فصل اول

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: در قلب تاریکی / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل اول

توضیح مختصر

مارلو داستان رفتن به آفریقا رو برامون تعریف میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

عصر بود و نلی، قایق، در تیمز لنگر انداخت. پایین به رودخانه‌ای که به دریا می‌ریخت نگاه کردیم. لندن پشت سر ما بود، یک شکل سیاه بزرگ. کاپیتان نلی مدیر یک شرکت بود. مهمانان دیگه شامل یک وکیل، یک حسابدار، خودم - و البته مارلو بودیم. همه همدیگه رو خوب می‌شناختیم و اشتیاق زیادی به دریا داشتیم.

رودخانه رو نگاه کردیم و تاریخچه‌اش رو به یاد آوردیم. افراد مشهور و کشتی‌های معروف برای انجام کارهای مشهور از اینجا بادبان گشوده بودن. برای جنگیدن در جنگ‌ها ، فتح سایر کشورها و بدست آوردن ثروت به دریا رفته بودن. تیمز مردان رو به مکان‌های رویاهاشون برده بود و مردانی رو که از حرص و طمع الهام گرفته بودن رو روی خودش برده بود.

یک‌مرتبه مارلو گفت: “اینجا مکان تاریکی هم بوده.”

مارلو تنها شخص بین ما بود که هنوز یک ملوان حرفه‌ای بود. از جهاتی شبیه خیلی از ملوانان بود. دوست داشت قصه تعریف کنه و در دریا راحت‌تر از خشکی بود. از جهاتی هم شبیه اکثر ملوانان نبود. داستان‌های مارلو داستان‌های ساده نبودن. اون فقط وقایع مهیج رو توصیف نمی‌کرد. سعی می‌کرد در داستان‌هاش آدم‌ها و مکان‌هایی که داستان‌ها اتفاق افتاده بودن رو درک کنه.

هیچ کس از اظهار نظر مارلو تعجب نکرد. چیزی نگفتیم. منتظر موندیم ادامه بده. چند لحظه‌ای در نلی سکوت شد و بعد مارلو ادامه داد.

آروم گفت: “به رومی‌ها فکر می‌کردم، وقتی برای اولین بار از این رودخانه عبور کردن. اون موقع مکان تاریکی بود، می‌تونی ازش مطمئن باشی - مکانی تاریک و ترسناک پر از جنگل و وحشی‌های خطرناک. و اونها فتحش کردن، رومی‌ها این کار رو کردن. وقتی واقعاً بهش فکر میکنی، فتح چیز زشتیه. به معنی اینه که مردان قدرتمند مردان ضعیف رو می‌کشن و غارت می‌کنن. البته، فاتحان اینطور به موضوع نگاه نمی‌کنن. اونها معمولاً ایده‌هایی دارن، ایده‌آل‌هایی هم.”

لحظه‌ای مکث کرد.

به ما یادآوری کرد: “من یک بار در امتداد یک رودخانه‌ی بزرگ با قایق حرکت کردم.” گفت: “تجربه‌ی مهمی برام بود. بهتره به شما بگم چطور اتفاق افتاد.”

بعد فهمیدیم مارلو داستانی داره که برامون تعریف کنه. رو صندلی‌هامون دراز کشیدیم و آماده گوش دادن شدیم.

گفت: “بعد از برگشتم از شرق بود. اینجا در انگلیس بودم و کاری برای انجام نداشتم.” با محبت گفت: “می‌اومدم و شما رو می‌دیدم، و به گمونم مزاحم بودم. همه‌ی شما مشغول بودید، و من کاری برای انجام نداشتم - هیچ کاری.”

مارلو ادامه داد: “این فکر رو داشتم که می‌خوام برم آفریقا. می‌خواستم داخل اون قاره‌ی بزرگ رو کشف کنم. یک رودخانه‌ی عظیم اونجا وجود داشت که می‌خواستم ببینمش. می‌دونستم که یک شرکت قاره‌ای وجود داره که در امتداد اون رودخانه پست‌های تجاری داره. تصمیم گرفتم در اون شرکت شغلی پیدا کنم.

“در پایان موفق شدم. شغل رو به دست آوردم. می‌دونید، من اقوامی دارم که در این قاره زندگی می‌کنن و ازشون خواستم از نفوذشون در این شرکت استفاده کنن. این عمه‌ام بود که کار رو برام پیدا کرد. می‌دونید، یکی از افراد شرکت اونجا کشته شده بود. به مرد دیگه‌ای احتیاج داشتن که جایگزینش کنن.

“مجبور شدم برای امضای قرارداد کار برم بروکسل. همه چیز اونجا در دفاتر شرکت به آرومی پیش رفت، هرچند ناخوشایند و دلگیر بودن. بعد برای معاینه پزشکی رفتم پیش پزشک شرکت. می‌دونید که تشریفات صرف بود. باید مطمئن میشدن که من قوی و تندرست هستم.

پزشک شرکت پیرمرد بود. نبضم رو گرفت. می‌خواست بدونه در خانواده‌مون سابقه‌ی جنون داریم یا نه. فکر کردم سؤال عجیبیه. بعد پرسید می‌تونه سرم رو اندازه بگیره یا نه. از این سؤال تعجب کردم، اما بهش اجازه دادم. با دقت اندازه گرفتش، و اندازه‌ها رو در دفترچه یادداشتش نوشت.

