رت باتلر

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بر باد رفته / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

رت باتلر

توضیح مختصر

اسکارلت در مهمانی شخصی به نام رت باتلر رو میبینه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

رت باتلر

صبح زود روز بعد، جرالد به مدیر مزارعش، جوناس ویلکرسون، گفت که وسایلش رو جمع کنه و بره. الن کشف کرده بود، جوناس پدر نوزاد مرده‌ی امی اسلاتر هست و حالا الن نمی‌خواست در تارا کار کنه. جوناس یانکی بود و از همه‌ی جنوبی‌ها متنفر بود و به خاطر از دست دادن شغل بهترین مدیر محله عصبانی بود.

الن به جرالد گفت که به مهمانی دوازده بلوط نمیره. گفت: “باید ارقام جوناس رو در دفاتر مزارع بررسی کنم. مامی میمونه و به من کمک میکنه.”

بنابراین جرالد سوار بر اسبش کنار کالسکه‌ای که اسکارلت و دو خواهرش رو به پایین جاده به دوازده بلوط میبرد، حرکت کرد.

اسکارلت به برنامه‌هاش برای ازدواج با اشلی فکر کرد. فکر کرد: “هیچ کس نباید به چیزی شک کنه، بنابراین من به همه‌ی مردهای اونجا طنازی می‌کنم، از فرانک کندی پیر گرفته تا چارلی همیلتون خجالتی. این برای اشلی بی‌رحمانه خواهد بود، اما باعث میشه من رو بیشتر بخواد.”

خواهرش، سولن، درحالیکه به اسکارلت نگاه می‌کرد، گفت: “نمی‌دونم چرا امروز اینقدر خوشحال به نظر میرسی؟ پاپا گفت میدونی اشلی قصد داره با ملانی ازدواج کنه. و من می‌دونم تو اشلی رو دوست داری!”

“سولن، این درست نیست!” کارین، کوچک‌ترین خواهر از سه تا، گفت. “اسکارلت به برنت اهمیت میده.”

کل خانواده می‌دونستن كه كارین عاشق برنت تارلتون هست. اما برنت هرگز به اون فکر نمی‌کرد مگر به عنوان خواهر کوچولوی اسکارلت. اسکارلت با لبخند گفت: “من به برنت اهمیتی نمیدم، و اون هم به من اهمیتی نمیده. اون منتظره تو بزرگ بشی!”

صورت کرین سرخ شد، “آه، اسکارلت، واقعاً؟” گفت.

از بالای تپه عبور کردن، و دوازده بلوط رو دیدن. خانه زیر آسمان آبی، سفید و زیبا بود. قرار بود ناهار بیرون سرو بشه و اسکارلت دوقلوهای تارلتون رو به همراه دو برادرشون، بوید و تام دید؛ و الکس و تونی فونتین؛ و دو پسر کالورت، رایفورد و کید.

“خوبه! همه اینجان!” اسکارلت فکر کرد.

جان ویلکس روی پله‌های ورودی ایستاده بود، مردی با موهای نقره‌ای و جذابیتی ملیح و گرم مثل آفتاب تابستان. کنارش دخترش هانی ویلکس بود. دختر دیگه‌اش، اينديا، دیده نمیشد و اسکارلت حدس زد در آشپزخونه است و آخرین سفارشات رو به خدمتكارها میده.

اسکارلت فکر کرد: “بيچاره اينديا. از زمان فوت مادرش به قدری مشغول مراقبت از دوازده اوک بوده که دیگه فرصتی برای گیر آوردن هیچ مردی به جز استوارت تارلتون نداشته و اگر استوارت فکر می‌کنه من از اون زیباتر هستم، مشکل من نیست.”

جان ویلکس به اسکارلت کمک کرد از کالسکه پیاده بشه و فرانک کندی با عجله رفت دستش رو برای کمک به سولین بده که سرخ شد اما خوشحال به نظر رسید. فرانک چهل ساله بود، با ریش قرمز نازک. از زن‌ها اضطراب می‌گرفت و وقتی اسکارلت، با یادآوری نقشه‌اش، یکی از بهترین لبخندهاش رو بهش هدیه داد، تعجب کرد.

