شام در فرنلی

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قاتل راجر آکروید / فصل 4

شام در فرنلی

توضیح مختصر

آکروید، نامه‌ای از خانم فرارس بعد از خودکشیش دریافت کرده که اسم شخصی که ازش باجگیری میکرد رو توش نوشته بود. آکروید به قتل میرسه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

شام در فرنلی

وقتی پارکر، آبدارچی فرنلی پارک، کتم رو گرفت، منشی آکروید، یک مرد جوون خوشایند به اسم جفری رایموند سر راهش به اتاق مطالعه‌ی آکروید درحالیکه دستاش پر از اسناد بازرگانی بود، از راهرو رد شد.

“عصر بخیر، دکتر. برای شام اومدید؟ یا یک دیدار حرفه‌ایه؟”

این عطف به کیف سیاهم بود که روی میز چوب بلوط گذاشتم. توضیح دادم که انتظار میره هر لحظه برای بچه به دنیا آوردن صدام بزنن. رایموند به راهش ادامه داد و گفت: “به اتاق پذیرایی برو. به آقای آکروید میگم اینجایی.”

درست موقعی که داشتم دستگیره در اتاق پذیرایی رو می‌چرخوندم، متوجه صدایی از داخل- مثل صدای بستن پنجره شدم. وقتی رفتم داخل، خانم راسل، سرایدار آکروید، داشت می‌اومد بیرون. چه زن خوش‌قیافه‌ای بود!

گفتم: “متأسفانه زود اومدم.”

“آه! فکر نمی‌کنم. الان هفت و نیم رو گذشته، دکتر شپرد. ولی من باید برم. فقط اومدم داخل تا ببینم گل‌ها مشکلی نداشته باشن.”

اون رفت و من دیدم که- البته فراموش کرده بودم- که پنجره‌ها، پنجره‌های دراز فرانسوی بودن که به تراس باز می‌شدن. بنابراین نمی‌تونست صدایی که شنیدم صدای اون باشه.

متوجه میز نقره، که وسایل نقره و با ارزش دیگه رو به نمایش گذاشته بود، شدم. رویه‌ی شیشه‌ایش بلند میشه و داخلش- از اونجایی که از دیدارهای دیگه‌ام می‌دونستم- یک یا دو قطعه نقره‌ی قدیمی بود، یک کفش بچه که به پادشاه چارلز اول متعلق بود، و چند قطعه‌ی آفریقایی. من که می‌خواستم یکی از اقلام رو با دقت بررسی کنم، درب رو بلند کردم. از لای انگشتام سُر خورد و افتاد. صدایی که شنیده بود، صدای این درب بود که بسته میشد!

هنوز روی میز نقره خم شده بودم که فلورا آکروید اومد داخل. هیچکس نمیتونه جلوی خودش رو از پسندیدن اون بگیره. موهای طلایی کمرنگ داره، و چشم‌هاش عمیق‌ترین آبی هستن و پوستش به رنگ کرم و رزه.

فلورا گفت: “دکتر شپرد، بهم تبریک بگید.” دست چپش رو دراز کرد. در انگشت سومش یک حلقه‌ی زیبای با تک مروارید بود. “با رالف ازدواج می‌کنم. عمو خیلی راضیه.”

هر دو دستش رو تو دستام گرفتم.

گفتم: “عزیزم، امیدوارم خیلی خوشبخت بشی.”

فلورا ادامه داد: “تقریباً یک ماهه که نامزدیم ولی همین دیروز اعلام شد. عمو می‌خواد کراس-استونز رو مرمت کنه و بده به ما تا توش زندگی کنیم، و مثل مزرعه بشه. واقعاً باید تمام زمستون رو شکار کنیم و برای فصل به لندن بریم.

درست همون موقع خانم سسیل آکروید بیوه اومد داخل. متأسفم که میگم نمی‌تونم خانم آکروید رو تحمل کنم. تماما‍ً دندون و استخونه، با چشم‌های کوچیک آبی بی نور، و هر چقدر هم که حرف‌هاش دوستانه باشن، چشم‌هاش همیشه به سردی در حال حسابن. می‌خواست بدونه درباره‌ی نامزدی فلورا شنیدم.

وقتی در اتاق پذیرایی یه بار دیگه باز شد، حرف خانم آکروید نصفه موند.

