تغییرات در تارا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: به باد رفته دو / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

تغییرات در تارا

توضیح مختصر

اسکارلت میخواد اشلی و ملانی رو ببره آتلانتا پیش خودش.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

تغییرات در تارا

عصر بود که اسکارلت به جونزبورو رسید. ویل با واگن به دیدنش اومد و اونها در امتداد جاده به سمت تارا حرکت کردن. گفت: “اسکارلت، من می‌خوام با سولن ازدواج کنم.”

“سولن!’ اسکارلت گفت. “من همیشه فکر می‌کردم تو عاشق کارین هستی.”

“تنها مردی که کارین دوست داشت - اون پسر تارلتون - در جنگ کشته شد. و حالا اون برای زندگی و کار به کلیسای چارلستون میره.”

“شوخی می‌کنی؟” اسکارلت گفت.

ویل گفت: “نه، و نباید باهاش بحث کنی یا بهش بخندی، این تنها چیزیه که حالا می‌خواد. قلبش شکسته.”

“اما تو سولن رو دوست نداری، داری؟” اسکارلت گفت.

ویل گفت: “به نوعی دوستش دارم. و اشلی و ملانی به زودی میرن و من نمیتونم بدون ازدواج با سولن در تارا زندگی کنم. می‌دونی که مردم چی میگن -“

“اشلی؟” اسکارلت گفت. “کجا میره؟”

ویل گفت: “میره شمال. یکی از دوستان یانکیش در مورد کار در یک بانک در اونجا براش نامه نوشته.” ویل بهش نگاه کرد و اسکارلت اون احساس قدیمی رو داشت که ویل همه چیز رو در مورد اون و اشلی میدونه.

“اون نمیتونه بره!” اسکارلت فکر کرد. “من کاری براش در کارخانه چوب‌بری پیدا می‌کنم، اما اون باید فکر کنه که به من کمک میکنه وگرنه نمیاد.”

اسکارلت گفت: “از پاپا بهم بگو.”

ویل گفت: “اون بیمار نبود، اما - خوب - حدود یک ماه پیش سولن با آدم‌هایی در جونزبورو صحبت کرد و بعد از اون خیلی هیجان‌زده بود، هرچند چیزی نگفت. بعد شروع به پیاده‌روی با پاپات کرد. می‌دیدم سولن باهاش صحبت می‌کنه، اما مطمئنم پاپات نیمی از اوقات نمی‌دونست سولن چی میگه. اما حالا میدونم سولن سعی میکرد پاپات سوگند یانکی یاد کنه.”

“پاپا سوگند یانکی یاد کنه!” اسکارلت با فریاد گفت.

ویل با سرش تأیید داد. “تا یانکی‌ها ۱۵۰,۰۰۰ دلار برای پنبه‌ای که در طول جنگ در تارا سوزوندن پرداخت کنن. اونها این کار رو برای هر نجیب‌زاده‌ی جنوبی که قسم بخوره میکنن.”

اسکارلت گفت. “۱۵۰,۰۰۰ دلار”و همه برای امضای سوگند وفاداری به دولت ایالات متحده. این همه پول برای یک دروغ کوچک! اسکارلت سولن رو مذمت نکرد.

ویل ادامه داد: “خوب، سولن پدرت رو مست کرد و اون رو برد جونزبورو، و کم مونده بود امضا کنه. اما در آخرین لحظه متوجه شد چیکار داره میکنه و کاغذ رو انداخت تو صورت سولن. بعد مثل یک دیوانه با اسب رفت.”

اسکارلت گفت: “آه، پاپای بیچاره.”

ویل گفت: “اون شب، من و اشلی شنیدیم که در مزارع اسب‌سواری میکنه. سعی کرد از روی حصار بپره. ببین، الن! تماشا کن که از روی این یکی میپرم!” فریاد زد. اما اسب ایستاد، و اون رو انداخت پایین. این افتادن گردنش رو شکست.”

مراسم خاکسپاری جرالد اوهارا در یک صبح گرم ژوئن بود. مردم به اسکارلت و کارین حرف‌های مهربانانه میزدن، اما با سولن حرف نمیزدن. اون سعی کرده بود پدرش عزتش رو به عنوان یک جنوبی وفادار فراموش کنه و سوگند یانکی یاد کنه، و اونها هرگز به خاطر این کار سولن رو نمی‌بخشیدن.

