یک خانواده‌ی غمگین

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: آنا کارنینا / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک خانواده‌ی غمگین

توضیح مختصر

دالی می‌خواد شوهرش رو که با زن دیگه‌ای رابطه داشته، ترک کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

یک خانواده‌ی غمگین

خانواده‌های خوشبخت همه شبیه هم هستن، اما خانواده‌های بدبخت به طرق منحصر به فرد خودشون بدبختن.

خانواده‌ی اوبلونسکی یکی از چنین خانواده‌های بدبخت بود. دالی، همسر، سه روز پیش فهمیده بود که شوهرش با معلم خصوصی فرانسوی رابطه داره. اعلام کرد که نمیتونه با همسرش در یک خونه زندگی کنه. اون در اتاقش مونده بود و شوهرش، پرنس استپان اوبولونسکی، در طول روز از خانه دور مونده بود. پنج فرزند اونها مثل وحشی‌ها دور خونه می‌دویدن. آشپز استعفا داده بود و سایر خدمتکاران هم در همین فکر بودن.

در سومین صبح بعد از مشاجره، پرینس اوبولونسکی که دوستانش استیوا صداش می‌کردن، روی کاناپه چرمی اتاق مطالعه‌اش بیدار شد. تازه خواب فوق‌العاده‌ای دیده بود و وقتی دستش رو به طرف لباس دراز کرد لبخند میزد. یک‌مرتبه متوجه شد که در اتاق مطالعه‌اش هست و لباسش در اتاق خواب همسرش. لبخند روی صورتش محو شد.

استیوا فکر کرد: “همه‌ی اینها تقصیر منه. دالی هرگز منو نمی‌بخشه! چیکار کردم؟ اما فاجعه واقعی اینه که واقعاً نمیشه من رو سرزنش کرد!”

استیوا به یاد آورد سه شب قبل چطور از تئاتر اومده بود خونه. همسرش رو در اتاق خواب طبقه بالا با نامه‌ای از معلم خصوصی فرانسوی در دستش دیده بود. خاطره‌ی نگاه درد روی صورت همسرش و اشک چشمانش هنوز به قلبش خنجر میزد.

رابطه با معلم خصوصی فرانسوی برای استیوا اولین رابطه نبود. اون سی و چهار ساله بود و کاملاً خوش تیپ و جذاب. زنان کوچک‌تر از همسرش دائماً جذبش می‌شدن. بزرگترین مشکل این بود که دیگه عاشق همسرش نبود. اون همسر و مادر خوبی بود، اما دیگه زن جوان زیبایی نبود.

استیوا زنگ زد تا خدمتکارش بیاد و اون با تلگرامی وارد شد. استیوا بازش کرد و با خوندن مطالب، صورتش به سرعت روشن شد. خواهرش، آنا برای ملاقات می‌اومد.

آنا با همسر و پسر هشت ساله‌اش در سن. پترزبورگ زندگی می‌کرد. دالی واقعاً آنا رو دوست داشت. استیوا خواهرش رو برای تلاش برای حل اوضاع کنونی دعوت کرده بود. در تلگرام گفته شده بود که آنا امروز با قطار وارد مسکو میشه.

استیوا لباس پوشید و بعد در اتاق مطالعه‌اش رو که به اتاق خواب همسرش راه داشت، باز کرد. دالی جلوی کمد لباس باز ایستاده بود. سعی می‌کرد تصمیم بگیره که آیا باید وسایلش رو ببنده و با بچه‌ها بره یا نه. علی رغم عصبانیتش، استیوا شوهرش بود و دالی در قلبش، هنوز دوستش داشت.

استیوا با صدای ملایمی گفت: “آنا امروز میاد.”

“خب، این چه ربطی به من داره؟ من نمی‌تونم ببینمش! “دالی فریاد زد. “بچه‌ها را برمی‌دارم و از این خونه میرم. میتونی با معشوقه‌ات اینجا زندگی کنی!”

“دالی، لطفاً درک کن.” استیوا گفت.

“درک کنم؟ تو یک مردی نفرت‌انگیز و منفوری!”

“دالی، لطفاً به بچه‌ها فکر کن. بدون پدر بزرگ شدن اونها رو خراب میکنه. اونها رو مجازات نکن. من رو مجازات کن! من مقصرم،” استیوا التماس کرد.