“میجر بلانت رو می‌شناسی، مگه نه، دکتر؟”

“بله، قطعاً.”

هکتور بلانت بیش از هر آدم زنده‌ای به حیوان‌های وحشی در آفریقا و هند شلیک کرده و هر دو سال یکبار، دو هفته ور فرنلی سپری می‌کنه. یک مرد با قد متوسط و خوش‌هیکل، صورت بلانت عمیقاً برنزه و به شکل عجیبی بدون حالت خاصیه. مردی نیست که زیاد حرف بزنه!

حالا گفت: “حالت چطوره، شپرد؟” و بعد جلوی شومینه ایستاد و به بالای سر ما نگاه کرد، انگار که یک اتفاق خیلی جالب رو در فاصله‌ی دور می‌بینه.

فلورا گفت: “میجر بلانت، می‌تونی درباره‌ی این چیزهای آفریقایی بهم بگی؟ مطمئنم که می‌دونی همه‌ی اینها چی هستن.”

بلانت به فلورا سر میز نقره پیوست و با هم روش خم شدن.

شام یک اتفاق خوش نبود. آکروید تقریباً هیچی نخورد و بلافاصله بعد از شام، منو به اتاق مطالعه‌اش برد.

توضیح داد: “بعد اینکه قهوه خوردیم، دیگه مزاحم‌مون نمیشن. به رایموند گفتم مطمئن بشه مزاحم‌مون نشن.”

وقتی پارکر با سینی قهوه اومد، آکروید روی یک صندلی راحتی جلوی آتیش نشست.

گفت: “اون دردی که بعد از غذا خوردن می‌گرفتم، دوباره برگشته. باید کمی بیشتر از اون قرص‌ها بهم بدی.”

متوجه شدم که می‌خواد به پارکر تظاهر کنه که گفتگوی ما پزشکی هست. همکاری کردم.”کمی با خودم آوردم. توی کیفم در راهرو هستن، پس میرم و میارمشون.”

“خودت نرو. پارکر، کیف دکتر رو بیار، ممکنه؟”

“خیلی خوب، آقا.”

پارکر رفت بیرون. همین که می‌خواستم صحبت کنم، آکروید دستش رو بلند کرد.

“هنوز هیچی نگو. و مطمئن شو که پنجره‌ها بستن، ممکنه؟”

بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. یک پنجره‌ی معمولی بود. پرده‌های سنگین آبی کشیده بودن، ولی خود پنجره از بالا باز بود.

وقتی من هنوز کنار پنجره بودم، پارکر با کیفم دوباره وارد شد.

وقتی در پشت سر پارکر بسته شد، گفتم: “انجام شد. مشکلت چیه، آکروید؟”

گفت: “من در عذاب روحی هستم. دیروز خانم فرارس بهم گفت شوهرش رو مسموم کرده! توصیه‌ات رو می‌خوام- نمی‌دونم چیکار کنم.”

“چرا خانم فرارس اینو بهت گفت؟”

“سه ماه قبل ازش خواستم با من ازدواج کنه. گفت باشه، ولی تا زمانی که یک سال عزاداریش تموم نشده، نمیتونم اعلام کنم. دیروز اشاره کردم که حالا یک سال و سه هفته از زمان مرگ شوهرش گذشته. متوجه شده بودم که چند روزه به شکل عجیبی رفتار میکنه. اون- اون همه چیز رو به من گفت. نفرتش از شوهر بی‌رحمش، عشق رو به رشدش به من، و چیز وحشتناکی که انجام داده بود. سم! خدای من! قتل خونسردانه بود.”

من وحشت رو در چهره‌ی آکروید دیدم، درست همون طور که خانم فرارس باید دیده باشه.

“ولی شپرد، به نظر میرسه یه نفر از قتل خبر داشت و مبلغ زیادی پول ازش باجگیری میکرد. فشار اون تقریباً دیوونه‌اش کرده بود.”

“مرد کی بود؟”

آکروید به آرومی گفت: “اون بهم نمی‌گفت. در واقع نگفت که مَرده. ولی…”

موافقت کردم، “البته. حتماً باید مرد بود. و هیچ سوءظنی هم نداری؟”

“چیزی که گفت باعث شد فکر کنم ممکنه باجگیر از اهالی خونه‌ی من باشه- ولی ممکنه سوءبرداشت کرده باشم.”