استوارت و برنت تارلتون به سمتش حرکت کردن و اسکارلت هنگام خندیدن و صحبت با اونها به اطراف نگاه کرد. ناگهان متوجه غریبه‌ای شد که تنها ایستاده. حداقل سی و پنج ساله به نظر می‌رسید و قد بلند و قوی بود، با سبیل سیاه. وقتی با لبخندی خونسرد به اسکارلت خیره شده، اسکارلت سرخ شد. بعد روش رو برگردوند وقتی یک نفر صدا زد: “رت! رت باتلر!”

رت باتلر؟ این اسم رو می‌شناخت؟ افکار اسکارلت به اشلی معطوف شد و مرد خندان رو فراموش کرد.

به استوارت و برنت گفت: “باید برم و موهام رو شونه کنم. پسرها منتظر من باشید و با هیچ دختر دیگه‌ای نرید!”

همونطور که از پله‌های پهن بالا می‌رفت، صدای خجالتی از پشت سرش اسمش رو صدا کرد. اسکارلت برگشت و چارلز همیلتون رو دید، پسری خوش قیافه، با موهای قهوه‌ای نرم و چشمان قهوه‌ای عمیق.

جانانه‌ترین لبخندش رو بهش زد. “چرا، چارلز همیلتون، تو پیر خوش‌قیافه!‌ مطمئنم تمام راه رو از آتلانتا اومدی فقط برای اینکه قلب بیچاره‌ی من رو بشکنی!”

چارلز تقریباً از حال رفت. دخترها با پسرهای دیگه اینطور صحبت می‌کردن، نه با اون!

اسکارلت گفت: “حالا اینجا منتظر بمون تا برگردم. و با دخترهای دیگه حرف نزن وگرنه خیلی حسادت می‌کنم!”

گفت: “نمی - نمی‌کنم.”

اسکارلت با چند فوت فاصله رت باتلر رو دید. دوباره لبخند میزد، و همچنان که به اسکارلت خیره شده بود، نگاه عجیبی در چشمانش داشت. اسکارلت دوباره سرخ شد و با عجله از پله‌ها بالا رفت.

کاتلین کالورت در اتاق خواب بود.

اسکارلت گفت: “کاتلین، اون مرد زننده باتلر کیه؟”

“عزیزم، نمی‌دونی؟” کتلین با هیجان گفت. “اهل چارلستون هست، اما خانواده‌اش باهاش صحبت نمی‌کنه!”

“واقعاً؟” اسکارلت گفت. “چرا؟”

“یک روز بعد از ظهر دختری رو سوار کالسکه برده بیرون و تقریباً کل شب بیرون موندن! وقتی بالاخره رسیدن خونه، گفته اسب فرار كرده و اونها در جنگل گم شدن. و حدس بزن چی؟”

اسکارلت که امید بدترین حالت رو داشت، گفت: “بگو ببینم.”

“روز دیگه حاضر به ازدواج با اون نشد!”

اسکارلت با ناامیدی گفت: “اوه.”

“گفت هیچ کاری باهاش نکرده، اما برادر دختر به جنگ دعوتش کرد - و آقای باتلر بهش شلیک کرد! خوب، بعد از اون، آقای باتلر مجبور شد چارلستون رو ترک کنه.”

“دختر بچه به دنیا آورد؟” اسکارلت زمزمه کرد.

کاتلین گفت: “نه، اما حالا دیگه هیچ کس با اون ازدواج نمی‌کنه.”

اسکارلت فکر کرد: “کاش اشلی تمام شب با من بیرون می‌موند. به قدری آقاست که بعدش با من ازدواج میکرد.”

متن انگلیسی فصل

Chapter two

Rhett Butler

Early the next morning, Gerald told his plantation manager, Jonas Wilkerson, to pack his things and leave. Jonas, Ellen had discovered, was the father of Emmie Slattery’s dead baby, and now Ellen would not have him working at Tara. Jonas was a Yankee and hated all Southerners, and he was angry at losing the best manager’s job in the neighbourhood.

Ellen told Gerald that she was not going to the party at Twelve Oaks. ‘I must check Jonas’s figures in the plantation books,’ she said. ‘Mammy will stay and help me.’

So Gerald rode on his horse beside the carriage that took Scarlett and her two sisters down the road to Twelve Oaks.