دالی بدون هیچ حرفی به سمت در حرکت کرد.

وقتی دالی در رو باز کرد، استیوا گفت: “دالی، یک کلمه‌ی دیگه.”

“برو بیرون!” دالی جیغ کشید، و در رو پشت سر استیوا کوبید و بست.

استیوا با ناراحتی رفت طبقه‌ی پایین و به خدمتکارش گفت اتاقی برای آنا آماده کنه. بعد رفت به دفترش در یکی از دادگستری‌های مسکو.

استیوا در دوران دانشجویی باهوش بود، اما تنبل بود و شیطنت می‌کرد. با این حال، بیشتر ثروتمندان و قدرتمندان در روسیه پدرش رو می‌شناختن و این ارتباطات بهش کمک کرده بود تا شغل پردرآمدی در دولت بدست بیاره. استیوا مردی نبود که جاه‌طلبی‌های زیادی داشته باشه و سخت کار نمی‌کرد. اون برای خوشحال کردن مردم به رفتارهای جذاب و زیرکانه‌ی خودش تکیه داشت.

ظهر، استیوا داشت از جلسه‌ای بیرون میومد که دید مردی با شانه‌های پهن به خوشی از پله‌ها به سمت اون میدوه. استیوا با خوشی لبخند زد.

“لوین، چه سورپرایز دلپذیری! در مسکو چیکار می‌کنی؟” استیوا گفت.

لوین گفت: “باید چیزی ازت بپرسم.” یک‌مرتبه انگار خجالت کشید. “می‌دونی شرباتسکی چیکار می‌کنه؟”

استیوا بلافاصله فهمید چرا لوین برگشته مسکو. براش پوشیده نبود که لوین عاشق پرنسس کیتی شوچرباتسکی، خواهر کوچیک دالی هست.

استیوا با لبخند جواب داد: “شرچاباتسکی‌ها امشب ساعت هشت مهمانی شام میدن. من یک خدمتکار می‌فرستم تا اومدن تو به مسکو رو اعلام کنه. البته دعوت خواهی شد. کیتی اونجا خواهد بود. در این اثناء، بیا بریم ناهار بخوریم.”

هنگام ناهار، استیوا پرسید: “پس چرا این همه مدت از مسکو دور موندی؟ و چرا یکباره برگشتی؟”

لوین جواب داد: “همونطور که حدس زدی، من عاشق کیتی هستم. مسکو رو ترک کردم چون فکر می‌کردم قبول نمیکنه با من ازدواج کنه. مخصوصاً مادرش زیاد من رو دوست داشت. اما نتونستم بهش فکر نکنم.” لوین آهی کشید. بعد فوران کرد: “دوباره اومدم تا از کیتی بخوام با من ازدواج کنه. فکر می‌کنی احتمال “بله” گفتنش وجود داشته باشه؟”

استیوا گفت: “البته. دالی به من گفت فکر میکنه کیتی دوستت داره.”

“این فوق‌العاده است!” لوین، که به نظر هم آسوده و هم متعجب میرسید گفت.

استیوا گفت: “فقط یک چیز رو باید بدونی. تو یک رقیب داری. اسمش کنت ورونسکی هست. اون یک افسر جوان سواره نظام هست که ارتباطات خیلی قدرتمندی داره. مادر کیتی واقعاً دوستش داره، اما من مطمئنم که کیتی تو رو بیشتر دوست داره. قبل از رسیدن ورونسکی به مهمانی شام برو و از کیتی بخواه باهات ازدواج کنه. موفق باشی!”

لوین برگشت به آپارتمانش و استیوا به استقبال آنا در ایستگاه قطار رفت.

متن انگلیسی فصل

Chapter one

An Unhappy Household

Happy families are all alike, but unhappy families are unhappy in their own unique ways.

The Oblonsky household was one such unhappy family. Dolly, the wife, had found out three days ago that her husband was having an affair with the French tutor. She announced that she could not go on living in the same house with her husband. She had stayed in her room, and her husband, Prince Stepan Oblonsky, had stayed away from home during the day. Their five children ran wild around the house. The cook quit, and the other servants were thinking of doing the same.