پرسیدم: “بهش چی گفتی؟”

“چی می‌تونستم بگم؟ با گفتن به من، من رو هم به اندازه‌ی خودش گناهکار کرد، مگر اینکه به پلیس گزارش میدادم. مجبورم کرد قسم بخورم تا بیست و چهار کاری نکنم. قسم می‌خورم، شپرد، حتی به ذهنم هم خطور نکرد، می‌خواد چیکار کنه. خودکشی! و من به اون سمت کشیدمش- اون شوک وحشتناک رو تو صورت من دید، وحشت از کاری که کرده بود. ولی حالا چیکار کنم؟ زن بیچاره مرده. چرا مشکلات گذشته رو مطرح کنم؟ ولی چطور اون آدم رذلی که تا حد مرگش ازش باجگیری کرده بود رو پیدا کنم؟”

گفتم: “می‌فهمم. اون شخص باید مجازات بشه، ولی هزینه‌اش باید فهمیده بشه- خوشنامیش خراب شده، این ظن که تو واقعاً شاید شریک جرمش بودی.”

“ببین شپرد، فرض کنیم گذاشتیم همین طور بمونه. اگه تا بیست و چهار ساعت خبری ازش نشد، هیچی نمیگیم.”

کنجکاوانه پرسیدم: “منظورت چیه خبری ازش نشد؟”

“من سخت گمان می‌کنم که پیغامی برام گذاشته. و این حس رو دارم که با انتخاب مرگ، می‌خواست همه چیز رو بشه، حتی اگه شده فقط برای انتقام از مردی که بدون چاره‌اش کرده بود.”

در باز شد و آبدارچی، پارکر، با نامه‌هایی تو سینی نقره‌ وارد شد.

“پست عصر، آقا.” آکروید نامه‌ها رو از تو سینی برداشت بعد آکروید فنجون‌های قهوه رو جمع کرد و سریعاً رفت.

آکروید به یه پاکت نامه‌ی دراز و آبی خیره شده بود، مثل مردی که تبدیل به سنگ شده بود.

“دستخط اون. حتماً دیشب پستش کرده، درست قبل اینکه…”

پاکت نامه رو پاره و باز کرد و یک نامه‌ی ضخیم رو بیرون آورد. بعد به تندی بالا رو نگاه کرد. “مطمئنی که پنجره رو بستی؟”

“کاملاً مطمئنم.”

آکروید با خودش مِن مِن کرد: “پر از اضطرابم.”

تای ورق کاغذ ضخیم رو باز کرد و با صدای آروم خوند:

“راجر خیلی عزیزم- من اشلی رو کشتم و حالا باید به خاطر تقاصش بمیرم. امروز بعد از ظهر وحشت رو در چهره تو دیدم. بنابراین تنها جاده‌ای که برام باز هست رو میرم. مجازات باجگیری که زندگی رو برام غیر قابل تحمل کرد رو به تو واگذار می‌کنم. نتونستم امروز بعد از ظهر اسم رو بهت بگم، ولی حالا این نامه رو برات مینویسم. اگه بتونی- راجر خیلی عزیزم، من رو ببخش…”

آکروید مکث کرد. لرزان گفت: “شپرد، متأسفم ولی باید این رو تنها بخونم.” نامه رو گذاشت توی پاکت و گذاشت روی میز. “بعداً، وقتی تنهام.”

بنا به دلیلی سعی کردم قانعش کنم. گفتم: “حداقل اسم باجگیر رو بخون.” امتناع کرد.

نامه بیست دقیقه به نه آورده شده بود. ده دقیقه به نه بود که من ترکش کردم، نامه هنوز ناخونده بود. دستم روی دستگیره‌ی در مردد موندم و برگشتم به پشت نگاه کردم تا ببینم کاری بوده که نکردم. چیزی به ذهنم نرسید.

وقتی در رو پشت سرم بستم، از دیدن پارکر اون نزدیکی تعجب کردم. این طور به ذهنم رسید که پشت در گوش وایساده.

به سردی گفتم: “آقای آکروید نمیخواد کسی مزاحمش بشه. به من گفت که همینو بهت بگم.”

وقتی از کلبه نگهبان دروازه در انتهای ماشین‌رو رد شدم، ساعت کلیسای دهکده نه رو زد، و ۱۰ دقیقه بعد بار دیگه تو خونه بودم. ده و ربع بود که تلفن زنگ زد. تلفن رو برداشتم.

