرد. فقط یک عروسک بود. خیلی زیبا نبود. کاملاً زشت بود اما لبخندی بر لب داشت. آقای براون فکر کرد: “عجیب است.” عروسک را روی میز گذاشت و شامش را خورد.

آقای براون خیلی گرسنه نبود، بنابراین فقط مقداری نان و کره خورد. سپس به رختخواب رفت و خوابید. او عروسک را فراموش کرد. روی میز بود.

صبح فرا رسید، و خورشید به داخل اتاق تابید. آقای براون چشمانش را باز کرد. چیزی روی تخت او بود. “این چیست؟” فکر کرد.

نگاه کرد و عروسک را دید. ‘اما من آن را روی میز گذاشتم. نمی‌تواند راه برود - فقط یک عروسک است.” آقای براون نمی‌فهمید. خیلی عجیب بود.

آقای براون به سمت در ورودی رفت. ‘نامه‌هایی برای من آمده؟’ فکر کرد.

بله، سه نامه با نام و آدرس او بود. اما این چه بود؟ نامه‌ها باز بودند! چه کسی آنها را باز کرده است؟ آقای براون نمی‌دانست.

آقای براون صبحانه‌اش را خورد. سپس به ایستگاه اتوبوس رفت و منتظر ماند. اتوبوس او آمد و برای او توقف کرد. آقای براون با جعبه‌اش رسید و نشست.

افراد زیادی در اتوبوس بودند و یک پیرزن نتوانست بنشیند. چهره‌اش خسته بود و آقای براون مرد مهربانی بود. برای او ایستاد، و پیرزن نشست.

سپس ناگهان، کسی صحبت کرد. “ای پیر احمق!”

زن برگشت و به آقای براون نگاه کرد. خیلی عصبانی بود. صورت آقای براون سرخ شد. سپس عروسک را به یاد آورد.

از اتوبوس پیاده شد. قادر به درک نبود. فکر کرد: “آن عروسک در خانه است. یا آیا هست؟” آقای براون جعبه‌اش را باز کرد و به داخل نگاه کرد. عروسک آنجا بود، با لبخندی جانانه روی صورت زشتش!

او عروسک را در خیابان گذاشت و ترکش کرد. سپس به محل کار خود رفت. فکر کرد: “این پایان آن عروسک است. خوبه!” آقای براون تمام روز خوب کار کرد. پس از کار، به سمت

ایستگاه اتوبوس رفت. اما این چه بود؟ عروسک در ایستگاه اتوبوس بود! آقای براون موهای سفید و لباس‌های مشکی را دید، و لبخند را نیز دید. “چه اتفاقی می‌افتد؟” فکر کرد. ‘منتظر من هست! این فقط یک عروسک نیست. اما چه چیزی هست؟” او برگشت و از ایستگاه اتوبوس فرار کرد. سپس پیاده به خانه رفت. او مجبور شد سه کیلومتر تا خانه‌اش پیاده روی کند. خیلی خسته بود.

آقای براون روی صندلی نشست و خوابید. او یک ساعت خوابید.

یکباره صدای بلندی از اتاق دیگر آمد - ترق! تروق! آقای براون چشمانش را باز کرد. “چه شده؟” فکر کرد. به اتاق دیگر رفت.

عروسک دوباره آنجا بود. روی میز نشسته و او را نگاه میکرد. لیوان‌ها و بشقاب‌های آقای براون همه روی زمین بود.

آقای براون فکر کرد: “این فقط یک عروسک نیست. و یک دوست هم نیست. سخت است. چه کاری می‌توانم انجام دهم؟’ او عروسک را به باغ برد و در زمین دفن کرد.

آقای براون گفت: “این واقعاً پایان کار شماست. الان زیر زمین هستی. از آنجا خارج نخواهی شد.’ روز بعد، آقای براون با اتوبوس به محل کارش رفت. حالا عروسک را نداشت و کسی صحبت نکرد. او سخت کار کرد و خوشحال بود.

آقای براون آن شب دوباره به خانه آمد. تلویزیون تماشا کرد. فکر کرد” “خوب هست.”

