فصل هشتم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بائوولف / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل هشتم

توضیح مختصر

یک اژدها به قلمرو سلطنتی گت‌ها حمله میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

حالا اعتبار و آوازه‌ی بائولوف در میان گت‌ها عالی بود. پادشاه هایگلاک قبلاً زیاد به قهرمان جوان فکر نکرده بود، اما همه چیز بعد از شنیدن ماجراهای بائولوف تغییر کرد. پادشاه به خاطر شجاعتش سخاوتمندانه بهش پاداش داد و یک شمشیر و زمین بهش داد.

سال‌ها گذشت و گت‌ها درگیر جنگ با دشمنانشون شدن. هایگلاک در جنگ کشته شد و بائولوف به سلطنت رسید. پنجاه سال به خوبی حکومت کرد و با خردمندی به پیری رسید.

حالا یک خطر جدید پادشاهی گت رو تهدید می‌کرد. یک باروی زیرزمینی وجود داشت که حاوی مقدار زیادی گنج بود. مدت‌ها پیش این گنج متعلق به یک خانواده اشرافی بود، اما خانواده در جنگ نابود شده بودن. تنها بازمانده‌ی اون خون ثروتش رو در خاک دفن کرده بود.

سه قرن قبل یک اژدها این مکان رو پیدا کرده و خونه‌اش رو اونجا ساخته بود. در آرامش و سکوت از گنج محافظت می‌کرد. کسی برای مختل کردن استراحت اژدها در زیر زمین نیومده بود.

حالا یک مرد احمق به مخفیگاه اژدها رفت و یک جام نگین‌دار دزدید. دزد جام رو برد نزد استادش و بهش گفت گنج كجا پیدا میشه.

اژدها از خواب بیدار شد و به خاطر از دست دادن جام عصبانی شد.

رد پاهای انسان رو دید و وقتی هوا تاریک شد از بارو بیرون اومد. از عصبانیت آتش تنفس می‌کرد، و انتقام می‌خواست. به مردم زمین حمله کرد و خونه‌هاشون رو سوزوند و هرکسی که پیدا کرد رو کشت.

ملت گت از ویرانی وحشتناکی که اژدها با خود به همراه آورد ترسیدن. اونها از حملات اژدها در تاریکی، شعله‌های آتش و مرگی که همراه داشت، می‌ترسیدن.

یک روز بائولوف خبرهای بدی شنید. اژدها به خونه‌ی اون اومده بود و اتاق سلطنت رو سوزونده بود.

بائولوف از این خبر نگران شد. فکر کرد به نوعی خدا رو آزرده. تصمیم گرفت انتقامش رو از اژدها بگیره. برای استفاده از کل ارتشش در جنگ او بیش از حد مغرور بود و از قدرت اژدها نمی‌ترسید. فکر می‌کرد از جانور قوی‌تر هست.

تمام ماجراهای گذشته‌اش رو به یاد آورد و این باعث شهامتش شد. نبردهاش علیه گرندل و مادر هیولا رو به یاد آورد. به یاد آورد چطور بعد از کشته شدن پادشاهشون هایگلاک به گت‌ها کمک کرده. با شمشیرش دشمنان گت‌ها رو شکست داده بود و از پسر هایگلاک، هردرد محافظت کرده بود. پس از مرگ هردرد پادشاه شده بود. بعداً انتقام اون مرگ رو گرفته بود. وقتی به همه این چیزها فکر کرد، نترسید.

بائولوف یازده جنگجو با خودش برداشت و رفت بیرون به دنبال اژدها. حالا فهمیده بود چه اتفاقی افتاده. دزدی که جام رو برداشته بود رو پیدا کرده بود، و اون مرد رو مجبور کرد همراهش بره. به دزد گفت بهش نشون بده باروی اژدها كجاست. دزد اونها رو به ساحل هدایت کرد، و مکان رو نشونشون داد.