گفتم: “چی؟ چی؟ بلافاصله میام.” کارولین رو صدا زدم، “پارکر بود که از فرنلی زنگ میزد. همین الان فهمیدن که راجر آکروید به قتل رسیده!”

متن انگلیسی فصل

Chapter four

Dinner at Fernly

As Parker, the Fernly Park butler, took my coat, Ackroyd’s secretary, a pleasant young man called Geoffrey Raymond, passed through the hall on his way to Ackroyd’s study, with his hands full of business documents.

‘Good evening, Doctor. Coming to dine? Or is this a professional call?’

This referred to my black bag, which I had put down on the oak table. I explained that I expected to be called to deliver a baby at any moment. Raymond went on his way, saying, ‘Go into the drawing room. I’ll tell Mr Ackroyd you’re here.’

I noticed, just as I was turning the handle of the drawing-room door, a sound from inside - like the shutting down of a sash window. As I walked in, Miss Russell, Ackroyd’s housekeeper, was just coming out. What a good-looking woman she was!

‘I’m afraid I’m early,’ I said.

‘Oh! I don’t think so. It’s gone half-past seven, Dr Sheppard. But I must be going. I only came in to see if the flowers were all right.’

She went, and I saw, of course, what I had forgotten - that the windows were long French ones opening on the terrace. So that could not have been the sound I heard.

I noticed the silver table, which displays silver and other valuable items.

Its glass top lifts, and inside, as I knew from other visits, were one or two pieces of old silver, a baby shoe which had belonged to King Charles I, and a number of African pieces. Wanting to examine one of the figures more closely, I lifted the lid. It slipped through my fingers and fell. The sound I had heard was this lid being shut down!

I was still bending over the silver table when Flora Ackroyd came in. Nobody can help admiring her. She has pale gold hair, her eyes are the deepest blue, and her skin is the color of cream and roses.

‘Congratulate me, Dr Sheppard,’ said Flora. She held out her left hand. On the third finger was a beautiful single pearl ring. ‘I’m going to marry Ralph. Uncle is very pleased.’

I took both her hands in mine.

‘My dear,’ I said, ‘I hope you’ll be very happy.’

‘We’ve been engaged for about a month,’ continued Flora, ‘but it was only announced yesterday. Uncle is going to do up Cross-stones, and give it to us to live in, and were going to pretend to farm. Really, we shall hunt all the winter and go to London for the season.’

Just then the widowed Mrs Cecil Ackroyd came in. I am sorry to say I cannot stand Mrs Ackroyd. She is all teeth and bones, with small pale blue eyes, and however friendly her words may be, her eyes always remain coldly calculating. Had I heard about Flora’s engagement, she wondered.

Mrs Ackroyd was interrupted as the drawing-room door opened once more.

‘You know Major Blunt, don’t you, Doctor?’

‘Yes, indeed.’

Hector Blunt has shot more wild animals in Africa and India than any man living and every two years he spends a fortnight at Fernly. A man of medium height and well-built, Blunt’s face is deeply suntanned, and strangely expressionless. He is not a man who talks a lot!

He said now, ‘How are you, Sheppard?’ and then stood in front of the fireplace looking over our heads as though he saw something very interesting happening in the far distance.

‘Major Blunt,’ said Flora, ‘Could you tell me about these African things? I’m sure you know what they all are.’

Blunt joined Flora at the silver table and they bent over it together.

Dinner was not a cheerful affair. Ackroyd ate almost nothing and immediately after dinner he took me to his study.

‘Once we’ve had coffee, we won’t be disturbed again,’ he explained. ‘I told Raymond to make sure we won’t be interrupted.’

As Parker entered with the coffee tray, Ackroyd sat down in an armchair in front of the fire.

‘That pain I was getting after eating - it’s back again,’ he said. ‘You must give me some more of those tablets.’

I realized that he wanted to pretend to Parker that our discussion was a medical one. I cooperated. ‘I brought some with me. They’re in my bag in the hall so I’ll go and get them.’

‘Don’t go yourself. Parker, bring in the doctor’s bag, will you?’

‘Very good, sir.’

Parker went out. As I was about to speak, Ackroyd raised his hand.

‘Don’t say anything yet. And make certain that window’s closed, will you?’