ساعت یازده به رختخواب رفت. خانه تاریک و ساکت بود.

اما یک ساعت بعد، سر و صدای ناگهانی در شب به صدا درآمد. آقای براون روی تختش نشست. او سرد و ترسیده بود. ‘آن صدا چه بود؟’ فکر کرد.

صدا از پشت در بود. آقای براون ترسیده بود، اما در را باز کرد. دوباره عروسک بود!

از زمین کثیف شده بود اما به آقای براون نگاه کرد و لبخند زد. لبخند سردی بود و آقای براون خیلی ترسیده بود. به عروسک نگاه کرد و گفت: ‘برو! لطفا! گمشو!’

عروسک صحبت نکرد - فقط دوباره لبخند زد. آقای براون حالا خیلی عصبانی شده بود. او دوباره عروسک را به باغ برد. مقداری چوب پیدا کرد و آتش بزرگی درست کرد. او آتش را روشن کرد. سپس عروسک را بالای آن گذاشت.

“حالا بمیر!” آقای براون گفت. “این بار فرق میکند. این پایان شما خواهد بود.” و آقای براون لبخند زد. آتش داغ و قرمز بود.

آتش بزرگ‌تر شد - و بزرگ‌تر. ناگهان فریادی بلند شد و مردم از خانه‌های خود بیرون دویدند. “مشکل چیست؟” آنها فریاد زدند.

کسی گفت: “در باغ آقای براون آتش بزرگی رخ داده. ببینید!”

و آتش بزرگی به وجود آمده بود.

مردم اطراف خانه و باغ را گشتند. آنها نتوانستند آقای براون را پیدا کنند. اما روی زمین نزدیک آتش، یک عروسک با موهای سفید و لباس‌های مشکی وجود داشت. عروسک زیبایی نبود. و لبخندی بر لب داشت.

متن انگلیسی فصل

The Doll

Mr Brown lived near the centre of town, but his small house had a garden. Mr Brown liked his garden very much. It had a lot of flowers and they were pretty in summer — red, blue and yellow. Mr Brown liked sitting there in the evenings and at weekends.

But he had to work, too. Mr Brown worked in an office. It wasn’t near his house, so he often went to work on the bus. He came home on the bus, too.

Mr Brown was a lonely man. He didn’t have many friends, and he didn’t talk to many people. And so he was sad and often bored.

One very hot day, Mr Brown walked home. He didn’t want to go on the bus that day. He wanted a walk in the warm sun. In one street there was a small shop. Mr Brown looked in the window.

There were very old things in the window, and Mr Brown liked old things. He went into the shop.

‘Good afternoon,’ said the man in the shop.

‘Good afternoon,’ said Mr Brown. ‘Can I look round the shop?’

‘Please do.’

Mr Brown looked at the things in the shop. He saw an old doll with a sad face. It wasn’t a pretty face, but Mr Brown liked it. The doll was a little old man with white hair and black clothes.

Mr Brown thought,’Perhaps the doll is lonely, too.’

He asked,’How much do you want for this old doll?’

The man thought.’Oh, that.Three pounds,’ he said.

Mr Brown wanted the doll. Why? He didn’t know. But he wanted it. Three pounds was a lot of money for an old doll, but Mr Brown paid it. He went out with the doll in his hand.

He looked at its face. ‘Is it smiling?’ he wondered. ‘No,’ he thought. ‘It’s only a doll.’ He said to it, ‘I’m going to take you home.’ The doll didn’t answer — it was only a doll. So why did Mr Brown speak to it? Because he was lonely. He put it in his case with his papers from the office.

Mr Brown was tired now, so he got on the bus. The man came for Mr Brown’s money and Mr Brown bought a ticket.

Suddenly, somebody on the bus spoke. ‘Go away!’ said the person.’You stupid man. Go away!’

Everybody on the bus looked at Mr Brown,’Did he say that?’ they wondered.

The ticket man was angry with Mr Brown. ‘Why did he say that?’ he wondered. He gave Mr Brown a ticket and went away. He didn’t like Mr Brown.