بائولوف بالای صخره‌ها نشست. ناراحت بود چون احساس می‌کرد مرگش نزدیکه. برای گت‌هایی که در خدمتش بودن در آینده آرزوی خوشبختی کرد. حالا با اونها صحبت کرد: “من در زندگیم از خطرات زیادی جان سالم به در بردم. من هنگامی که جوان بودم به دربار اومدم، و در میان خانواده پادشاه مشکلات و جنگ با دشمنانمون رو دیدم. هیگلاک به من زمین داد تا به خاطر وفاداریم بهم پاداش بده. من همیشه در جبهه‌ی ‌نبرد نفر اول بودم - و تا پایان چنین خواهم جنگید.’

بائولوف قول آخری به مردانش داد:

من در جوانی اغلب در معرض خطر بودم. حالا که پیر شدم، یکبار دیگه به خاطر شکوه و عظمت خطر می‌کنم. اگر اون اژدها از بارو بیرون بیاد باهاش می‌جنگم.’

بعد قهرمان جنگجو با دوستانش خداحافظی کرد. به اونها دستور داد همون جایی که هستن بمونن تا نتیجه‌ی جنگ رو ببینن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Beowulf’s reputation among the Geats was great now. King Hygelac had not thought highly of the young hero before, but all that changed after he heard about Beowulf’s adventures. The king rewarded him generously for his courage, giving him a sword and land.

The years passed, and the Geats became involved in wars with their enemies. Hygelac was killed in battle, and Beowulf became king. He ruled well for fifty years, and grew into old age with wisdom.

Now a new danger threatened the Geat kingdom. There was an underground barrow, which contained a great quantity of treasure. The treasure had belonged to a noble family a long time before, but the family had been destroyed in war. Alone survivor of their blood had buried their riches in the ground.

Three centuries earlier a dragon had found the place and made its home there. He guarded the treasure in peace and quiet. No one came to disturb the dragon’s rest beneath the ground.

Now a foolish man went into the dragon’s hiding-place and stole a jeweled goblet. The thief took the goblet back to his master, and told him where the treasure could be found.

The dragon awoke from his sleep and was furious at his loss.

He saw the tracks of human feet, and emerged from the barrow when it was dark. He breathed fire in his anger, and wanted his revenge. He attacked the people on the land, burning their homes and killing everyone he found.

The Geat nation was afraid of the terrible destruction that the dragon brought with him. They feared his attacks in the darkness, the flames and death he carried with him.

One day Beowulf heard bad news. The dragon had come to his own house and burnt the throne room.

Beowulf was troubled at the news. He thought he had offended God in some way. He decided to take his revenge against the dragon. He was too proud to use his whole army in the battle, and he was not afraid of the dragon’s strength. He thought he was stronger than the beast.

He remembered all his past adventures, and this gave him courage. He remembered his battles against Grendel and the monster’s mother. He remembered how he had helped the Geats after their king Hygelac was killed. He had defeated the Geats’ enemies with his sword, and had protected Hygelac’s son Heardred. He had become king after Heardred’s death. Later he had avenged that death. When he thought of all these things, he was not afraid.

Beowulf took eleven warriors with him, and went out to look for the dragon. By now he understood what had happened. He had found the thief who had taken the goblet, and he made that man come with him. He told the thief to show him where the dragon’s barrow was. The thief led them to the coast, and showed them the place.

Beowulf sat at the top of the cliffs. He was sad because he felt that his death was near. He wished the Geats who had served with him good fortune in the future. Now he spoke to them: ‘I have survived many dangers in my life. I came to the court when I was young, and I saw trouble among the king’s family and war against our enemies. Hygelac gave me land to reward me for my loyalty to him. I always took my place at the front of the battle - and I shall fight like that until the end.’

Beowulf made a final promise to his men:

‘I was often in danger when I was young. Now that I am old, I will risk it once again for the sake of glory. I will fight that dragon if he comes out of the barrow.’

Then the warrior hero said goodbye to his friends. He ordered them to remain where they were so that they could see the outcome of the fight.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.