ویوین و مرلین

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: پادشاه آرتور و شوالیه ها / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ویوین و مرلین

توضیح مختصر

مرلین، مرد بزرگ جادو، در یک غار زندانی میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۵ ویوین و مرلین

هنگامی که پادشاه آرتور جوان بود، مرلین، مرد جادو، از هر لحاظ به او کمک کرد. به او آموخت که یک پادشاه خوب و یک شوالیه شجاع باشه. مرلین به آرتور کمک کرد تا با همه‌ی مردم کشورش مهربان باشه، بنابراین همه دوستش داشتند. آرتور با کمک مرلین، شهر زیبای کاملوت رو ساخت. کاملوت جاده‌ها و خانه‌ها و قلعه‌ای بزرگ داشت.

بعدها، هنگامی که مرلین پیر شده بود، دوباره نزد پادشاه آرتور اومد.

مرلین گفت: “من حالا باید خداحافظی کنم.”

‘خداحافظی؟ چرا مرلین؟” پادشاه آرتور پرسید.

مرلین به پادشاه گفت: “من میمیرم. قرار نیست همیشه اینجا

باشم. در آینده، وقتی اشتباه می‌کنی، جادوی من کمکت نخواهد کرد.’

“آه، مرلین!” پادشاه آرتور با ناراحتی گفت. ‘من نمیخوام تو بری!” “من به یک غار تاریک میرم و نمیتونم از اون غار برگردم.”

پادشاه آرتور گریه کرد: “اما مرلین، تو جادوهای زیادی بلدی. نمیتونی جلوی این رو بگیری؟ باید بمیری؟’

مرلین پاسخ داد: “من نمیتونم جلوی این رو بگیرم. حالا باید بدون من یک پادشاه قدرتمند باشی!’

پس از صحبت مرلین با پادشاه آرتور، لیدی ویوین به کاملوت اومد. قبل از این، با بانوی دریاچه زندگی میکرد. بانوی دریاچه اکسکالیبور رو ساخت و جادوی زیادی بلد بود.

ویوین جادوگری رو از بانوی دریاچه آموخت. بعد به کاملوت رفت و نزد مرلین تحصیل کرد. وقتی تمام جادوهای مرلین رو یاد گرفت، فکر کرد: “اون پیرمرد هست. من نمیتونم بکشمش، چون جادوش قدرتمند هست. اما میتونم بفرستمش جایی تا نتونه برگرده. بعد من بزرگ‌ترین و قوی‌ترین جادوی جهان رو خواهم داشت.’

ویوین با مرلین به یک سفر طولانی به کشوری دیگر رفت. اونها از کوهی بلند و خاکستری بالا رفتند و به مکانی تاریک با درختان زیاد و یک رودخانه‌ی کوچک رسیدند. اونجا غاری جادویی داخل کوه دیدند.

مرلین به ویوین گفت: “دهانه غار حالا بازه. وقتی کلمات جادویی رو بگی، دهانه غار بسته خواهد شد.’ ‘من این کلمات جادویی رو میدونم. اما کدام کلمات دوباره بازش می‌کنند؟ ویوین پرسید.

مرلین گفت: “نمیدونم.”

ویوین گفت: “من می‌خوام داخل غار رو ببینم.” لطفاً با من بیا. راه رو نشانم بده.’

بنابراین مرلین اول وارد غار شد، اما ویوین به سرعت فرار کرد بیرون. کلمات جادویی رو فریاد زد و دهانه‌ی غار با صدای بلند بسته شد. مرلین داخل بود و نمیتونست خارج بشه.

برخی میگن مرلین بزرگ حالا داخل غار هست. میگن روزی یک نفر در سنگی بزرگ غار رو میشکنه و باز میکنه. بعد مرلین دوباره بیرون میاد و با جادوش به دنیا کمک میکنه. میگن، به همه یاد میده خوب و شاد باشند.

اما بعد از اون روز ناراحت‌کننده، پادشاه آرتور هیچ کمکی از دوستش، مرلین دریافت نکرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 5 Vivien and Merlin

When King Arthur was a young man, Merlin, the man of magic, helped him in every way. He taught him to be a good king and a brave knight. Merlin helped Arthur to be kind to everybody in his country, so they all loved him. With Merlin’s help, Arthur built the beautiful city, Camelot. Camelot had roads and houses and a great castle.

Later, when Merlin was an old man, he came to King Arthur again.

‘I have to say goodbye now,’ said Merlin.

‘Goodbye? Why, Merlin? ’ asked King Arthur.

‘I am going to die,’ Merlin told him. ‘I will not always be

Here. In the future, when you make mistakes, my magic will not help you.’

‘Oh Merlin!’ said King Arthur sadly. ‘1 do not want you to go!’ ‘I am going down into a dark cave, and I cannot come back From that cave.’

‘But Merlin,’ King Arthur cried, ‘you know a lot of magic. Can you not stop this? Do you have to die?’

‘I cannot stop it,’ answered Merlin. You have to be a strong king without me now! ’

After Merlin spoke to King Arthur, Lady Vivien came to Camelot. Before this time, she lived with the Lady of the Lake. The Lady of the Lake made Excalibur and she knew a lot of magic.

Vivien learned magic from the Lady of the Lake. Then she went to Camelot and studied with Merlin. When she knew all Merlin’s magic, she thought, ‘He is an old man. I cannot kill him because his magic is strong. But I can send him away somewhere so he cannot come back. Then I will have the greatest and strongest magic in the world.’

Vivien went on a long journey with Merlin to another country. They climbed a high grey mountain and came to a dark place with a lot of trees and a small river. There they saw a magic cave inside the mountain.

‘The mouth of the cave is open now,’ said Merlin to Vivien. ‘When you say the magic words, the mouth of the cave will shut.’ ‘I know these magic words. But which words will open it again? ’ asked Vivien.

‘I do not know,’ said Merlin.

‘I want to look inside the cave,’ Vivien said? Please come with me. Show me the way.’

So Merlin went into the cave first, but Vivien ran out quickly. She shouted the magic words, and the mouth of the cave shut loudly. Merlin was inside and could not get out.

Some people say that the great Merlin is there now, inside the cave. One day, they say, somebody will break open the big stone door of the cave. Then Merlin will come out again and help the world with his magic. He will, they say, teach everybody to be good and happy.

But after that sad day, King Arthur had no help from his friend, Merlin.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.