I got up and went to it. It was an ordinary sash window. The heavy blue curtains were closed, but the window itself was open at the top.

Parker re-entered with my bag while I was still at the window.

‘That’s done,’ I said as the door closed behind Parker. ‘What’s the matter with you, Ackroyd?’

‘I’m in mental agony,’ he said. ‘Yesterday, Mrs Ferrars told me she poisoned her husband! I want your advice - I don’t know what to do.’

‘Why did Mrs Ferrars tell you this?’

‘Three months ago I asked her to marry me. She said yes, but that I couldn’t announce it until her year of mourning was over. Yesterday I pointed out that a year and three weeks had now passed since her husband’s death. I had noticed that she had been behaving strangely for some days. She - she told me everything. Her hatred of her brutal husband, her growing love for me, and the - the terrible thing she had done. Poison! My goodness! It was murder in cold blood.’

I saw the horror in Ackroyd’s face, just as Mrs Ferrars must have seen it.

‘But Sheppard, it seems that someone knew about the murder and has been blackmailing her for huge sums of money. The strain of that drove her nearly mad.’

‘Who was the man?’

‘She wouldn’t tell me,’ said Ackroyd slowly. ‘She didn’t actually say that it was a man. But.’

‘Of course,’ I agreed. ‘It must have been a man. And you’ve no suspicion at all?’

‘Something she said made me think that the blackmailer might be among my household - but I must have misunderstood her.’

‘What did you say to her’ I asked.

‘What could I say? By telling me, she made me as guilty as herself, unless I reported her to the police. She made me promise to do nothing for twenty-four hours. I swear to you, Sheppard, that it never entered my head what she was going to do. Suicide! And I drove her to it - she saw the awful shock on my face, the horror of what she’d done. But what am I to do now? The poor lady is dead. Why bring up past trouble? But how am I to get hold of that scoundrel who blackmailed her to her death?’

‘I see,’ I said. ‘The person ought to be punished, but the cost must be understood - her reputation ruined, suspicion that you really might have been her accomplice.’

‘Look here, Sheppard, suppose we leave it like this. If no word comes from her after twenty-four hours, we won’t say anything.’

‘What do you mean by word coming from her’ I asked curiously.

‘I have the strongest impression that she left a message for me. And I’ve got a feeling that, by choosing death, she wanted the whole thing to come out, if only to get revenge on the man who made her desperate.’

The door opened and the butler, Parker, entered carrying some letters on a silver tray.

‘The evening post, Sir.’ Ackroyd took the letters off the tray, then Parker collected the coffee cups and left quietly.

Ackroyd was staring at a long blue envelope like a man turned to stone.

‘Her writing. She must have posted it last night, just before - before-‘

He tore open the envelope and pulled out a thick letter. Then he looked up sharply. ‘You’re sure you shut the window?’

‘Quite sure.’

‘I’m full of nerves,’ murmured Ackroyd to himself.

He unfolded the thick sheets of paper, and read in a low voice.

‘My very dear Roger, - I killed Ashley and now I must die to pay for that. I saw the horror in your face this afternoon. So I am taking the only road open to me. I leave to you the punishment of the blackmailer who has made my life unbearable. I could not tell you the name this afternoon, but I propose to write it to you now. If you can, my very dear Roger; forgive me.’

Ackroyd paused. ‘Sheppard, I’m sorry, but I must read this alone,’ he said unsteadily. He put the letter in the envelope and laid it on the table. ‘Later, when I am alone.’

For some reason I tried to persuade him. ‘At least, read the name of the blackmailer,’ I said. He refused.

The letter had been brought in at twenty minutes to nine. It was ten minutes to nine when I left him, the letter still unread. I hesitated with my hand on the door handle, looking back and wondering if there was anything I had left undone. I could think of nothing.

As I closed the door behind me I was surprised to see Parker nearby. It occurred to me that he might have been listening at the door.

‘Mr Ackroyd does not want to be disturbed,’ I said coldly. ‘He told me to tell you so.’

The village church clock rang nine o’clock as I passed by the gatekeeper’s cottage at the end of the drive and ten minutes later I was at home once more. It was a quarter past ten when the telephone rang. I picked it up.

‘What’ I said. ‘What? I’ll come at once.’ I called to Caroline, ‘That was Parker telephoning from Fernly. They’ve just found Roger Ackroyd murdered!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.