When Mr Brown got home, he was very tired. ‘Who spoke on the bus?’ he wondered. He didn’t know. He took the doll out of his case and looked at it.  It was only a doll. It wasn’t very pretty. It was quite ugly but it had a smile on its face.’That’s strange,’ thought Mr Brown. He put the doll on the table and had his dinner.

Mr Brown wasn’t very hungry, so he only ate some bread and butter. Then he went to bed and slept. He forgot the doll. It was on the table.

Morning came, and the sun shone into the room. Mr Brown opened his eyes. There was something on his bed.’What is it?’ he wondered.

He looked, and he saw the doll. ‘But I left it on the table. It can’t walk — it’s only a doll.’ Mr Brown didn’t understand it. It was very strange.

Mr Brown went to the front door. ‘Are there any letters for me?’ he wondered.

Yes, there were three with his name and address. But what was this? The letters were open! Who opened them? Mr Brown didn’t know.

Mr Brown ate his breakfast. Then he went to the bus stop and waited. His bus came and stopped for him. Mr Brown got on with his case and sat down.

There were a lot of people on the bus, and one old woman couldn’t sit down. Her face was tired, and Mr Brown was a kind man. He stood up for her, and she sat down.

Then suddenly, somebody spoke. ‘You stupid old thing!’

The woman turned and looked at Mr Brown. She was very angry. Mr Brown’s face went red. Then he remembered the doll.

He got off the bus. He couldn’t understand it. ‘That doll’s at home,’ he thought.’Or is it?’ Mr Brown opened his case and looked inside. The doll was there, with a big smile on its ugly face!

He put the doll down on the street and left it there. Then he went to work. ‘That’s the end of that doll,’ he thought. ‘Good!’ Mr Brown worked well all day. After work, he walked to the

bus stop. But what was that? The doll was at the bus stop! Mr Brown saw the white hair and the black clothes, and he saw the smile, too. ‘What’s happening?’ he wondered. ‘It’s waiting for me! It isn’t only a doll. But what is it?’ He turned and ran away from the bus stop. Then he walked home. He had to walk three kilometres to his house. He was very tired.

Mr Brown sat down in a chair and went to sleep. He slept for an hour.

Suddenly, there was a big noise in another room — CRASH! SMASH! Mr Brown opened his eyes. ‘What’s wrong?’ he wondered. He went into the other room.

The doll was there again. It sat on the table and looked at him. Mr Brown’s cups and plates were all on the floor.

‘It isn’t only a doll,’ Mr Brown thought. ‘And it isn’t a friend. This is difficult. What can I do?’ He took the doll into the garden and buried it in the ground.

‘That really is the end of you,’ said Mr Brown. ‘You’re under the ground now. You won’t get out of there.’ Next day, Mr Brown went to work on the bus. He didn’t have the doll now and nobody spoke. He worked hard, and he was happy.

Mr Brown came home again that night. He watched television.’This is good,’ he thought.

At eleven o’clock he went to bed. The house was dark and quiet.

But an hour later, there was a sudden noise in the night. Mr Brown sat up in bed. He was cold and afraid. ‘What was that noise?’ he wondered.

The noise was at the back door. Mr Brown was afraid, but he opened the door. It was the doll again!

It was dirty from the ground, but it looked at Mr Brown and smiled. It was a cold smile, and Mr Brown was very afraid.  He looked at the doll and said,’Go away! Please! Go away!’

The doll didn’t speak — it only smiled again. Mr Brown was very angry now. He took the doll into the garden again. He found some wood, and he made a big fire. He lit the fire. Then he put the doll on the top.

‘Now die!’ said Mr Brown.’It’s different this time. This will be the end of you.’ And Mr Brown smiled. The fire was hot and red.

The fire got bigger — and bigger. Suddenly there was a loud cry, and people ran out of their houses. ‘What’s wrong?’ they shouted.

‘There’s a big fire in Mr Brown’s garden,’ somebody said. ‘Look!’

And there was a big fire.

The people looked round the house and garden. They couldn’t find Mr Brown. But on the ground near the fire, there was a doll with white hair and black clothes. It wasn’t a pretty doll. And there was a smile on its face.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.