وقتی همه بعد از تشییع جنازه رفتن، اسکارلت از اشلی خواست باهاش حرف بزنه. وقتی تنها شدن، اسکارلت پیشنهاد داد اشلی رو در یکی از کارخانه‌های چوب‌بریش در آتلانتا نیمه مالک کنه.

اسکارلت گفت: “اشلی، باید بیای. ممکنه ماه‌ها طول بکشه تا من بخاطر بچه بتونم به کارخانه‌های چوب‌بری برسم.”

“اسکارلت! لطفا!” اشلی گفت. “نمی‌تونم-!”

“اما میری نیویورک و با یانکی‌ها زندگی میکنی!” اسکارلت گفت.

اشلی گفت: “بله. من تصمیم گرفتم برم شمال. من تا همین حالا هم خیلی از تو گرفتم، اسکارلت - غذا، خونه، لباس برای خودم و ملانی و بچه. و نمیتونم - می‌دونی که نمیتونم نزدیک تو زندگی کنم، و دلیلش رو میدونی.”

“آه - اون؟” اسکارلت گفت. “من زمستان گذشته در مزرعه قول دادم، و رو قولم می‌ایستم.”

اشلی گفت: “نمیتونم مطمئن باشم که من قولم رو نگه دارم. من میرم نیویورک.”

“آه، اشلی!” اسکارلت گفت و وحشیانه شروع به گریه کرد.

لحظاتی بعد، ملانی وارد شد و چشم‌هاش از نگرانی گرد شد. “اسکارلت، چی شده؟ بچه-؟”

“مسئله اشلیه - اون خیلی - خیلی بده!” اسکارلت فریاد زد.

“اشلی، چیکار کردی؟” ملانی به طرف اسکارلت دوید.

اشلی گفت: “بذار توضیح بدم. اسکارلت لطف کرد و پیشنهاد کرد تا من مدیر یکی از کارخانه‌های چوب‌بریش در آتلانتا باشم.”

“مدیر!” اسکارلت با عصبانیت فریاد زد. “من پیشنهاد کردم اون رو نیمه مالک کنم و اون-“

“من بهش گفتم ترتیب دادم بریم شمال و اون-“

“آه!” اسکارلت دوباره شروع به گریه کرد. “بهش گفتم چقدر بهش احتیاج دارم - چطور نمی‌تونم کسی رو برای مدیریت کارخانه چوب‌بری پیدا کنم - و اون حاضر نشد بیاد! و حالا مجبورم بفروشمش و احتمالاً همه گرسنه می‌مونیم، ولی برای اشلی اهمیتی نداره!”

“اشلی، چطور تونستی رد کنی؟” ملانی فریاد زد. “بعد از اون همه کارهایی که اسکارلت برای ما انجام داده! وقتی بچه‌ام به دنیا اومد، جونم رو در آتلانتا نجات داد. و برای نجات ما اینجا یه یانکی کشت. بله، اینو می‌دونستی؟ و حالا، اولین بار از ما میخواد کاری براش بکنیم-! آه اشلی، فقط فکر کن زندگی در آتلانتا میان مردم خودمون برای ما چه معنایی خواهد داشت. شاید بتونیم خونه‌ی کوچیکی برای خودمون داشته باشیم. آه، اشلی، بگو بله!”

اسکارلت وقتی اشلی صحبت میکرد به چشم‌های خسته‌اش نگاه کرد.

اشلی گفت: “میام، اسکارلت. من نمیتونم حریف شما دو نفر بشم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter six

Changes at Tara

It was evening when Scarlett arrived in Jonesboro. Will met her with the wagon and they drove along the road towards Tara. ‘Scarlett, I’m going to marry Suellen,’ he said.

‘Suellen!’ she said. ‘I always thought you loved Careen.’

‘The only man Careen loved - that Tarleton boy - was killed in the war. And now she’s going into the church in Charleston to live and work.’

‘Are you joking?’ said Scarlett.

‘No, and you mustn’t argue with her or laugh at her,’ he said, ‘It’s all she wants now. Her heart is broken.’

‘But you don’t love Suellen, do you?’ she said.

