وقتی ماجراجویان ما یک زن رو از مرگ حتمی نجات میدن

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور دنیا در هشتاد روز / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

وقتی ماجراجویان ما یک زن رو از مرگ حتمی نجات میدن

توضیح مختصر

فاگ و پاسپارتوت در هند زن جوانی رو از مرگ نجات میدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

وقتی ماجراجویان ما یک زن رو از مرگ حتمی نجات میدن

۲۶ اکتبر

اونها در نزدیکی روستایی متوقف شدن که صدای سازهای عجیب موسیقی به گوششون می‌رسید. راهنماشون رفت ببینه چه خبره و خیلی زود با اخبار برگشت. راهنمای اونها گفت، مردم این روستا سنتی محلی به نام سوتی رو جشن گرفتن. مسافران ما بلافاصله می‌خواستن چیزهای بیشتری در این مورد بدونن. راهنما به اونها گفت وقتی شوهر زنی می‌میره، همسرش هم باید با اون بمیره و اون رو زنده زنده در آتش بزرگی می‌سوزونن.

راهنما به اونها گفت: “اسم این زن خانم آودا هست، و بسیار زیباست. همه می‌شناسنش. از یک خانواده ثروتمند هست. پدرش در شهری در نزدیکی بمبئی تاجر بود. پدر و مادرش اون رو به مدرسه‌ای اروپایی در بمبئی فرستادن. اون زبان‌های اروپایی رو اونجا یاد گرفت و راه و رسم اروپایی داره. پدر و مادرش فوت کردن و اون مجبور شد با یک شاهزاده پیر ازدواج کنه. اون فقط سه ماه بعد بیوه شد. امشب می‌برنش بتکده. قراره فردا، هنگام طلوع آفتاب، زنده زنده بسوزننش.’

‘خدای من! چه هولناک!” “چنین رسم و رسومی هنوز وجود داره؟” فیلیاس فاگ پرسید. تعجب کرده بود، اما صداش کنجکاو به گوش می‌رسید.

“زن بیچاره!” پاسپارتوت زمزمه کرد.

فیلیاس فاگ گفت: “هنوز هم می‌تونیم نجاتش بدیم. ما چند ساعت جلوتر از وقتمون هستیم.”

“بله، اما آقا، اگر ما این زن رو نجات بدیم، اونها سعی می‌کنن ما رو بکشن!” راهنمای اونها گفت.

فیلیاس فاگ جواب داد: “من فقط می‌تونم از عوض خودم صحبت کنم، اما آماده‌ام که این خطر رو بپذیرم.”

“من هم!” پاسپارتوت گفت. وقتی رسیدن شروع به برنامه‌ریزی برای نجات کردن. متأسفانه اطراف بتکده محافظانی وجود داشت و اونها به این نتیجه رسیدن که انجام هر کاری بیش از حد خطرناک هست. در آستانه‌ی رفتن بودن که پاسپارتوت گفت شاید ایده‌ای داشته باشه. روز بعد که خورشید طلوع کرد، جمعیت رسیدن تا آتش آماده برای قربانی رو ببینن. مسافران ما در میان مردم ناپدید شدن. شاهزاده مرده و همسر جوانش رو از خلال دود می‌دیدن. فیلیاس فاگ خودش رو آماده کرد تا در آخرین تلاش برای نجات خانم آئودا به سمت آتش بدوه، که ناگهان فریاد وحشتناکی از جمعیت بلند شد. شوهرش نمرده بود! در میان شعله‌های آتش ایستاد، همسرش رو در دستانش گرفت و در خلاف جهت جمعیت دوید. تصور غافلگیری فیلیاس فاگ، وقتی که بعداً فهمید که “شوهر” زن پاساپورت بوده، دشوار نبود. چند لحظه بعد قهرمانان ما با همراهِ جدیدشون در جنگل ناپدید شدن و نگهبانان عصبانی دنبالشون بودن.

وقتی به ایستگاه الله‌آباد رسیدن، خانم آودا آرام آرام بیدار شد. فیلیاس فاگ از راهنماش برای وفاداریش تشکر کرد و فیل رو داد بهش. برای یک راهنمای جوان فیلی مثل کیونی هدیه‌ی بزرگی بود. حالا که فیل خودش رو داشت می‌تونست پول خیلی بیشتری کسب کنه. اون خیلی خوشحال شد و به تشکر از آقای فاگ و دیگران ادامه داد تا رفتن.

در قطار به مقصد کلکته، فیلیاس فاگ و پاسپارتوت همه چیز رو در مورد ماجراجوییشون به خانم آودا گفتن. خانم آودا باور نمی‌کرد: این مردها جونشون رو به خطر انداخته بودن - برای اون!

ساعت هفت وارد کلکته شدن. کشتی به مقصد هنگ‌کنگ تا ساعت دوازده ظهر حرکت نمی‌کرد. خوشبختانه هنوز روی زمانبندی بودن.

بازرس فیکس هم در راه هنگ‌کنگ بود. از کجا می‌دونست اونها اونجا هستن؟ چطور رسیده بود اونجا؟ این یک راز باقی مونده، اما یک چیز قطعی بود: بازرس فیکس مصمم بود که فیلیاس فاگ رو دستگیر کنه و نقشه‌ای داشت. فقط باید کمی بیشتر صبر می‌کرد.