On the third morning after the quarrel, Prince Oblonsky, who was called Stiva by his friends, woke up on the leather couch in his study. He had just had a wonderful dream, and he was smiling as he reached up for his robe. Suddenly, he realized that he was in his study and his robe was in his wife’s bedroom. The smile on his face vanished.

“It’s all my fault,” Stiva thought. “Dolly will never forgive me! What have I done? But the real tragedy is that I cannot really be blamed!”

Stiva remembered how he had come home from the theater three nights ago. He had found his wife in their upstairs bedroom with a letter from the French tutor in her hand. The memory of the look of pain on his wife’s face and the tears in her eyes still stabbed his heart.

The affair with the French tutor was not the first for Stiva. He was thirty-four years old and was quite handsome and charming. Women younger than his wife were constantly attracted to him. The biggest problem was that he was no longer in love with his wife. She was a good wife and mother, but she was no longer a beautiful young woman.

Stiva rang the bell for his servant, who came in with a telegram. Stiva opened it, and his face quickly brightened when he read the contents. His sister, Anna, was coming for a visit.

Anna lived in St. Petersburg with her husband and eight-year-old son. Dolly really liked Anna. Stiva had invited his sister to visit and try to solve the current situation. The telegram said that Anna would arrive in Moscow by train later today.

Stiva dressed and then opened the door from his study to his wife’s bedroom. Dolly was standing in front of an open wardrobe. She was trying to decide if she should pack her things and leave with the children. In spite of her anger, Stiva was her husband, and in her heart, Dolly still loved him.

“Anna is coming today,” said Stiva in a soft voice.

“Well, what is that to me? I can’t see her!” exclaimed Dolly. “I am going to take the children and leave this house. You can live here with your mistress!”

“Dolly, please understand…” said Stiva.

“Understand? You are a repulsive, hateful man!”

“Dolly, please think of the children. It would ruin them to grow up without their father. Don’t punish them. Punish me! I’m the guilty one,” Stiva pleaded.

Without a word, Dolly moved toward the door.

“Dolly, one more word,” Stiva said, as Dolly opened the door.

“Go away!” screamed Dolly, and she slammed the door dosed behind her.

Sadly, Stiva went downstairs and told his servant to prepare a room for Anna. Then he left for his office at one of Moscow’s courthouses.

As a student, Stiva was intelligent, but he had been lazy and mischievous. However, most of the rich and powerful in Russia knew his father, and these connections helped him get a high-paying job in the government. Stiva was not a man who had great ambitions, and he did not work hard. He relied on his charming manners and quick wits to make people happy.

At noon, Stiva was leaving a meeting when he saw a broad-shouldered man running lightly up the stairs toward him. Stiva smiled in pleasure.

“Levin, what a pleasant surprise! What are you doing in Moscow?” said Stiva.

“I must ask you something,” said Levin. Suddenly, he seemed to be shy. “Would you happen to know what the Shcherbatskys are doing?”

Stiva immediately knew why Levin had come back to Moscow. It was no secret to him that Levin was in love with Princess Kitty Shcherbatsky, Dolly’s younger sister.

“The Shcherbatskys are having a dinner party tonight at eight o’clock,” replied Stiva with a smile. “I will send over a servant to announce your arrival in Moscow. Of course, you will be invited. Kitty will be there. In the meantime, let’s go get lunch.”

Over lunch, Stiva asked, “So why did you stay away from Moscow for so long? And why have you suddenly returned?”

“As you have guessed, I am in love with Kitty,” replied Levin. “I left Moscow because I thought she would not agree to marry me. Her mother especially doesn’t seem to like me. But I couldn’t stop thinking about her.” Levin sighed. Then he burst out, “I’ve come back to ask Kitty to marry me. Do you think there’s any possibility she will say ‘yes’?”

“Of course,” said Stiva. “Dolly told me that she thinks Kitty loves you.”

“That’s wonderful!” cried Levin, who looked both relieved and surprised.

“There’s just one thing you must know,” said Stiva. “You have a rival. His name is Count Vronsky. He’s a young cavalry officer with many powerful connections. Kitty’s mother really likes him, but I am sure that Kitty loves you more. Go to the dinner party early before Vronsky arrives, and ask her to marry you. Good luck!”

Stiva went off to meet Anna at the train station, while Levin went back to his apartment.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.