Scarlett thought about her plans to marry Ashley. ‘No one must suspect anything,’ she thought, ‘so I’ll flirt with every man there, from old Frank Kennedy to shy Charlie Hamilton. It will be cruel to Ashley, but it will make him want me more.’

‘I don’t know why you look so happy this morning,’ said her sister, Suellen, looking at Scarlett. ‘You know Ashley’s going to marry Melanie, Pa said so. And I know you love Ashley!’

‘Suellen, that’s not true!’ said Careen, the youngest of the three. ‘It’s Brent that Scarlett cares about.’

The whole family knew that Careen loved Brent Tarleton. But he never gave her a thought except as Scarlett’s baby sister. ‘I don’t care about Brent,’ said Scarlett, smiling, ‘and he doesn’t care about me. He’s waiting for you to grow up!’

Careen went red in the face, ‘Oh, Scarlett, is he really?’ she said.

They went over the hill, and saw Twelve Oaks. The house was white and beautiful under the blue sky. Lunch was going to be served outside, and Scarlett saw the Tarleton twins with their two brothers, Boyd and Tom; and Alex and Tony Fontaine; and the two Calvert boys, Raiford and Cade.

‘Good! Everyone is here!’ thought Scarlett.

John Wilkes stood on the entrance steps, a silver-haired man with a quiet charm that was as warm as a summer sun. Next to him was his daughter, Honey Wilkes. His other daughter, India, was nowhere to be seen, and Scarlett guessed that she was in the kitchen giving final orders to the servants.

‘Poor India,’ thought Scarlett. ‘She’s been so busy looking after Twelve Oaks since her mother died that she’s had no time to catch any man except Stuart Tarleton, and it’s not my problem if he thinks I’m prettier than her.’

John Wilkes helped Scarlett from the carriage, and Frank Kennedy hurried to give a helping hand to Suellen, who went red but looked delighted. Frank was forty, with a thin red beard. He was nervous with women and was surprised when Scarlett, remembering her plan, gave him one of her best smiles.

Stuart and Brent Tarleton moved towards her, and Scarlett looked around as she talked and laughed with them. Suddenly, she noticed a stranger standing alone. He looked at least thirty-five and was tall and strong, with a black moustache. Scarlett went red as he stared at her with a cool smile. Then he turned away as someone called, ‘Rhett! Rhett Butler!’

Rhett Butler? Did she know the name? Scarlett’s thoughts turned to Ashley and she forgot about the smiling man.

‘I must go and comb my hair,’ she told Stuart and Brent. ‘You boys wait for me, and don’t run off with any other girl!’

As she went up the wide stairs, a shy voice behind her called her name. Scarlett turned and saw Charles Hamilton, a nice-looking boy with soft brown hair and deep brown eyes.

She gave him her biggest smile. ‘Why, Charles Hamilton, you handsome old thing! I’m sure you came all the way from Atlanta just to break my poor heart!’

Charles almost fainted. This was the way girls talked to other boys, not to him!

‘Now you wait here until I come back,’ said Scarlett. ‘And don’t talk to those other girls or I’ll be very jealous!’

‘I - I won’t,’ he said.

Scarlett saw Rhett Butler, a few feet away. He was smiling again, and had a strange look in his eye as he stared at her. Scarlett went red again and hurried on up the stairs.

Cathleen Calvert was in the bedroom.

‘Cathleen,’ said Scarlett, ‘who is that nasty man Butler?’

‘My dear, don’t you know?’ whispered Cathleen, excitedly. ‘He’s from Charleston, but his family won’t speak to him!’

‘Really?’ said Scarlett. ‘Why?’

‘He took a girl out riding in a carriage one afternoon and they stayed out nearly all night! When they finally arrived home, he said that the horse ran away and that they got lost in the forest. And guess what?’

‘Tell me,’ said Scarlett, hoping for the worst.

‘He refused to marry her the next day!’

‘Oh,’ said Scarlett, disappointed.

‘He said that he did nothing to her, but her brother invited him to fight - and Mr Butler shot him! Well, after that, Mr Butler had to leave Charleston.’

‘Did she have a baby?’ whispered Scarlett.

‘No,’ said Cathleen, ‘but no one will ever marry her now.’

‘I wish Ashley would stay out all night with me,’ thought Scarlett. ‘He’s too much of a gentleman not to marry me afterwards.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.