کشتی پس از توقف کوتاهی در سنگاپور، به مسیرش به سمت هنگ‌کنگ ادامه داد، و اونجا صبح روز ۶ نوامبر، یک قایق که به یوکوهامای ژاپن می‌رفت منتظرشون بود. متأسفانه به دلیل طوفان بد یک روز دیرتر از زمان برنامه‌ریزی شده رسیدن. “وای نه!” پاسپارتوت فکر کرد. ‘قایق بدون ما میره، و اربابم شرط رو نمیبره!’

وقتی در بندر بودن، فیلیاس فاگ و پاسپارتوت به سمت ناخدای یک قایق کوچک حرکت کردن.

“قایق بعدی به یوکوهاما کی حرکت می‌کنه؟” فاگ پرسید.

ناخدا جواب داد: “فردا صبح.”

‘امروز صبح نرفته؟’

“نه، مجبور شدن تعمیرش کنن، بنابراین تا فردا نمیره.”

پاسپارتوت از شنیدن این خبر خوب خیلی خوشحال شد و دست کاپیتان رو فشرد. ناخدا کمی تعجب کرد. فیلیاس فاگ به سادگی در دفترش نوشت که چقدر تأخیر داشتن.

۶ نوامبر منهای ۲۴ ساعت

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

When our adventurers rescue a woman from certain death

26 October

They stopped near a village, where they heard the sound of strange musical instruments. Their guide went to discover what was happening and he was soon back with the news. The people of the village, their guide said, were celebrating a local tradition called suttee. Our travellers immediately wanted to know more about it. The guide told them that when a woman’s husband dies, his wife must die with him and they burn her alive in a big fire.

‘The name of the woman is Mrs Aouda,’ he told them, ‘and she’s very beautiful. Everyone knows her. She is from a rich family. Her father was a businessman in a town near Bombay. Her parents sent her to a European school in Bombay. She learnt European languages there, and she has European ways. Her parents died and she had to marry an old prince. She became a widow after only three months. They are taking her to the pagoda tonight. They are going to burn her alive tomorrow, at sunrise.’

‘My goodness! How terrible! Do such traditions still exist?’ asked Phileas Fogg. He seemed surprised, but his voice sounded curious.

‘Poor woman!’ whispered Passepartout.

‘We can still save her,’ said Phileas Fogg. ‘We are a few hours ahead of time.’

‘Yes, but sir, if we save this woman, they’ll try and kill us!’ said their guide.

‘I can only speak for myself, but I am prepared to take that risk,’ replied Phileas Fogg.

‘Me, too!’ said Passepartout. When they arrived they started to plan the rescue. Unfortunately there were guards all around the pagoda and so they decided that it was too dangerous to do anything. They were about to leave, when Passepartout said that maybe he had an idea. When the sun came up the next day, the crowd arrived to see the bonfire ready for the sacrifice. Our travellers disappeared among the people. They saw the dead prince and his young wife through the smoke. Phileas Fogg prepared himself to run towards the fire in a final effort to save Mrs Aouda, when suddenly a terrified cry came from the crowd. Her husband was not dead! He stood up in the flames, took his wife in his hands and ran in the opposite direction to the crowd. It was not difficult to imagine Phileas Fogg’s surprise when he later discovered that the woman’s ‘husband’ was Passepartout. A few moments later our heroes disappeared into the forest with their new travelling companion, followed by the angry guards.

Mrs Aouda slowly started to wake up when they reached the station at Allahabad. Phileas Fogg thanked his guide for his loyalty and gave him the elephant. For a young guide an elephant like Kiouni was a big present. He could make a lot more money now that he had his own elephant. He was very happy and continued to thank Mr Fogg and the others until they left.

On the train to Calcutta, Phileas Fogg and Passepartout told Mrs Aouda all about their adventure. Mrs Aouda couldn’t believe it: these men risked their lives - for her!

At seven o’clock they arrived in Calcutta. The ship for Hong Kong did not leave until twelve o’clock midday. Fortunately they were still on time.

Inspector Fix was also on his way to Hong Kong. How did he know they were there? How did he get there? That remains a mystery, but one thing was sure: Inspector Fix was determined to arrest Phileas Fogg and he had a plan. He just had to wait a little longer.

After the ship stopped for a short time in Singapore, it continued on its way to Hong Kong where, on the morning of 6 November, a boat going to Yokohama, in Japan, was waiting for them. Unfortunately they arrived a day later than planned, because of a bad storm. ‘Oh no!’ thought Passepartout. ‘The boat will leave without us, and my master won’t win his bet!’

When they were at the port, Phileas Fogg and Passepartout walked towards the captain of a small boat.

‘When does the next boat to Yokohama leave?’ Fogg asked.

‘Tomorrow morning,’ he replied.

‘Didn’t it leave this morning?’

‘No, they had to repair it, so it’s not leaving until tomorrow.’

Passepartout was very happy to hear this good news and shook the captain’s hand. The captain was a little surprised. Phileas Fogg simply wrote how late they were in his diary.

6 November minus 24 hours

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.