‘I do, in a way,’ he said. ‘And Ashley and Melanie will be going soon, and I couldn’t live at Tara then without marrying Suellen. You know how people talk-‘

‘Ashley?’ said Scarlett. ‘Going where?’

‘Up North,’ said Will. ‘A Yankee friend wrote to him about working in a bank there.’ He looked at her, and she had the old feeling that he knew all about her and Ashley.

‘He can’t go!’ she thought. ‘I’ll find him a job at the sawmill, but he must think he’s helping me or he won’t come.’

‘Tell me about Pa,’ she said.

‘He wasn’t ill,’ said Will, ‘but - well - about a month ago Suellen talked to some people in Jonesboro, and afterwards she was all excited, although she didn’t say anythin’. Then she started going for walks with your Pa. I saw her talking to him, but I’m sure he didn’t know what she was saying half of the time. But now I know that she was trying to make him take the Yankee Oath.’

‘Pa take the Yankee Oath!’ cried Scarlett.

Will nodded. ‘So that the Yankees would pay $150,000 for the cotton they burned at Tara during the war. They’ll do that for any Southern gentleman who takes the Oath.’

‘$150,000!’ said Scarlett. And all for signing a loyal Oath to the United States Government. That much money for a small lie! Scarlett didn’t blame Suellen.

‘Well, Suellen got your father drunk and took him into Jonesboro, and he almost signed it,’ Will went on. ‘But at the last moment he realized what he was doing and he threw the paper in Suellen’s face. Then he rode off like a crazy man.’

‘Oh, poor Pa,’ said Scarlett.

‘That evening, Ashley and I heard him riding across the fields,’ said Will. ‘He tried to jump the fence. “Look, Ellen! Watch me jump this one!” he shouted. But the horse stopped, and threw him over. The fall broke his neck.’


Gerald O’Hara’s funeral was on a hot June morning. People said kind words to Scarlett and Careen, but they did not speak to Suellen. She had tried to make her father forget his honour as a loyal Southerner and take the Yankee Oath, and they would never forgive her for that.

When everyone had gone after the funeral, Scarlett asked Ashley to speak with her. When they were alone, she offered to make him a half owner in one of her sawmills in Atlanta.

‘Ashley, you must come,’ she said. ‘It may be months before I can look after the sawmills now, because of the baby-‘

‘Scarlett! Please!’ he said. ‘I can’t-!’

‘But you’ll go to New York and live with Yankees!’ she said.

‘Yes,’ he said. ‘I’ve decided to go North. I’ve taken too much from you already, Scarlett - food, a home, clothes for myself and Melanie and the baby. And I can’t - you know I can’t live near you, and you know why.’

‘Oh - that?’ she said. ‘I made a promise out in the field last winter, and I’ll keep it.’

‘I can’t be sure I will,’ he said. ‘I’m going to New York.’

‘Oh, Ashley!’ said Scarlett, and began to cry wildly.

Moments later, Melanie came in, her eyes wide with worry. ‘Scarlett, what is it? Is it the baby-?’

‘It’s Ashley - he’s so - so horrible!’ shouted Scarlett.

‘Ashley, what have you done?’ Melanie ran to Scarlett.

‘Let me explain,’ said Ashley. ‘Scarlett was kind enough to offer to make me manager of one of her sawmills in Atlanta.’

‘Manager!’ cried Scarlett, angrily. ‘I offered to make him half-owner and he-‘

‘I told her I had arranged for us to go North and she-‘

‘Oh!’ Scarlett began to cry again. ‘I told him how much I need him - how I can’t get anybody to manage the sawmill - and he refused to come! And now I’ll have to sell it and we’ll probably all go hungry, but he won’t care!’

‘Ashley, how could you refuse?’ cried Melanie. ‘After all Scarlett has done for us! She saved my life in Atlanta when my baby came. And she killed a Yankee here, to save us. Yes, did you know that? And now, the first time she asks us to do something for her-! Oh, Ashley, just think what it will mean for us to live in Atlanta among our own people. Maybe we’ll have a little home of our own. Oh, Ashley, do say yes!’

Scarlett looked into Ashley’s tired eyes as he spoke.

‘I’ll come, Scarlett,’ he said. ‘I cannot fight you both.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.