توضیح داد: “همیشه از مردانی که میرن اونجا می‌خوام بذارن سرشون رو اندازه بگیرم.”

“وقتی برمیگردن هم اندازه می‌گیرید؟ “ ازش سؤال کردم.

لحظه‌ای تعجب کرد.

بهم گفت: “هیچ وقت نمی‌بینمشون.” با لبخند اضافه کرد: “و بعد، تغییرات مهم درون سر اتفاق میفته.”

بعد چند تا سؤال دیگه از من پرسید. بهم گفت به چیزی که در ذهن آدم‌ها وقتی میرن اونجا اتفاق میفته علاقه‌منده. یادم هست توصیه‌های نسبتاً عجیبی به من داد.

بهم هشدار داد که: “وقتی اونجایی به خودت اجازه نده عصبانی بشی. اونجا عصبانیت از آفتاب خطرناک‌تره. سعی کن این یادت بمونه، جوان.”

“و همین بود. کار رو به دست آوردم. از دفاتر شرکت خارج شدم.”

“بعد رفتم تا از عمه‌ام برای زحمتی که برای کمک به من در این شرکت کشیده بود تشکر کنم. خیلی باهام مهربون بود. فکر میکرد برای کمک به تمدن و این جور چیزها میرم آفریقا. از این موضوع مشتاق بود. اون روزها آدم‌های زیادی بودن. بهش یادآوری کردم که این شرکت یک کسب و کار تجاریه - به سود علاقه‌منده. عمه‌ام هنوز هم به کاری که می‌کردم مشتاق بود. تصور می‌کرد من نوعی رسول تمدن هستم.

تمدن و سود!

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

It was evening, and the Nellie, a yawl, was anchored in the Thames. We looked down the river that flowed to the sea. London was behind us, a great black shape. The captain of the Nellie was a company director. The other guests included a lawyer, an accountant, myself - and of course Marlow. We all knew each other well, and we all shared a passion for the sea.

We looked out on the river and remembered its history. Famous men and famous ships had sailed out from here to perform famous deeds. They had sailed out to fight in battles, to conquer other countries, and make fortunes. The Thames had carried men to the places of their dreams, and it had carried men who were inspired by greed.

‘This has been a dark place as well,’ Marlow said suddenly.

Marlow was the only one of us who was still a professional sailor. He was like a lot of sailors in some ways. He liked telling stories, and he was more comfortable at sea than on land. He was also unlike most sailors in some ways. Marlow’s stories were not simple tales. He did not just describe exciting events. He tried to understand the people in his stories, and the places where the stories had taken place.

No one was surprised at Marlow’s remark. We did not say anything. We waited for him to continue. There was a silence on the Nellie for a few moments, and then Marlow went on.

‘I was thinking of the Romans,’ he said softly, ‘when they first sailed up this river. It was a dark place then, you can be sure of that - a dark, frightening place full of forests and dangerous savages. And they conquered it, the Romans did. Conquest is an ugly thing when you really consider it. It means strong men killing and robbing weak men. Of course, conquerors don’t see it like that. They usually have some idea, some ideal as well…’

He paused for a moment.

‘I once sailed along a great river,’ he reminded us. ‘It was an important experience for me,’ he said. ‘I’d better tell you how it all happened.’

Then we knew that Marlow had a story for us. We lay back in our chairs and prepared to listen to him.

‘It was after I got back from the East,’ he said. ‘I was here in England, and I had nothing to do. I used to come and see you fellows,’ he said affectionately, ‘and I expect I was a nuisance. You were all busy, and I had nothing to do - nothing at all.

‘I had the idea that I wanted to go to Africa,’ Marlow went on. ‘I wanted to explore the inside of that great continent. There was one huge river there that I wanted to see. I knew that there was a continental company that had trading posts along that river. I decided to find a job with that company.

‘In the end I was successful. I got the job. I have relatives who live on the continent, you see, and I asked them to use their influence with the company. It was my aunt who got me the job. One of the company’s men had been killed out there, you see. They needed another man to replace him.

‘I had to go to Brussels to sign the contract for the job. Everything went smoothly out there in the company’s offices, although they were grim and depressing. Then I went to see the company doctor for a medical examination. It was a mere formality, you understand. They had to be sure that I was strong and fit.

‘The company doctor was an old man. He felt my pulse. He wanted to know if there was any history of madness in my family. I thought the question was an odd one. Then he asked if he could measure my head. I was surprised by the question, but I gave him my permission. He measured it carefully, and wrote the measurements down in his notebook.

‘“I always ask the men who are going out there to let me measure their heads,” he explained.

‘“Do you measure them when they come back?” I asked him.

‘For a moment he looked surprised.

‘“I never see them,” he told me. “And then, the important changes take place inside the head,” he added with a smile.

‘Then he asked me some more questions. He told me he was interested in what happened to people’s minds when they went “out there”. I remember he gave me some rather odd advice.

‘“Don’t let yourself become angry when you’re out there,” he warned me. “Anger is more dangerous than the sun out there. Try to remember that, young man.”

‘And that was it. I had the job. I left the company offices.

‘Then I went to thank my aunt for the trouble she had taken to help me with the company. She was very kind to me. She had the idea that I was going to Africa to help civilisation, and all that sort of thing. She was enthusiastic about that. A lot of people were, in those days. I reminded her that the company was a trading business - it was interested in profit. My aunt was still enthusiastic about what I was doing. She imagined that I was some kind of apostle for civilisation.

‘Civilisation and profit!

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.